سامانه اینترنتی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)

GOL-768x768-1

۱۰ آذر, ۱۴۰۴ ۲۲:۵۱

دوشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۴ - ۲۲:۵۱

ترور دختر خدا، توسط پدران مقدس!
اشاره میشود که هیپاتیا اسکندری چنان در شهر مشهور بود که اگر روی پاکت نامه ای نوشته میشد "زن فیلسوف"، نامه بدستش میرسید. او میگفت: جهان بشکل ناتمام، تصویری از...
۱۰ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: آرام بختیاری
نویسنده: آرام بختیاری
به مناسبت روز جهانی ایدز: چرا میزان ابتلا در آلمان نیز رو به افزایش است؟
کارشناسان نگران یافته‌ای هستند که سال‌هاست ثابت مانده و در مورد سایر کشورهای اروپایی نیز صدق می‌کند: این واقعیت که تشخیص اغلب با تأخیر انجام می‌شود. حدود یک سوم عفونت‌ها...
۱۰ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
فروش جهانی اسلحه در بالاترین سطح رسیده است 
جهان همچنان به مسلح شدن خود ادامه می‌دهد و تولیدکنندگان سلاح تقریباً در هر کشوری سود می‌برند. داده‌های جدید موسسه تحقیقات صلح بین‌المللی استکهلم نشان می‌دهد که فروش ۱۰۰ تولیدکننده...
۱۰ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
«خطرناک‌ترین مکان برای یک زن هنوز خانه‌ی خودش است.»
با توجه به اینکه خطرناک‌ترین مکان برای یک زن هنوز خانه خودش است و اینکه امنیت در روابط (سابق)، درون خانواده و در حلقه اجتماعی نزدیک او وجود ندارد، به...
۱۰ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
پس از جنگ - به‌بهانه‌ی «شانزده روز نارنجی» منع خشونت علیه زنان
زری: جنگ گلوی زندگی را گرفته/ از این خشونت عریان/ شانه‌های تاریخ می‌لرزد/ و بی‌کلامی هق‌هق‌کنان/ در خود گریه می‌کند/ زن در خرابه‌ها هنوز/ به دنبال چیزی می‌گردد.
۱۰ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: زری
نویسنده: زری
نگاه گذرایی به تاریخ «حزب دموکراتیک خلق افغانستان»
اسد کشتمند: «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» گذشته از اینکه برپایه خواست زمان واکنشی بود برای حل معضلات اجتماعی و سیاسی داخل کشور، در عین زمان پدیده ای است که نمی‌توان...
۱۰ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: اسد کشتمند
نویسنده: اسد کشتمند
آلاتی‌تی
آنگاه که مجبور می‌شوی برای نجات جنگل به درون آتش بروی... زمانی که برای تسکین درد بیماری، خود تا انتهای خط می‌روی.. وقتی برای نجات انبوهی انسان، فداکاری را برمی‌گزینی...
۹ آذر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان

چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت هفتم)

همه‌چیز برایم تازگی داشت؛ لباس‌های کُردی با آن رنگ‌های شاد؛ پیراهن‌های توری بلند با آن پولک‌های طلائی و سربندهای بلند، حرف زدن کُردی و صدای ترانه‌های کُردی که همه‌جا به گوش می‌رسید. چه استقبال خوبی از ما کردند. از هیوا بسیار خوششان آمد. تحصیل‌کرده بودند. جالب این بود که می‌دانستند پسر بزرگ خانواده زندان است. دیانا گفته بود.

فکر نمی‌کردم بتوانم پشت دار قالی بنشینم. حوصله هیچ‌چیز نداشتم. سروه خانم گفت: “می‌دانی، اولین گره را که بیندازی دوست خواهی داشت و دلت می‌خواهد ببافی، نقش بیندازی رنگ‌ها را کنار هم بچینی و نهایت تمامش کنی، درست مثل نقاشی است اما با نخ و پشم. این‌طور روزها کوتاه می‌شود و حواسمان به قالی .” درست می‌گفت؛ بعد از سال‌ها حسی زیبا داشت در درونم شکل می‌گرفت. اوایل سخت بود؛ کمرم درد می‌کرد، نمی‌توانستم تارهای نخ را به‌سرعت بگیرم و نخ خامه را از لای دو تار نازک عبور دهم و گره بزنم. اما انسان با تمرین همه‌چیز را یاد می‌گیرد. برایم لذت‌بخش شده بود؛ هرروز از ساعت هشت، بعدازاین که هیوا به دانشگاه می‌رفت پشت دار قالی می‌نشستیم و شروع به بافتن می‌کردیم. چه همدم دلچسبی بود. سروه خانم فارسی را بسیار شیرین صحبت می‌کرد. می‌دانی، فکر می‌کنم وقتی فارسی با لهجه‌های مختلف قاطی می‌گردد، زیباتر می‌شود. یک جوری احساس متفاوت و حس نزدیکی به کسانی که نمی‌شناسی. ولی می‌دانی که بخشی از این سرزمین بزرگ‌اند.

داشتم یاد می‌گرفتم که چطور به نقشه نگاه کنم و به همان رنگ گره به زنم . او می‌خواند: ” یک سفید   دو آبی دو قرمز …”، من همان رنگ‌ها را گره می‌زدم؛ او از آن طرف دستگاه و من از این‌طرف؛ وقتی به هم می‌رسیدیم می‌گفت: “خاس  خاس” و می‌خندید. درست مثل شروع کردن یک درس تازه بود.

سروه خانم برایم از روستایشان می‌گفت؛ اهل طرف‌های سردشت بود. وسط بافتن شروع به خواندن آوازهای کردی می‌کرد، من نمی‌فهمیدم، اما خیلی خوشم می‌آمد. می‌گفتم بخوان. فکر می‌کردم چرا هیچ‌وقت خواندن حتی یک ترانه را یاد نگرفتم. دبیرستان که بودم با همکلاسی‌ها دورهم جمع می‌شدیم، دسته‌جمعی می‌خواندیم؛ اما من نمی‌توانستم مثل آن‌ها بخوانم. او کردی می‌خواند. من نمی‌فهمیدم و بعد برایم ترجمه می‌کرد. نمی‌دانم شرح‌حال عاشقی، یا مادری مثل ما  بود در انتظار دیدن یارش:

 “در آیینه هم  تو را می‌بینم

 حتی یک‌بار هم  نشد که تو را نبینم

  تقصیر آیینه نیست

 چشم‌های من پر از تصویر توست”

 تمام چیزهایی که می‌خواند زیبا بود. حال طوری به او عادت کرده بودم که نمی‌توانستم یک‌لحظه جدائی‌اش را تصور کنم. او هم همین‌طور بود. این دوره باوجود زندان بودن تو و فوت پدرت سال‌های آرامی برای من بود. تو سروه خانم و هیوا را دیدی. 

اواخر بهار بود سال پنجاه‌وشش! سروه خانم درحالی‌که هم می‌خندید وهم نوعی در فکر بود گفت: “هیوا می‌خواهد ازدواج کند. نمی‌دانم چه‌کار کنم؟ با یک دختر کُرد در دانشگاه آشنا شده و کارشان به عاشقی کشیده. می‌خواهند طی همین دو سه ماه ازدواج کنند. دیشب کلی با او صحبت کردم. ما وضعمان طوری نیست که بتواند ازدواج کند نه خانه‌ای! نه کاری!  پدر این عاشقی بسوزد که هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌فهمد. می‌گوید دختر که اسمش « دیانا» است؛ هیچ‌چیز نمی‌خواهد نه عروسی، نه مهریه، نه خانه، تنها یک سرپناه. نظر تو چیست ؟ ” اصلاً انتظار نداشتم. تو مقابل چشمم ظاهر شدی. اگر تو می‌خواستی  با آن دختری که دیدم ازدواج کنی، من یا پدرت چه می‌گفتیم؟ قلبم گرفت؛ تو چه وقت عروسی خواهی کرد؟ حتماً  خوشحال می‌شدیم.

وقتی‌که دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند و عاشق هم باشند همه‌چیز زیباست. اتاق که نه یک «چپر، یک آلونک» هم کافی است. مگر من و پدرت چه داشتیم؟ ما چند سال داخل یک اتاق کوچک زندگی کردیم. من تازه دیپلم گرفته بودم و پدرت تنها شش ماه بود که سر کار می‌رفت. اما ازدواج کردیم. آن اتاق کوچک را با بهشت هم عوض نمی‌کردیم. هرروز که پدرت از کار برمی‌گشت و در اتاق را باز می‌کرد گوئی تمام شادی‌های دنیا به رویم لبخند می‌زدند.  به سروه خانم گفتم: “نگران چه هستی؟ دو تاشان چند مدت دیگر درسشان تمام می‌شود، مهندس می‌شوند و کار خوب پیدا می‌کنند. تو نوه‌دار می‌شوی؛ مگر خودت چطور ازدواج کردی؟ عجالتاً اینجا که هست تا ببینیم چه می‌شود .” می‌ترسید؛ می‌گفت: ” آخر اندکی صبر کنند.” من در ملاقات با تو نظر تو را هم خواستم  چقدر خوشحال شدی و گفتی: “مامان اتاق من را به آن‌ها بدهید .” راستش من دلم نیامد. آنجا فقط باید بوی تو را می‌داد. آن اتاق خلوتکده من وتو بود. سروه خانم با پسرش که در زندان اوین بود هم مشورت کرده بود؛ او هم گفته بود: ” مادر کمکشان کن حداقل بگذار این دو به هم برسند و برایت نوه بیاورند .”

چنین شد که هیوا عروسی کرد. چه خانواده خوبی بودند خانواده عروس.  پدر و مادر هر دو معلم بودند. اهل کرمانشاه. من و سروه خانم همراه هیوا و عموی هیوا برای خواستگاری رفتیم. دیانا قبل از ما رفته بود. اولین بار بود که کرمانشاه را می‌دیدم. اصلاً اولین بار بود که به‌ یک شهر کُردنشین می‌رفتم. همه‌چیز برایم تازگی داشت؛ لباس‌های کُردی با آن رنگ‌های شاد؛ پیراهن‌های توری بلند با آن پولک‌های طلائی و سربندهای بلند، حرف زدن کُردی و صدای ترانه‌های کُردی که همه‌جا به گوش می‌رسید. چه استقبال خوبی از ما کردند. از هیوا بسیار خوششان آمد. تحصیل‌کرده بودند. جالب این بود که می‌دانستند پسر بزرگ خانواده زندان است. دیانا گفته بود. پدرش به سروه خانم گفت: “وقتی دو نفر انسان تحصیل‌کرده «آقای مهندس و خانم مهندس»همدیگر را دوست دارند من و مادرش چه‌کاره‌ایم. دیانا بسیار خواستگار داشت؛ هیچ‌کدام را قبول نکرد. او دختر عاقلی است؛ چه در پسر شما دیده که او را انتخاب کرده؟ انشا الله مبارک باشد .” پدرش با چه لذت و شوقی کلمه خانم مهندس را می‌گفت و من شادی درون او را درک می‌کردم. پدرت هم بعضی وقت‌ها که خیلی خوشحال بود تو را آقای مهندس خطاب می‌کرد.

پسرم ساده‌ترین خواستگاری بود. سر هیچ‌چیز چانه نزدند. من شنیده بودم کُردها رسم و رسوم سختی دارند و همه‌چیز را بزرگان، پدر و برادر بزرگ تصمیم می‌گیرند. دیانا یک برادر کوچک دبیرستانی داشت و یک خواهر ازدواج‌کرده. همه موافق بودند. دو روز ماندیم، ما را طاق‌بستان بردند؛ به بازار بزرگ شهر. بوی نان برنجی و شیرینی دیگری که نامش کاک بود، در بازار پیچیده بود. همه رنگ‌ها شادبودند. قرار شد ماه دیگر اواسط تابستان یک عروسی در کرمانشاه بگیرند و بعد یک مراسم کوچک هم تهران خانه ما. موقع برگشت یک چمدان هدیه و سوغاتی برای ما نهاده بودند. یک پیراهن برای پسر بزرگ سروه خانم و یک پیراهن برای تو. همان‌که بعد از برگشتن از کرمانشاه در اولین ملاقات برای تو آوردم . و خوشحال شدی خندیدی و گفتی: ” مامان کجا بپوشم؟”  قلبم آتش گرفت. متوجه شدی؛ گفتی: “باشه شب عروسی آن‌ها می‌پوشم ما هم اینجا برایشان جشن می‌گیریم .” چقدر خوشحال شدم این پسر من است خوش‌قلب و مهربان! برای پسر جوانی که ندیده جشن می‌گیرد.

برای من و سروه خانم هرکداممان یک دست لباس کردی زیبا گذاشته بودند . چقدر زیبا بود وقتی با کمک سروه خانم  آن را به تن کردم خودم را نشناختم . لباس سبز و آبی‌رنگی بود با پولک‌های نقره‌ای و یک سربند سفید .در آیینه نگاه کردم حس عجیبی بود. احساس می‌کردم پدرت در من خیره شده به  همان دقتی که گاه خیره می‌شد. عکسش را از روی طاقچه برداشتم  بر روی قلبم نهادم، و گریه امانم نداد. سروه خانم هم با من گریه می‌کرد. سرم را روی زانویش نهادم. سرم را نوازش کرد. گفت: ” می‌فهمم عاشق بودی. من هم عاشق بودم. اما نه عاشق پدر این بچه‌ها.  من مجبور عروسی کردم. اما هرگز آن عشق را از یاد نبردم عشق پسر جوانی که تنها چند بار باهم صحبت کرده بودیم. یک‌بار دستم را گرفت و به‌صورت خود نهاد  گوئی آتش‌گرفته بود می‌لرزید. لرزشی که درون من نفوذ کرد. در تمام بدنم پیچید گوئی تارهای ظریفی بدنم را می‌کشیدند. حباب‌های کوچک داخل چشمانم می‌رقصیدند و من برای یک‌لحظه در فضا شناور شدم. لحظه‌ای سبک که دیگر هیچ‌وقت در زندگی‌ام تکرار نشد. نه من و نه او. حتی جرئت نکردیم این دوست داشتن را به خانواده‌های خود بگوییم. من هرگز او را فراموش نکردم و هرگز در رابطه با پدر این بچه‌ها آن حس زیبا را حتی برای یک‌بار هم احساس نکردم! زندگی کردم بدون این‌که عاشق باشم. بعد هم که او زود رفت. مرد بسیار خوبی بود خدا رحمتش کند. من ماندم و دو بچه و همه‌چیزتمام شد. باز تو سال‌ها با کسی که عاشقش بودی زندگی کردی، در فضا شناور شدی! تو بسیار خوشبخت بودی .”

 

تاریخ انتشار : ۱ مهر, ۱۳۹۶ ۰:۵۳ ق٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

احضار و بازداشت کنشگران و کارشناسان مترقی، آزادی‌خواه، عدالت‌جو و میهن‌دوست کشورمان را به شدت محکوم می‌کنیم

احضار و بازداشت این روشنفکران هراس از گسترش و تعمیق نظرات عدالت‌خواهانۀ چپ و نیرویی میهن‌دوست، آزادی‌خواه و عدالت‌جو را نشان می‌دهد که به عنوان بخشی از جامعۀ مدنی ایران، روز به روز از مقبولیت بیشتری برخوردار می‌شوند.

ادامه »

در حسرت عطر و بوی کتاب تازه؛ روایت نابرابری آموزشی در ایران

روند طبقاتی شدن آموزش در هماهنگی با سیاست‌های خصوصی‌سازی بانک جهانی پیش می‌رود. نابرابری آشکار در زمینۀ آموزش، تنها امروزِ زحمتکشان و محرومان را تباه نمی‌کند؛ بلکه آیندۀ جامعه را از نیروهای مؤثر و مفید محروم م خواهد کرد.

مطالعه »

جامعهٔ مدنی ایران و دفاع از حقوق دگراندیشان

جامعۀ مدنی امروز ایران آگاه‌تر و هوشیارتر از آن است که در برابر چنین یورش‌هایی سکوت اختیار کند. موج بازداشت اندیشمندان چپ‌گرا طیف وسیعی از آزاداندیشان و میهن‌دوستان ایران با افکار و اندیشه‌های متفاوت را به واکنش واداشته است

مطالعه »

انقلاب آمریکایی: پیروزی دموکرات‌های سوسیالیست از نیویورک تا سیاتل…

گودرز اقتداری: با توجه به اینکه خانم ویلسون، شهردار سابق را ابزاری در دست تشکیلات حاکم بر حزب معرفی می‌کرد، به نظر می‌رسد کمک‌های مالی از طرف مولتی میلیونرهای سرمایه‌داری دیجیتالی در شهر که عمده ترین آنها آمازون، گوگل و مایکروسافت هستند و فهرست طولانی حمایت‌های سنتی حزبی در دید توده کارگران و کارکنانی‌که مجبور به زندگی در شهری هستند که عمیقا با مشکل مسکن و گرانی اجاره ها روبرو است، به ضرر او عمل کرده است.

مطالعه »
پادکست هفتگی
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

ترور دختر خدا، توسط پدران مقدس!

به مناسبت روز جهانی ایدز: چرا میزان ابتلا در آلمان نیز رو به افزایش است؟

فروش جهانی اسلحه در بالاترین سطح رسیده است 

«خطرناک‌ترین مکان برای یک زن هنوز خانه‌ی خودش است.»

پس از جنگ – به‌بهانه‌ی «شانزده روز نارنجی» منع خشونت علیه زنان

نگاه گذرایی به تاریخ «حزب دموکراتیک خلق افغانستان»