نوشته حاضر، ادعاى ارائه یک پژوهش را ندارد. تحولات جنبشهاى معاصر چپ در آمریکاى لاتین میتواند موضوع تحقیقهاى جداگانه و قاعدتاً مجزا براى هر کشور باشد، و کوشش براى برخورد جمعبندانه به این تحولات در یک مقاله نسبتاً کوتاه، طبعاً بسیارى از ویژگیهاى هر جنبش و هر کشور و تفاوتهاى آن با روندهاى کلى در این قاره را از قلم میاندازد. با این حال، براى جنبش چپ و روشنفکران ایرانى با نگاه از دور، بیش از آنکه تمایزات و ویژگیها اهمیت داشته باشد، تصویر کلى آمریکاى لاتین است که به چشم میخورد. در سالها و ماههاى اخیر از آنجا که گویى قرار است هر موضوعى در جهان، بر اختلافات و مجادلهها در صفوف چپ ایران بیافزاید، شاهد اظهارنظرهاى بسیار متضاد چپهاى ایرانى درباره ماهیت جنبشها و نیروهاى چپ آمریکاى لاتین بودهایم.
دیدن و خواندن این موضعگیریها، انگیزهاى براى نگارنده شد تا به نگارش این سطور بپردازد. در حقیقت، این نوشته تنها برخوردى به برخى سادهکردنهاى غیرمجاز، یکساننگاریهاى رایج و داوریهاى شتابزده است که کمکى به فرهنگ بحث در چپ ایران نمیکند. خوانندهاى با اطلاعات گسترده درباره آمریکاى لاتین، نباید انتظار داشته باشد این نوشته بر مجموعه دانستههایش درباره چپ آمریکاى لاتین بیافزاید، چرا که مخاطب اصلى مقاله، دوستانى است که از نظر من نه از عدم دسترسى به این یا آن فاکت، که از مطلقگرایى، به این یا آن حکم عجولانه میرسند و گاه با همین گونه احکام، شکافى اجتنابپذیر بر شکافهاى میان خود و سایرین میافزایند. از خواننده اجازه میخواهم در این نوشته از فرد یا مقاله مشخصى نام نبرم و تنها به ذکر و نقد کلى گرایشها اکتفا کنم، چرا که آرزومندم اگر آغازگر گفتگویى باشم، این گفتگو به مجادله دونفره تبدیل نشود.
زمانى که آمریکاى لاتین، وحدتبخش بود نه تفرقهافکن
در زمانى نه چندان دور، نحوه نگرش به رویدادها و روندهاى آمریکاى لاتین در میان چپهاى جهان و از جمله چپ ایران، وحدتبخش بود نه تفرقهافکن. در فاصله جنگ جهانى دوم و فروپاشى سوسیالیسم واقعاً موجود، شاید کمتر منطقهاى از جهان مانند آمریکاى لاتین شاهد صفبندى آشکار میان دو جبهه کاملاً بیتداخل بود. آمریکاى لاتین در آن دوره متجاوز از حدوداً چهل سال، «حیاط خلوت» ایالات متحده آمریکا محسوب میشد. ایالات متحده که قبل از جنگ جهانى دوم نیز نیمکره غربى را حیطه نفوذ خود اعلام کرده بود، از جنگ جهانى دوم به عنوان پیروز اصلى بیرون آمد و به مثابه رهبر بلامنازع جهان سرمایهدارى، به امکانات بسیار گستردهترى براى به اجرا گذاشتن دکترین نامبرده دست یافت. پس از جنگ جهانى دوم، دیگر هیچ قدرت سرمایهدارى، اعم از قدرتهاى استعمارگر سابق و قدرتهاى نوظهور تشنه چنگ انداختن بر مناطق نفوذ جدید، باقى نماند که تهدیدى جدى براى «حیاط خلوت» آمریکاى شمالى به حساب آید.
اسپانیا و پرتغال، استعمارگران سابق در آمریکاى لاتین، به علت جانبدارى صریح یا ضمنى از نازیسم، دچار انزوا شدند و رژیمهاى دیکتاتورى در این دو کشور، بقاى خود را با چشمپوشى از هر گونه رقابت با آمریکاى شمالى در مستعمرات سابقشان و از تبعیت بیچون وچراى سیاست خارجیشان از ایالات متحده خریدند. آلمان در جنگ شکست خورد و به دو بخش تحت کنترل غرب و شوروى تقسیم و از معادلات سنتى تقسیم مناطق نفوذ حذف شد. بریتانیا که به طور سنتى در آمریکاى لاتین نفوذ زیادى نداشت و پس از جنگ جهانى دوم نیز به ازاى برخوردارى از پشتیبانى ایالات متحده در جنگ، ناگزیر از تقسیم امپراتورى استعمارى خود با ایالات متحده گردید، در آمریکاى لاتین با آمریکاى شمالى رقابت نمیکرد (تنها اظهار وجود مستقل بریتانیا در نیمکره غربى، جنگ با آرژانتین بر سر جزایر فالکلند در دهه ٨٠ میلادى بود که نه تنها مخالفت واشنگتن را برنیانگیخت، بلکه ایالات متحده را وادار کرد میان بریتانیا و یک رژیم دیکتاتورى مورد حمایتش در آمریکاى جنوبى، بریتانیا را انتخاب کند).
فرانسه نیز موقعیتى مشابه بریتانیا داشت اما به علت عدم نزدیکى به آمریکا تا حد روابط واشنگتن و لندن، گاه در قبال مسائل آمریکاى لاتین مواضعى میگرفت که باب طبع ایالات متحده نبود. اما این مواضع مانند برخى حمایتها از حقوق انسانى قربانیان دیکتاتورهاى مورد حمایت آمریکا، هرگز تا حد اتخاذ یک سیاست فعال و اعمال نفوذ در آمریکاى لاتین ارتقا نیافت. ژاپن نیز در جنگ بدون قید و شرط به آمریکا تسلیم شده بود و در برابر ایالات متحده عرض اندام نمیکرد. ایالات متحده در دههاى پس از جنگ، تنها یک خطر خارجى بالقوه براى «حیاط خلوت» خود میدید که اتحاد شوروى بود. اما این خطر نیز در ١۵ سال نخست پس از جنگ، به خطر بالفعل تبدیل نشد چرا که استراتژى اتحاد شوروى در آن سالها در وهله اول متوجه حفظ قلمرو نفوذ به دست آمدهاش در مناطق نزدیک به مرزهاى خود بود. تنها پس از انقلاب کوبا بود که پاى شورویها به نیمکره غربى باز شد، آن هم نه بر اثر تلاش سیستماتیک خود آنها براى یافتن جاى پا در این منطقه از جهان، بلکه به واسطه تحولى جوشیده از درون خود آمریکاى لاتین.
مجموعه این شرایط، صفوف نسبتاً روشنى در آمریکاى لاتین ایجاد کرده بود، مشابه صفبندى روشن نیروها در جنگ داخلى اسپانیا: در یک سو، امپریالیسم و دیکتاتوریهاى مورد حمایت آن، و در سویى دیگر، جنبشهاى هوادار استقلال از قدرت نواستعمارى آمریکاى شمالى، طالب آزادى از اسارت خودکامگان محلى و تشنه عدالت در کشورهایى که جولانگاه غارتگران محلى و جهانى دست در دست یکدیگر بودند. مسئله بر سر این نبود که سوسیالیسم بهتر است یا دمکراسى لیبرال، عدالت بهتر است یا آزادى، بلکه در یک سو، استقلال و آزادى و عدالت بود و در سویى دیگر، استعمار نو، استبداد و استثمار. از این رو، پیکارهاى آمریکاى لاتین در میان چپهاى جهان وحدتبخش بود. چهرههاى شاخص این پیکارها به سرعت به نمادهاى همه جنبشهاى چپ در سراسر جهان تبدیل شدند. تا مدتها پس از آنکه در جنبش جهانى کمونیستى انشعاب روى داد نیز هنوز همبستگى با چپ آمریکاى لاتین، وجه مشترک جریانات مختلف چپ بود. آماج اصلى این همبستگى، کوبا و سپس نیکاراگوئه بودند. نه تنها چهگوارا، چهره اسطورهاى انقلاب کوبا، بلکه همچنین فیدل کاسترو و دانیل اورتگا نیز با اینکه از چریکهاى انقلابى به سران حکومت فرا روییدند، از نظر تقریباً همه چپها در سراسر جهان هالهاى از تقدس بر فراز سر خود داشتند.
چپ، کمکهاى شوروى به کوبا را نه تلاش براى بسط نفوذ مسکو در ۹٠ مایلى مرزهاى ایالات متحده، که اداى دین به نوک پیکان انقلاب جهانى میدانست. آنچه چپ را در برخورد خیرخواهانهاش به کوبا مصممتر میکرد، برخى اجزاى تشکیلدهنده کارنامه دولت انقلابى در این کشور بود. کوبا به سرعت بیسوادى را ریشهکن کرد و به بالاترین سطح آموزش و درمان در سراسر آمریکاى لاتین دست یافت. پزشکان کوبایى در کنار کارشناسان نظامیاش به یکى از صادرات اصلى کوبا به آفریقا تبدیل شدند. رهبرى کوبا با تکیه بر کمکهاى اقتصادى اتحاد شوروى و شور انقلابى خود کوباییها، در عرض مدتى نسبتاً کوتاه ساختمان نظامى را رهبرى کرد که از بسیارى جهات (و نه تنها در ردهبندى مدالهاى ورزشى)، در صدر ردهبندیهاى آمریکاى لاتین قرار گرفت. در زمانى که تقریباً همه کشورهاى آمریکاى لاتین در چنگال دیکتاتوریهاى خونریز و فاسد مورد حمایت ایالات متحده دست و پا میزدند، کوبا نوعى دیگر از دیکتاتورى را تجربه کرد که از نظر اکثریت کوباییها خیرخواه مردمش بود. در دهههاى شصت تا هشتاد میلادى رقابت بین کوبا و سایر کشورهاى آمریکاى لاتین، نه رقابت یک نظام دیکتاتورى با نظامهاى لیبرال، که رقابت یک نظام مبتنى بر فرماندهى سوسیالیستى با سیستمهاى خودکامه، وابسته و استثمارگر در تقریباً سراسر آمریکاى مرکزى و جنوبى بود. از این رو بود که کوبا و شخص کاسترو از حمایت و همبستگى معروفترین چهرههاى ادب و فرهنگ آمریکاى لاتین مانند گابریل گارسیا مارکز نویسنده کلمبیایى و برنده جایزه ادبیات نوبل برخوردار گردیدند.
روى دیگر سکه
این چهرهها مانند بقیه همفکران خود در سراسر دنیا حاضر شدند چشم بر روى دیگر سکه کوبا ببندند که چیزى نبود جز کپیبردارى از مدل نظام سیاسى تکحزبى در اتحاد شوروى، نظامى که حاضر به تحمل انتقاد از خود نبود و با صداهاى مخالف، به زبان سرکوب و زندان سخن میگفت. آنچه کار سرکوب را آسان میکرد، پناه بردن صدها هزار کوبایى مخالف کاسترو به ایالات متحده، یعنى کشورى بود که در سراسر آمریکاى لاتین به عنوان دشمن جنبشهاى آزادیخواهانه شناخته شده بود و در مقابله با انقلاب کوبا نیز بارها به سلاح مداخله نظامى، توطئه کودتا، محاصره اقتصادى بیامان و تروریسم متوسل شد. در برابر چنین دشمنى، شعار «وطن یا مرگ» و سپس «سوسیالیسم یا مرگ» که جملات پایانى سخنرانیهاى چندساعته کاسترو بود، از سوى همه شنوندگان تکرار میشد و فضایى میساخت که در آن سخن گفتن از تنوع عقاید، کثرتگرایى و محدود کردن قدرت بیمعنى بود. این گونه صداها در همهمه نبرد مرگ و زندگى میان امپریالیسم و سوسیالیسم گم شد و منادیان آن نیز مانند مزدوران اجیرشده از سوى آمریکا در زندانهاى کوبا یا در صف تبعیدیان جاى گرفتند.
تا وقتى دیکتاتورى، تنها الگوى سیاسى رایج در آمریکاى لاتین بود، چنین سرنوشت اسفناکى براى مدافعان دمکراسى در کوبا اجتنابناپذیر به نظر میرسید. طرفین نبرد جهانى، در آمریکاى لاتین امکان انتخابى جز دیکتاتورى راست یا دیکتاتورى چپ نگذاشته بودند. در آن شرایط، بسیار طبیعى بود پذیرش محدودیتهاى مدل کوبایى از سوى جنبشهاى اجتماعى چپ، چرا که این مدل اگر چه در سرکوب و خودکامگى با بدیلهاى راستگراى خود مشترک بود، اما بر آن بدیلها هزاران مزیت داشت که مردم کوبا و آمریکاى لاتین با گوشت و پوست خود احساس میکردند. در حالى که اطراف شهرهاى بزرگ آمریکاى لاتین را زاغههاى کثیف و تاریک پر کرده بودند، کوباییها مسیرى را میرفتند که مشخصات آن، تأمین مهمترین مایحتاج همه مردم بود.
عاطفه تاریخى چپ نسبت به انقلاب کوبا و شخص فیدل کاسترو را بر بستر این پیشینه تاریخى باید دید. بسیار سادهانگارانه است اگر فیدل کاسترو را در ردیف سایر دیکتاتورهاى آمریکاى لاتین و یا حتى بوروکراتهاى حاکم بر برخى کشورهاى اروپاى شرقى قرار دهیم. کوبا در سال ١۹۵۹، دست به انتخابى تاریخى میان فلاکت رایج در آمریکاى لاتین آن روز از یک سو، و تلاش تا مدتها موفق براى رهایى از آن فلاکت از سوى دیگر زد و تا سه دهه، دلیلى نداشت که از این انتخاب پشیمان باشد. بیهوده نبود که در سال ١۹۷۹، نیکاراگوئه نیز به کوبا تأسى کرد و در این راه قدم نهاد. چهره در هم کشیدن هنگامى که به آن انتخاب تاریخى مینگریم، تنها میتواند حاصل مطلقگرایى یا سادهانگارى پدیدههاى تاریخى باشد.
نقطه عطفى غمانگیز
انقلاب کوبا در اواخر دهه ١۹٨٠ میلادى با نقطه عطفى نامساعد در شرایط پیرامونى خود مواجه شد. از یک سو، بلوک شوروى در گرداب بحرانى ویرانگر افتاد که کمک به کوبا را هر چه دشوارتر کرد و عاقبت با فروپاشى سوسیالیسم واقعاً موجود، به قطع کامل این کمکها منجر شد. از سوى دیگر، از ١۹٨١ در ایالات متحده دولت رونالد ریگان بر سر کار آمده بود که جنگى ویرانگر علیه دولت ساندینیستها در نیکاراگوئه و حمله به کشور کوچک گرنادا که حکومتى چپ داشت را سازمان داد که فشار آن به طور غیرمستقیم دامن کوبا را نیز گرفت. این جنگ عاقبت به انقلاب ساندینیستى پایان داد و کوبا در نیمکره غربى تنها ماند.
نامساعد شدن شرایط پیرامونى، براى کوباى انقلابى نقطه عطفى غمانگیز بود. کوبا ماند و جهانى متخاصم در پیرامون که با این کشور به زبان تحریم اقتصادى سخن میگفت. کوبا نه تنها از حمایت متحد نیرومندش محروم شد، بلکه حتى نتوانست این شوک بزرگ را با شرکت در حیات اقتصادى بینالمللى مانند هر کشور دیگر اندکى جبران کند. تحریم اقتصادى آمریکا با شدت تمام ادامه یافت و سایر کشورها تحت فشار ایالات متحده، وارد مناسبات اقتصادى عادى با کوبا نشدند. رهبرى کوبا کوشید با برخى تغییرات مانند تسهیل توریسم و صدور اجازه معاملات کوچک دلارى، گشایشى در محاصره خفقانآور پدید آورد، اما تأثیرات مثبت چنین اقداماتى بسیار محدود بود و در عوض، این اقدامات پدیدههایى مانند فحشا و بزهکارى را در کوبا گسترش داد. به موازات رخ نمودن چنین پدیدههایى، فشار اقتصادى بر کوبا به سرعت بر ابعاد فقر در این کشور افزود. در نتیجه تحولات ١۵ سال اخیر، چهره کوبا شباهتهاى بسیارى به چهره سایر کشورهاى فقیر آمریکاى لاتین یافته است. آنچه از انقلاب کوبا مانده است، برخى دستاوردهاى پایهاى مانند سیستم پزشکى نسبتاً پیشرفته و رهبرى سالخورده انقلاب کوباست. فیدل کاسترو در حالى هشتادمین زادروز خود را جشن گرفت که براى رفتن زیر عمل جراحى، به سیاق رژیمهاى پادشاهى، زمام امور را به برادر اندکى جوانتر خود رائول کاسترو سپرد. این نماد غمانگیز از عاقبت یک انقلاب مردمى، اکنون تصویرى از کوبا ساخته است که نکات برجسته آن، به بنبست رسیدن سیاستهاى یک رهبرى سالخورده است. اما داورى درباره انقلاب کوبا تنها بر اساس این تصویر، خطاست. در شرایط مساعدتر بیرونى، انقلاب کوبا میتوانست سرنوشتى دیگر داشته باشد.
چرخش منفى در اوضاع کوبا در حالى روى داد که همزمان، در برخى از دیگر کشورهاى آمریکاى لاتین، چرخشهایى مثبت به وقوع پیوست. از اواسط دهه ١۹٨٠ تا اواسط دهه ١۹۹٠، دیکتاتوریهاى آمریکاى لاتین یکى پس از دیگرى از صحنه کنار رفتند. ژنرالها در شیلى، آرژانتین و بسیارى از دیگر کشورها به پادگانها باز گشتند و زمام امور را به غیرنظامیان سپردند. در پایان این روند، تقریباً همه کشورهاى آمریکاى لاتین داراى حکومتهاى غیرنظامى برآمده از انتخابات شدند. پس از طى این روند، مسابقه سیستمها در آمریکاى لاتین دیگر نه مسابقه دیکتاتوریهاى چپ و راست، که مقایسهاى میان حکومتهاى غیرنظامى برآمده از انتخابات کمابیش آزاد با رژیمهایى بود که کماکان از گذاشتن خود به رأى آزاد مردم اجتناب میکردند.
بدین ترتیب از یک سو دستاوردهاى اقتصادى و اجتماعى کوبا در مقایسه با سایر کشورهاى آمریکاى لاتین رنگ باخت و از سوى دیگر با جایگزینى دیکتاتوریهاى راست با نظامهاى لیبرال در آمریکاى لاتین، نقاط ضعف سیستم حاکم بر کوبا برجسته شد. اکنون بسیارى از کوباییها از خود میپرسند اگر قرار باشد سرنوشت اکثر مردم کوبا مانند سرنوشت اکثر مردم سایر کشورهاى آمریکاى لاتین با فقر و محرومیت گره خورده باشد و علاوه بر این، کوباییها امکان انتخاب آزاد پارلمان و ریاست جمهورى را نیز نداشته باشند، چه مزیتى براى نظام کوبا میماند؟ در ندیدن این نتایج تحولات ١۵ سال اخیر، برخى از چپها در جهان با رهبرى کوبا اشتراک دارند. این بخش از نیروهاى چپ، مانند کسانى که انقلاب کوبا را تنها بر اساس تصویر امروزین نظام کوبا میسنجند، از ندیدن همه واقعیت رنج میبرند. واقعیت انقلاب کوبا نه فقط کارنامه مثبت سه دهه نخست آن است و نه تنها روند نزولى آن در ١۵ سال اخیر.
برآمدى دیگر
نسل نخست حکومتهاى غیرنظامى وارث دیکتاتوریهاى آمریکاى لاتین را غالباً هیأتهاى حاکمهاى تشکیل میدادند که در عرصه اقتصادى و اجتماعى مشى دیکتاتوریهاى راست را ادامه دادند و تنها در عرصه سیاسى، مجرى سیاستهاى گشایشى بودند. این حکومتها کماکان به پیروى از توصیههاى صندوق بینالمللى پول، سیاستهاى نئولیبرال را به اجرا گذاشتند. نتایج این سیاستها در برخى از کشورها مانند آرژانتین، فاجعهآمیز بود و در اکثر کشورها در مجموع به رویگردانى مردم از احزاب راستگرا انجامید. در سالهاى اخیر در کشورهاى آمریکاى لاتین شاهد پیروزى احزاب و نیروهاى چپ در انتخابات بودهایم. در برزیل، بزرگترین و پرجمعیتترین کشور آمریکاى لاتین، حزب کار در انتخابات پیروز شد. در آرژانتین، از دل بحران شدید اقتصادى و سیاسى، دولت چپ میانه کیرشنر بیرون آمد. در شیلى ائتلاف احزاب چپ انتخابات چند ماه پیش را برد. و در بولیوى، اوو مورالس نماینده محرومترین اقشار سرخپوست با شعارهاى چپ رئیس جمهور شد.
اما بدون تردید نوک پیکان برآمد جدید چپ در آمریکاى لاتین، ونزوئلاست که رئیس جمهور آن، هوگو چاوز، پس از فیدل کاسترو رادیکالترین رهبر چپ آمریکاى لاتین است. ونزوئلا در زمان ریاست جمهورى چاوز، به پیروى از مدل کوبا برنامههاى گسترده رفاهى و آموزشى را به اجرا گذاشته است و این بخت نیک نیز به یارى رهبرى ونزوئلا آمده است که نفت صادراتى این کشور با بهاى بیسابقه نفت در بازار جهانى، درآمد هنگفتى را نصیب ونزوئلا میکند. حمایت دولت از اقشار محروم، این اقشار را به سود دولت چاوز بسیج کرده است، به گونهاى که چاوز فعلاً در داخل ونزوئلا نیازى به برقرارى تضییقات گسترده علیه مخالفان خود نمیبیند. البته ونزوئلا نمونه و سرمشقى برجسته از دمکراسى و تحمل مخالفان نیست و به عنوان نمونه، رسانههاى دولتى به بلندگوهاى تبلیغات براى حکومت تبدیل شدهاند، اما با معیارهاى آمریکاى لاتین، ونزوئلا هنوز یک دمکراسى محسوب میشود.
رهبرى ونزوئلا با پیروى از شم سیاسى خود دریافته است که اگر چه میتواند خود را وارث سنتهاى چپ در آمریکاى لاتین اعلام کند، اما نباید به مدلهاى سنتى حکومتهاى چپ روى آورد. شم سیاسى رهبرى ونزوئلا تا کنون در شرایط نسبتاً مساعد پیرامونى، توانسته است راهنماى آن در سیاستهاى داخلى و جهانیاش باشد. اما این شم سیاسى هنوز به یک تئورى و استراتژى فرا نروییده است. به عنوان نمونه، ونزوئلا در سیاست خارجى فعلاً از شعار «دشمن دشمن من دوست من است» پیروى میکند و به تبع این شعار، با جمهورى اسلامى ایران روابط بسیار نزدیکى برقرار کرده است. اخیراً این روابط نزدیک به نمایش عقد اخوت بین رهبران دو کشور نیز انجامیده است. عقد اخوتى که بر زمینه سرکوب شدید نیروهاى چپ در ایران، براى این نیروها طعم بسیار تلخى دارد. بغضى که این گونه در گلوى ایرانیان چپ جا کرده است، برخى از آنها را واداشته است که چاوز و حتى کل برآمد جدید چپ در آمریکاى لاتین را بر اساس سیاستهاى ونزوئلا و بولیوى و کوبا در قبال جمهورى اسلامى ایران بسنجند. حال آنکه روابط این کشورها با ایران نه براى این کشورها اهمیت حیاتى دارد و نه جمهورى اسلامى را از انزواى بینالمللى میرهاند. از نظر نگارنده، ابراز دوستیهاى افراطى برخى از حکومتهاى چپ آمریکاى لاتین با تهران، تنها یک خطا و بیپرنسیپى اسفبار اما بیاهمیت است نه بیشتر.
معادله چاوز = کاسترو = احمدینژاد که از سوى برخى ناظران و نویسندگان لیبرال ایرانى القا میشود، خطاست و نباید از سوى ایرانیان چپ تکرار شود. ائتلاف ضدآمریکایى کشورهاى داراى حکومت چپ در آمریکاى لاتین با رژیم ایران، ربطى به ماهیت این حکومتها ندارد. باید پذیرفت عرصه سیاست حکومتى و به ویژه سیاست خارجى، قانونمندیهاى ویژه خود را دارد. با این حال میتوان و باید از فشردن صمیمانه دست احمدینژاد و در آغوش گرفتن او از سوى امثال چاوز انتقاد کرد و تا جایى که صداى ما برد دارد، علیه آن سخن گفت. باید از حیثیت چپ که این گونه نزدیکیهاى افراطى آن را خدشهدار میکند، دفاع کرد. با این حال بر این نکته نیز باید پاى فشرد که جمهورى اسلامى تنها توانسته است در میان برخى از کشورهاى آمریکاى لاتین که آماج شدیدترین فشارهاى سیاسى ایالات متحدهاند دوستانى بیابد. دولتهاى کوبا و ونزوئلا تنها دولتهاى آمریکاى لاتین نیستند که توسط سیاستمداران چپ رهبرى میشوند. مثلاً آرژانتین هم هست که دولت آن هنوز بر سر کشتار یهودیان آن کشور در انفجارى که دیپلماتهاى وقت ایرانى مظنون به دخالت داشتن در آنند، با تهران اختلاف دارد. در رأیگیریهاى مجامع بینالمللى مانند شوراى حکام آژانس بینالمللى انرژى اتمى، تا کنون تنها کوبا و ونزوئلا پیگیرانه در کنار جمهورى اسلامى ماندهاند.
همبستگى جهانى چپ، در اشکالى نوین
هنگامى که سوسیالیسم واقعاً موجود در حیات سیاسى بینالمللى حاضر بود، همبستگى جهانى چپ، لااقل تا آنجا که به دارندگان نظر مثبت نسبت به اردوگاه شوروى مربوط میشد، گاه بدین گونه تعبیر میشد که جبهه جهانى چپها باید درباره همه مسائل، از کلى گرفته تا جزیى، از ملى و منطقهاى گرفته تا جهانى، موضع واحدى داشته باشد. این موضع واحد اغلب توسط سیاستگزاران حزب کمونیست شوروى تدوین میشد. چنین تلقى از همبستگى جهانى چپ، آن روز هم نادرست بود تا چه رسد به امروز که چپ فاقد «مرکز تصمیمگیری» و رهبرى جهانى است. جهان، پیچیدهتر از آن است که مدافعان سیاست چپ در همه کشورها بخواهند و بتوانند درباره همه مسائل آن به موضع واحدى برسند. گاه حتى منافع این نیروى چپ در یک کشور در تقابل با منافع آن نیروى چپ در کشورى دیگر قرار میگیرد. فعلاً انقلاب جهانى در سراسر گیتى در دستور کار نیروهاى چپ نیست که بخواهیم با منافع انقلاب جهانى اختلافات را بسنجیم و درباره آن حکم قطعى بدهیم.
چپ در سراسر جهان آماجها وارزشهاى مشترکى دارد که آن را در تقابل با سرمایهدارى لجامگسیخته قرار میدهد. اما تضاد چپ و مدافعان سرمایهدارى، تنها تضاد جهان نیست. در هر کشور، چپ اگر میخواهد نیرویى فعال و مطرح در صحنه سیاست باشد، باید جایگاه خود را در قبال انبوهى از تضادها روشن کند که رابطه «این همانی» با تضاد کار و سرمایه ندارد. در هر کشور، چپ باید در برخورد به این تضادها مستقلاً تصمیم بگیرد و عمل کند. به عنوان نمونه، چپ در ایران باید تکلیف خود را با رژیم استبداد مذهبى روشن کند. تضاد بین این رژیم با منافع اکثریت مردم ایران است که موضوع اصلى سیاست در کشور ماست. تصمیم چپ ایران به قرار گرفتن در جبهه دمکراسى و حقوق بشر، بدین معنى نیست که به طور اتوماتیک همه نیروهاى چپ در سراسر جهان به فعالانهترین شکل ممکن به حمایت از دمکراسى و حقوق بشر در ایران برخیزند، به ویژه آنکه پیچیدگیهاى سیاست در ایران، جبهه دمکراسى و حقوق بشر در ایران را لااقل براى یک ناظر خارجى، مورد حمایت غرب و به ویژه آمریکا جلوه میدهد. بر این پیچیدگى، باید امکانات اقتصادى جمهورى اسلامى را نیز افزود. اگر رهبرى کوبا در برابر انتخاب میان برخوردارى از کمکهاى اقتصادى جمهورى اسلامى ایران که میتواند از دامنه محرومیت مردم کوبا بکاهد از یک سو، و حمایت از مخالفان ایرانى جمهورى اسلامى از سوى دیگر قرار گیرد، در شرایط دشوار کوبا این انتخاب آسان نیست.
ما حق داریم به صداى بلند از انتخاب نادرست کوبا و ونزوئلا انتقاد کنیم و از رهبرى این کشورها بخواهیم سیاست خود را در قبال جمهورى اسلامى تصحیح کنند، اما روا نیست ماهیت هر نیرو و هر حکومت در جهان را با موضع آن در قبال جمهورى اسلامى بسنجیم. ایران مرکز دنیا نیست و جهان، گرد کشور ما نمیچرخد.
در عین حال، تلاش براى توجیه هر سیاست و عملکرد یک نیرو یا حکومت چپ، نه تنها بر اعتبار چپ نمیافزاید، بلکه بدان لطمه میزند. ما حق داریم نگاهى مستقل به عملکرد نیروهاى چپ در جهان داشته باشیم و از موضع ارزشهایى که با خرد خود بدان رسیدهایم، به داورى کارنامه این نیروها بپردازیم. ما نباید از این بهراسیم که این داورى در این یا آن موارد، بر داورى نیروهاى لیبرال منطبق شود.
همبستگى جهانى چپ، اشکالى نوین یافته است که شاید بتوان بر آن نام همبستگى انتقادى نهاد. در چارچوب این همبستگى، انتقاد نه تنها مجاز، که ضرورى و ضامن پیشرفت چپ است.
٣٠ مرداد ١٣٨۵