آنچه که در این نوشته خواهید خواند شکل نوشتاری و تفصیلی سخنان من در بحث روز شنبه گذشته، ۲۱ سپتامبر، “رادیو زمانه” است. بحثی بر سر خوانش امروزین از کودتای ۲۸ مرداد در شصتمین سالروز آن. این نوشته عموماً بر اساس پرسشهایی سامان پذیرفته است که سئوالات مطروحه توسط اداره کننده این میز بحث آن را ایجاب می کرد.
امسال شصتمین سالگرد کودتای ۲۸ مرداد بود؛ زمانی مناسب برای انداختن یک نگاه نقادانه و امروزین به واقعهایی ممتد در تاریخ معاصر ما ایرانیان همروزگار. رویدادی با عوارض بزرگ سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در جان و روان مردمان سرزمینی که هنوز هم سنگینی بار عوارض آن شکست ملی را بر دوش می کشند. در این میان اما، همانا این نحوه طرح سئوال و زاویه پرسشها پیرامون موضوع ۲۸ مرداد است که روح نیاز لحظه کنونی را بگونه هدفمندتری در خود حلول می دهد. زاویه جهت داده شده به این بحث از سوی “رادیو زمانه”، ورودی است هوشمندانه به موضوع زیرا که در پی آن برآمده است تا اصولیت و جنبه عملی رابطه آن رخداد دیروزین با امروز ما آشکار گردد.
با اینهمه، آنگاه که دعوت برای شرکت در برنامهایی به همین منظور را از دوست دیرینه و فرهیختهام آقای نیکفر شنیدم، برآن شدم که بهنگام ابراز نظر پیرامون موضوع، پیش از هر چیز از حقانیت آن نهضت و رهبرش – دکتر مصدق، سخن بگویم و چون همیشه تاکنونیام، بر کودتا بودن ۲۸ مرداد تاکید مجدد بورزم! به باور من و برای من، اول اینست و آنگاه سخنان تازه و نیمه تازه. پاسخ دهی به ناحق گوییهای برخی مورخان سربرآورده در این سه دهه و نیز به تعابیر نادرست آنان از ماهیت ۲۸ مرداد، پیش از آنکه یک وظیفه سیاسی باشد امری است اخلاقی علیه آنچه که دروغ است. مورخهای “بی طرفی” که، درجهت کشف به اصطلاح جنبههای “مردمی” آن کودتا، بعضاً تا سرحد زیر علامت سئوال بردن خصلت کودتای رخداد ۲۸ مرداد هم پیش رفتهاند! “سفید نمایی”های چنین جهت دار در عرصه تاریخ پژوهی اخیر ما را هم، البته و در درجه نخست می باید ناشی از عوارض سیاهکاریهای آن حکومتی فهمید که همه چیز از جمله تخطئه حقایق تاریخ در این زاد و بوم را ممکن کرده است. حکومتی که، در عین میراث خواری آرمانهای آن نهضت، تبار و گذشتهاش به شراکت در کودتا علیه همان نهضت می رسد!
اما از این تصمیم آماده گرانه درون ذهنیام چند روزی نگذشته بود که اسناد تازهایی پس از شصت سال توسط خود سازمان سیا – این طراح اصلی “عملیات آژاکس” ( نام خارجی و واقعی کودتای ۲۸ مرداد) – انتشار یافت و بار دیگر و اینبار بگونه مستند و انکار ناپذیر، اعلام شد که: آری! ۲۸ مرداد، یک کودتا بود و آن هم زیر سر چرچیل و آیزنهاور روسای وقت امریکا و انگلستان! آفتاب برآمد و خود شد دلیل وجود آفتاب، و من خود را بی نیاز یافتم از دلیل آوردن در این بحث برای اثبات اینکه ۲۸ مرداد نه یک “قیام” که کودتا بوده است. برای خوانش درست تاریخ، سندیت سند بر تفاسیر و مفسران آن تقدم دارد! با این حال، باز لازم دانستم که سخن در باره موضوع را دو قسمت کنم. قسمت اول آنرا به اعلام موضع مجدد در قبال این رخداد تاریخی اختصاص دهم و قسمت دوم را که رابطه بیشتری با سئوالات مطروحه دارد، به عوارض آن رخداد. اول، واقعیتهاست و دوم، روایت امروزین از آنها؛ بی اولی، پرداختن به دومی ناقص است.
* * *
۲۸ مرداد، واقعیتی است تاریخی که با جعل تاریخ آن نمی توان حقیقت تاریخ ایران را عوض کرد، واقعیت وقوع کودتا علیه اراده ملی ملت ایران و واقعیت انجام توطئهایی مشترک از سوی نواستعمار و دربار با برخورداری از حمایت ارتجاع مذهبی بر ضد خیزشی ملی. ۲۸ مرداد اگر چه بعدها محملی برای بدگمانی مفرط ملی گراها نسبت به محور امریکا- انگلستان، تشدید کننده ضد امپریالیسم دگماتیک در ما چپیها و بهانهایی برای غرب ستیزی کور و تولید پانورایامای مخرب دشمن پنداری امریکا در مذهبیها شد، اما بخاطر چنین پیامدهایی، نباید و نمی توان بر ماهیت ویرانگرایانه سیاسی و فرهنگی آن کودتای بد فرجام چشم بست و به توجیهاش برخاست.
۲۸ مرداد، یک تک نقطه نبود؛ خطی بود ترسیم شده در ستادهای عملیاتی محور خارجی- داخلی کودتا. نقطه عطفی در روند چندین ساله برنامه های این محور: از کارشکنیهای حقوقی و فنی بر سر راه تولید و فروش نفت در طول نخستین سال صدارت مصدق از سوی شرکت نفت و دولت انگلیس و نیز سنگ اندازیهای مکرر دربار و بخشی از مجلس تا مقابله آشکار انگلیس – دربار علیه مصدق و سرکارآوردن قوام السلطنه در تیر ماه سال ۳۱ که با قیام ۳۰ تیر خنثی شد. از توطئه اسفند ماه ۳۱ دربار و عربده کشیهای اوباشانی چون شعبان بی مخها، عزل شاهانه نخست وزیر در روز ۲۲ مرداد و متعاقب آن کودتای ناکام روز ۲۵ مرداد، تا که بلاخره ائتلاف سیاه ۲۸ مردادی امراء- روحانیت- اوباش به عنوان بازوی داخلی تصمیم خارجی در تکمیل این زنجیره توطئه ها عمل کند و شاه کامکار را از رم برگرداند!
کودتای ۲۸ مرداد، مقدمتاً با همان نامهای شاخصی آدرس می یابد که در شصت سال گذشته از سوی کوشندگان جنبش ملی و دمکراتیک ایران معرفی و تکرار شده است: کرمیت روزولت، ژنرال شوارتسکف، سرلشگرزاهدی، برادران رشیدیان، آیت الله بهبهانی، مظفر بقایی، لاتهای میدان و چاله میدان و ملکه اعتضادها و پری آژدان قیزیها، و… در این میان اما بر یک نام متاسفانه کمتر تاکید شد که از نظر رویدادهای سیاسی بعدی کشور جا داشت تا بر آن درنگ ویژهایی صورت بگیرد و ایکاش می گرفت: آیت الله کاشانی! او فقط یک شخص نبود، نمادی بود از یک رویکرد و فکر و سیاست در این کشور. کاشانی، باز تولید مقتضی روز شیخ فضل الله نوری بود در چهل سال بعد و مقدمهایی شد برای ظهور یک دهه بعد تر آیت الله خمینی در اوضاع و احوالی دیگر!
مصدق تاریخی را همانگونه باید فهمید و به ارزیابی نشست که هر تاریخ ساز را. یعنی با رعایت قانون اکید فهم تاریخ در ظرف تاریخ و نقد دیروز با دید امروز! مصدق، سمبل اصیل نهضت ملی مردم ایران بود. او فریاد زمانه خویش بود برای خلع ید از استعمار نو در ایران؛ در زمره نوک پیکانهای زمانه خود، یعنی زمانه خیزشها علیه بقایای استعمار کهنه و مقابله با تجلیات استعمارنو. مردی از جنس گاندی و نهرو هند، سوکارنو اندونزی، ناصر مصر، بن بلای الجزایر، لومبابای کنگو، ماندلای افریقای جنوبی، آربنسز گواتمالا و…در عین حال اما، او نیز به نوبه خود، زندانی تنگناهای روزگارش و گرفتار محدودیتهای زندان درونش.
میوه چین ناقص تلاشهای مصدق در جریان نهضت ملی، شاه بود در بیست سال بعد و در قالب اوپک تا که محملی پدید آید برای برخی تاریخ نگارهای جاعل بعدی که بنویسند: شاه همان اندازه ملی بود که مصدق؛ اگر نخست وزیر نتوانست از طریق “لجبازی” به نتیجه برسد، “اعلیحضرت” اما موفق شدند از راه تدبیر و اعتدال به بیش از آنی برسند که “آن مرد” در سر داشت! همان داستان تکرار تاریخی نسبت سازی مشروطیت با رضا شاه؛ که گفتند و نوشتند: این، او بود که با پنجه امنیت آور خود، مشروطه را در عمل برقرار کرد! اگر این پذیرفتنی است که هم رضا شاه درد آبادی ایران را داشت و هم محمد رضا شاه پیشرفت کشور را می خواست؛ اما نه “پدر” ناجی مشروطیت بود و نه “پسر” توانست دروازه گشای “تمدن بزرگ” شود. با دیکتاتوری فردی، مشروطه نمی توانست میسر شود و نشد هم.
مصدق، بازگشت به مشروطیت بود در هر سه جهت ملی، تجدد و دمکراسی. شاه اما همچون پدرش، ادامه دهنده نقض مشروطیت شد در رابطه با دمکراسی و آزادیها؛ همانی که آنرا به نام تجدد آمرانه می شناسیم. اگر هم این نوع از تجدد برای دوره پدرش و الهام بخشهای وی چون آتاتورک ها کمابیش حاوی و حاوی معناهایی بود، برای دوره “پسر اما تنها می توانست تدارک بیننده آنتی تز ارتجاع آمرانه باشد که دیدیم هم شد: زایش ولایت از دل سلطنت، و از طریق طغیان اولی علیه دومی! با کودتای ۲۸ مرداد، مشروطیت برای بار دوم تعطیل شد. در خوانش امروزین و متفاوت از نگاه سنتی به آن و از موضع هر دو سوی متقابل این کودتا، مهم ترین نکته نیز همین است که متاسفانه هنوز با احراز جایگاه واقعی خود در گفتمان امروزین فاصله دارد. این کودتا فقط علیه اراده ملی نبود، بیش از هر چیز قطع کننده روند خود باز یابی دمکراتیک جامعه سیاسی ایران پس از دیکتاتوری بیست ساله بود. روایت اصلی و اصیل از ۲۸ مرداد، این باید یاشد.
مصدق، مرد آرمان بود و کوشنده راه تبدیل آرمان به قانون. مراعات کننده قوانین تا آنجا که حق ملت و مردم نقض نشود. تدوین کننده قوانین بهتر در متن وفاداریاش به قانون گرایی و فهم الزامات اصل توازن قوا در سیاست. مصدق، اصلاح گرایی راستین بود و وفادار به الزامات جمهوریت؛ وارث روزآمد مشروطیت به روزگار خود، و مشروطه طلبی اصیل که اگر در هدف انقلابی و سرسخت بود در روش اما رفرمیست بود و تا به آخر هم رفرمیست باقی ماند. مصدق نیز مانند هر آدمیزادهایی خطا داشت و چون هر سیاستمداری محکوم به اشتباه سیاسی در این و یا آن لحظه، چه بهنگام تشخیص ضروریات و چه در نوع اقدام و یا که نحوه احتیاطهای لازم در زمان عمل؛ اما برجسته کردن “لجاجت”های فردی مصدق، اساساً نام رمزی است برای کوبیدن روحیه ملی ایستادگیهای نهضت در برابر زورگوییهای شرکت نفت انگلیس، و بزرگنمایی “تصمیمهای خودسرانه” وی نیز بیشتر تعریضی است به ملت بپا خاستهایی که اراده خود در آن لحظات بحرانی را به نماد خویش تفویض کرده بود. اینها، نه صرفاً تحریف که جفای سیاسی محض است علیه مصدق و در واقع، علیه اراده تاریخی مردم ایران در مقطعی از تاریخ بیداری آن. با جعل و باز سازی مجعول تاریخ، نباید کنار آمد.
* * *
رادیو زمانه: چه چیزی بر روابط ایران و آمریکا سنگینی میکند؟
بیش و پیش از هر چیز پیشبرد مشی امریکا ستیزی از سوی جمهوری اسلامی که در مسیر خود تبلور پوپولیستی یافته و ایدئولوژیزه شده است! اگر شکل گیری پوپولیسم بر بستر حرکت برای تسخیر قدرت طی همان یکسال اول انقلاب حول شعار “مرگ بر شاه” میسر شد، برای حفظ و تثبیت همین قدرت اما می بایست که چنین پوپولیسمی حتماً حفظ و به روز می شد! شعار “مرگ بر امریکا”، که در آن مقطع هنوز اشباع از هیجانات انقلابی و همخوان با روان غالب ایرانیان، درست یک چنین فونکسیونی داشت؛ شعاری که در پی آغاز جنگ و متکی بر احساسات ناسیونالیستی، با شعار “مرگ بر صدام امریکایی” تکمیل شد و پس از پایان جنگ، دگرباره در همان نمود اولیهاش جریان یافت. شعار “مرگ برامریکا” اگر چه در ذهن ملی عمده ایرانیان زمینه تاریخی داشت که با کودتای ۲۸ مرداد شکل گرفته و در ۲۵ سال بعدی هم تماماً از عوارض هم پیوندی استراتژیک پادشاهی فاقد مشروعیت سیاسی و وجاهت ملی با سیاستهای امریکا در منطقه و جهان تغذیه کرده بود، اما اساساً یک تولید سیاسی حساب شده بود. سیاست – نقشهایی بود در خدمت واکسینه کردن قدرت تازه در برابر خطرات داخلی و خارجی. این کاملاً واقعیت دارد که دولت امریکا از مخالفان و ناراضیان انقلاب ایران بود، ولی واقعیت بزرگتر آن بود که همین دولت ولو به ناچار و لابد هم بخاطر حفظ منافع درازمدت تر خود، حاضر شده بود که از شریک استراتژیک خود یعنی شاه بگذرد و با اوضاع تازه و حکومت دینی تازه، بگونهایی کنار بیاید. کارتر و سایروس ونس، در پی ساز و کاری تازه برای سازش با ایران تغییر یافته می گشتند و ژنرال هایزر نیز نه برای کودتا که برای جلوگیری از کودتا به ایران آمده بود. آنها نبودند که مرگ بر ایران و جمهوری اسلامی را پیش کشیدند. آنها وارد مشی تماماً توطئه و تحریک بعدی علیه جمهوری اسلامی هم نشدند، مگر آنگاه که کادر دیپلماتیک اش در درون “خاک برون کشوری”اش( سفارت هر کشور در هر کشور دیگر طبق معاهدات بین المللی جزو خاک آن کشور به حساب میاید که می تواند تعطیل شود اما نمی تواند به اشغال درآید!) به اسارت درآمد و حدود چهار صد و چهل و چهار روز در گروگان ماند. آنگاه دست به همه چیز زدند. در چنین فضایی، طبیعی هم بوده که مناسبات خصمانه وارد چرخه تشدید نقار شود و تماماً هم از نفرت تغذیه کند. بنابراین، این عمدتاً پروژه “مرگ بر امریکا”ی جمهوری اسلامی طی همه این سالهاست که بر روابط ایران و امریکا سنگینی کرده و می کند. همه کنش و واکنشهای بعدی را تنها بر بستر این پروژه می توان توضیح داد. فهم تاریخ تنها در وقوع یافته های آن ممکن نیست؛ آنرا می باید با وضعیتهایی نیز به قیاس انتزاعی نشاند که شکل نگرفتند. اینگونه، بهتر می توان آثار خوب و بد وقوع یافته ها را توضیح داد. اگر جمهوری اسلامی پروژه “مرگ بر امریکا” را در پیش نمی گرفت، بی هیچ تردیدی بسیاری از فجایع بعدی هم پیش نمیامد! وقتی جای مناسبات دیپلماتیک بر اساس منافع طرفین را سیاست- ایدئولوژی تخاصم بگیرد، مسلماً وضع همانی می شود که تاکنون بوده است؛ و ادامه هم خواهد یافت تا آن زمان که درب بر همین پاشنه بچرخد.
در راه اندازی و تشدید اولیه این سیاست، چپ ایران در کلیتش سهیم است. این واقعیتی است که هژمونی مشی امریکا ستیزی در گفتمان سیاسی منجر به انقلاب، تا مدتهای طولانی با فکر و سیاست چپ بوده و قسماً نیز ملی گراها. شعار “بعد از شاه نوبت امریکاست” هم، در زمره تولیدات آنان که فضای ماههای نخستین پس از انقلاب را در تسخیر خود داشت. این شعار اما خیلی زود توسط هواداران خط خمینی مصادره شد تا بعدتر دستاویز خود “رهبر” شود برای تثبیت اسلام سیاسی و اهداف حکومت فقاهتی از جمله هدف خلع سلاح چپ با نیت بعدی چپ کشی! وقتی سفارت اشغال شد، در میان چپ ایران حتی از یک شاخه آن نیز، کمترین صدایی در این زمینه شنیده نشد که چنین اقدامی عین ماجراجویی سیاسی و ذاتاً تشبثی است دارای پیامدهای وخیم برای کشور و مردم. کسی از ما چپها به نفی آن برنخاست و در برابرش نیایستاد. تقسیم چپ بر سر این رویداد، نه در محکومیت نفس این اقدام و مقابله با کراهت سیاسی موضوع که بر سر اصالت و حد آن بود! بحث چپ در این باره، فقط پیرامون چند و چون قصد حکومت از این اشغالگری دور زد! اکثریت چپ کشور – از جمله ما- هم به حمایت از آن حرکت برخاست و هم به تازاندنش پرداخت؛ و اقلیت همین چپ، آنرا حرکتی سطحی و رفرمیستی تلقی کرد! مجاهدین خلق، سیاست تایید از موضع “صف مستقل” آنرا در پیش گرفتند تا که در فرجام امروزینش برای مبارزه با جمهوری اسلامی همدست “نئو کانهای امریکا” بشوند! ملی- مذهبیهای رادیکال، سیاست حمایت از آنرا برگزیدند و خوشحال از اینکه، پرچم ضد امریکا توانسته در دست مذهب قرار گیرد و به سیاست دولتی فرا بروید! امر تقسیم بر سر رد و قبول نفس این اقدام، تنها میان ملی گراها صورت گرفت. اگر چه بخش نه چندان کمی از آنها بر حمایت از این پروژه مخرب و تقویت آن انگشت گذاشتند، بخشی دیگر از آن اما به انتقاد و مخالفت برخاستند. دولت بازرگان و جبهه ملی قربانیان مقدم این حرکت شدند و نهضت آزادی با نام گرفتن به عنوان مظهر لیبرالیسم سازشکار، مستوجب کنار گذاشته شدن از ساختار قدرت شد. چنین بود صحنه سیاسی در فردای نهم آبان ماه ۱۳۵۸.
منظور از اشاره به این سهام مشترک در پروژه امریکا ستیزی آن روزگار، نه لعن و نفرین خطاکاران، که صرفاً نشان دادن نقش آن نشتهای بجا مانده از زخم ۲۸ مرداد است بر جان و عمل نیروهای سیاسی اپوزیسیون رژیم شاه. زخمهایی که طبیعتاً و در پسا ۲۸ مرداد البته تنها در پیوند با ایدئولوژی و سیاست هر یک از آنها بود که می توانست بگونه خود ویژهایی سر بر آورد. انحصار این سیاست اما در طول زمان، فقط به جمهوری اسلامی تعلق گرفت و در همین انحصار هم تثبیت شد! امریکا ستیزی برای این نیرو، اسم رمز تجدد ستیزی بود.
امروز از آنانی که دادخواه واقعی کودتا ۲۸ مرداد بودند، کمتر کسی را پیدا می کنید که خواهان یک رابطه دیپلماتیک متعارف کشور مان با امریکا نباشد. اما بنگرید به صفوف حکومتیها که بخش بزرگی از آن چه رندانه نان به تنور کهنه ۲۸ مرداد می چسباند و به محض بیرون آمدن سند اعتراف سیا به کودتا بودن آن واقعه و کودتا کردنهای شان، کسان بسیاری در مجلس حکومتی دوره می گیرند برای ارایه شکایت علیه دولت امریکا بخاطر این کودتا و مطالبه خسارات! کسانیکه، از نام مصدق وحشت دارند و از خود وی نفرت!
رادیو زمانه: آیا به راستی همه مشکلات به کودتای ۲۸ مرداد برمیگردد؟
کودتای ۲۸ مرداد همه مشکل نبود و نیست، اما بخشی از مشکل بود که نقش مخرب خود را بسی بیش از آنچه که تصور می شد – و حتی در خیال خود کودتاگران- ایفاء کرد. ۲۸مرداد اگر مظهر سرکوب و نفی چپ و ملیون و آغاز روندی از ایندست بود، در برابر اما مجالی شد جهت تنفس نیروهای مذهبی محافظه کار و نیز فرصتی برای برآمد بعدی آنان. کودتای ۲۸ مرداد، پروسه بازگشت دوباره مشروطیت به کشور را قطع کرد و و رشد دو قطبی مدرنیسم آمر/ مشروع واپسگرا را از دل خود بیرون داد. با نابود شدن روند تازه شکوفا شده تحزب سیاسی در ایران و سرکوب و مسخ نهادهای مدنی برخاسته از متن جامعه، شراکت در سیاست و حضور مدنی، در انحصار بوروکراتیسم مستبد و مسجد نیمه مطیع قرار گرفت. در این خلاء ترقیخواهانه، میدان افتاد دست محافظه کاری مذهبی تا که در همه جای جامعه شاخه بزند و بی رقیب رشد کند. تمرکز تدریجی قدرت سیاسی در دست شاه – منبعث از کودتای ۲۸ مرداد- و عروج دوباره استبداد مدرن پهلوی، اگر چه قسماً نیز همراه با ملاحظه کاریهایی نسبت به منافع روحانیت محافظه کار، اما در نهایت مناسب ترین وضع سیاسی را برای آن بخش از اسلام فراهم آورد که به انتقاد سیاسی از وضع برخاست و از اینطریق با کمترین هزینه دادنهای ممکن در مقایسه با چپ و ملی گراهایی که نصیب شان مرگ و شکنجه و زندان و تبعید بود، پروار شد! نتیجه اسلامی انقلاب ۱۳۵۷، منفی ترین نتیجهایی بود که می توانست از دل ۲۸ مرداد درآید! زنده یاد بازرگان، جایی گفته بود که انقلاب، بیشتر کار خود شاه بود، اما دقیق تر می بود هرگاه می گفت که شاه، در متن تدارک انقلاب نوع اسلامی آنرا هم تدارک دید!
با اینهمه، نمی توان همه مشکلات را در شصت سال پیش منجمد کرد و همه “حادثه”های مربوط به بعد آنرا همچون پارامترهایی مبین “اختیار” در پی “جبر” مرداد ۲۸ ندید و به “ضرورت”های امروزین نرسید. جامعه ما از خیلی وقت پیش نیازمند بیرون زدن است هم از رنج ۲۸ مرداد و هم از نوستالوژی آن.
رادیو زمانه: کودتای ۲۸ مرداد در شرح حالی که ایرانیان از خود به دست میدهند چه جایگاه و کارکردی دارد؟
اینکه ایرانیان چه شرحی از خود در سایه آن شوم روز شکست ملی ارایه می دهند، در واقعیت امر بستگی به آن دارد که کدام بخش از ایرانیان و از چه نقطه نظری مد نظر ما باشند. بخش بزرگی از توده ها اصلاً ۲۸ مرداد را نمی شناسند و نسل نو و شاید هم دو نسل پی درپی آخری، که بیش از هفتاد در صد جامعه جوان ایران را تشکیل می دهند، ۲۸ مرداد را در بهترین حالت یک تاریخ سپری شده می فهمند. اما از آنجا که می دانم منظور هوشمندانه از این سئوال مبتنی است بر یک انتزاع فلسفی تا دریافته شود که چگالی این واقعه و عوارض آن در ذهن نخبگان سیاسی چه اندازه است، لذا بر روی این موضوع مکث می کنم.
به گمان من، ذهن امروزین پس زننده قیودات جمهوری اسلامی با نگاهی که به سلطنت از ویترین موزه تاریخ دارد و در فضای فکری رها از سیر و سلوک در نوستالوژی ما چپها و ملی گراها، ۲۸ مرداد را بسی واقع بینانه تر از نسلهای درگیر با آن و یا که بلا واسطه متاثر از آن می تواند بفهمد. این، شاخصه اکثریت ذهن سیاسی نوین جامعه است. با آنکه هنوز نمی توانم ادعا کنم که یک چنین فهمی توانسته است که کاملاً از مرحله غریزه عمومی به یک نظر پخته درسطح گفتمان ملی فرا بروید، اما نشانه ها بسیارند برای اثبات هژمونی این نگاه بر روایتهای دیرین از ۲۸ مرداد و ۲۸ مردادیها.
نگاه عمومی اکنون در این جهت نیست که آن روز تابستانی تانک و عربده در تهران آستانه دوره مک کارتیسم امریکایی، بلاخره روزی بود برای کودتای ضد ملی یا که قیام ملی، بلکه در این جهت است که نقشه خارجیها در آن روز و آن زمان، بر کدامین زمینه های داخلی بود که توانست کامیاب شود و برای چندمین بار هم در تاریخ معاصر ایرانیان؟ اگر ۲۸ مرداد، نگاه اپوزیسیون سیاسی ایران بعد کودتا را عموماً روی ماهیت و عملکرد دشمن خارجی در اتکاء بر عوامل داخلی میخکوب کرد و باعث شد که طی یک دوره طولانی آن خود شناسی شکوفه زده در بدو و حین مشروطیت در فضای فکری- سیاسی کشور بکلی مهجور بیفتد، با انقلاب بهمن و در پی تجلی محصولات آن اما، جامعه خود انتقاد ما در مسیر خود شناسی قرار گرفت. در مسیری که، بداند بر چه زمینه داخلی است که عامل خارجی موقعیت چنین و چنان کردنها را می یابد. نگاه عمومی رقم زننده آینده ایران، همین رویکرد است که مدام نیرو و شتاب بیشتری به خود می گیرد. گرچه رها از وقفه ها نیستیم، ولی مجموعاً در سمتی پیش می رویم که باید رفت!
رادیو زمانه: آیا زمان آن نرسیده که این روایت نقد شده و شیرازه آن گسسته شود؟
باید گفت که دیر هم شده است! از زمان برای نقد این “روایت” – روایت سنتی و روایت خارجی نگر- وقت زیادی گذشته و این لحظه ضرور با تاخیری رنج آورهمراه است! با اینهمه، ماهی باز تازه است اگر که اراده برای از آب گرفتن آن در میان باشد.
من اگر در ابتدای سخن امروز کوشیدم با برخی نتیجه گیریهای نادرست عرضه شده از سوی برخی مورخین مرزبندی کنم، اما همین جا می باید نفس خود تلاش برای بازنگری در نگاههای سنتی را ارج بنهم و بویژه، تمرکز روی خوانش تاریخ از منظر پرتو افکنی در واقعیتهای خود داشته جامعه ایران را. زنده یاد داریوش همایون چیزی در این مضمون می گفت که در ۲۸ مرداد قدرت بر روی زمین افتاده بود و کسی می بایست آنرا بر می داشت و ما جنبیدیم و برش داشتیم! با آنکه این گفته در خدمت توجیه نظریه ” قیام ملی” نامیدن ۲۸ مرداد بود، اما در رابطه با اشاره به توازن شکننده نیروهای داخلی سیاست آن زمان کشور و ضعف و فتورهای نیروهای متعلق به طرف متضرر از کودتا، دور از واقعیت نیست و حتی حاوی برخی حقایق. آن نگاهی به ۲۸ مرداد می تواند حقیقت یاب باشد که همزمان بر هر دو جنبه از واقعیت تاریخی تاکید کند: اول آنکه، این دقیقاً تعیین کنندگی نقش عامل خارجی بود که شکست نهضت ملی از ضد نهضت را رقم زد؛ و دوم اینکه، شکست نهضت ملی امری مقدر نبود هرگاه که بر ضعفهایش غلبه می شد و محصور اشتباهات جدی خود نمی ماند. اگر شاخه ملیون و بویژه شخص مصدق از نهضت ملی، اراده می کرد برای برافراشتن پرچم یک رشته رفرمهای جدی اجتماعی تا حرکت ملی خصلت حرکت اجتماعی بیابد و پایه تودهایی مستحکم تر و اگر جناح چپ نهضت، رسالت درست خود را بموقع می فهمید و در موقع خودش نیز آنرا عملی می کرد که چیزی نبوده جز شجاعت در امر بسیج ملی، تقویت انسجام ملی و دفاع ملی، پیروزی کودتا بهیچوجه امری مسجل نبود. و چنین ظرفیتهایی در هر دو مولفه هم وجود داشتند که می توانستند شکوفا شوند، ولی دریغا که مفلوج بی عملیها از یکسو و بد عملیها از سوی دیگر رهبران شد.
چرا می گویم که پی کاوی موضوع از زاویه درون عاملی آن دارای اهمیت است و بر آن می باید که تاکید خاص نمود؟ زیرا که، مدرنیته در ایران هم مانند هر جای دیگر، در گرو هر چه بیشتر روآمدن خرد نقاد است. بدون زیر سئوال بردن هر وجه از واقعیتهای تاریخی آنهم در استمرار تاریخی، امکان رهایی از سنت و نوستالوژیها وجود ندارد. من به این نتیجه رسیدهام که نیرومندی روانشناسی مبتنی بر توطئه در ما ایرانیان و وجود خصلت دایی جان ناپلئونی در بسیاری از ماها، علاوه بر آن بسترتاریخی خیزشهای مدام و شکستهای مداوم تر که موجد بروز ناباوریها به خود و تبیین قدرگرایانه پدیده ها هستند، بیشتر ریشه در شرایط نیمه مستعمرهایی کشور ما طی قرن نوزده و اوایل قرن بیست دارد! و این، در روحانیت سیاسی که دایماً از کابوس مدرنیته و تجدد ناگزیر رو به پیشرفت و تعرض در رنج است، طبعاً بیشتر از بقیه. دشمن پنداری بیگانه، در چنین موقعیتی و برای مستعدترین هایش، بیشتر از آن موقعیت نوسانی و ناپایدار مایه می گیرد که بر مبنای آن، آدمی هم خودش را صحنه گردان می بیند و هم در رنج از این پندار که دیگری او را از پشت پرده بازی می دهد! اگر در فضای پسا استعماری، آمر امور به تمامی ارباب استعماری است و در نتیجه انسان مستعمرهایی با بیرون رفتن “صاحب” احساس خود بودن در خویشتن خویش می کند؛ انسان نیمه مستعمرهایی ولی، همواره درگیر این پرسش از خود است که اصلاً حد و اندازه نقش خود وی در ماجراها چیست؟! او همیشه بدگمان پس پرده است و کم باور به نقش خود. اگر استقلال نوع اسلامی انزوا گرایانه پس از انقلاب، کشور ما را دچار آسیبهای بسیار کرده است اما جا دارد تا تاکید شود که احساس استقلال کامل پس از انقلاب، تا اندازه زیادی به ایرانیان خرد ورز کمک کرده است در موضوع بازنگری در خود خودمان. این “خود بودگی” یاری رسانده است به تعمیق و گسترش نگاه آسیب شناسانه فرد و جمع ایرانی به هستی تاریخی و کنونیاش. این را در تایید وضعی که بر سر همگان آوار شد نمی گویم، بلکه آنرا در خدمت بهره گیری ازهر فرصت در میان بد امکانیهای تحمیل شده بر ما می جویم. آنرا می خواهم تا که بتوانیم از گردنه به خود آمدن ملی و شهروندی، بگونه سالم و شاداب بگذریم. و این، روند آغاز شده بازنگری در خود و باور به خود، روندی است بسیار مهم و آینده ساز. این، یک رنسانس فکری بزرگ برای ایرانیان است. و حال، وظیفه در این خواست تاریخی متجلی است: باور به خود در پیوند جهانی با جهانیان! این، می تواند درست ترین درس بازنگری ما از وقایع ۲۸ مرداد باشد. بازنگری امروزین در ۲۸ مرداد، می باید در کادر پارادایم بازگشت به آرمانهای مشروطیت صورت گیرد، منتهی از سکوی امروز و تکامل سنتهای مشروطه با نگاهی تازه.
رادیو زمانه: آمریکا چیست؟ از نگرگاه گروههای مختلف مردم ایران و از نگرگاه حکومت چه معنایی دارد؟
آمریکا برای حکومت و جامعه ما – البته در معنای پوبلیک قضیه- دو چیز است، همانگونه که در دوره شاه نیز چنین بود! آنزمان از آنسو و اکنون از اینسو!
پیش از ۲۸ مرداد، امریکا در اندیشه سیاسی ایرانی علی العموم با مجسمه آزادی اش شناخته می شد. در انقلاب مشروطیت با باسکرویل امریکایی – این مجاهد فرنگی جانباخته در جریان مقاومت تبریز- ؛ پس از آن طی دوره سامان دهی به واقعیت شیرازه از هم پاشیده کشور با مستر شوسترهای امریکایی؛ و در دوره جنگ جهانی دوم هم به عنوان دولتی که جنگ نمی خواست ولی آمد و آن را تمام کرد. بعد جنگ نیز– صرفنظر از چپ وقت که بر افشای او بمثابه امپریالیسم تازه نفس می کوبید – نگاه غالب ملت به امریکا آن بود که مدافع “تمامیت ارضی ایران” است و “کمک کنندهایی خیر” در قالب اصل چهار ترومن، و تا پیش از رئیس جمهور شدن آیزنهاور در امریکا میانجیگری دارای حسن نیت برای حل اختلاف بین ایران و انگلستان. من در اینجا به کم و کسریهای این نگاه و افراط در آن نمی پردازم که بجای خود دارای اهمیت است، قصدم فعلاً نشان دادن نگرش عمومی در ایرانیان است نسبت به امریکای پیش از کودتا.
با دسیسه های آستانه کودتا و مخصوصاً انجام کودتا، تصور از امریکا با سرعت زیادی رو به تغییر گذاشت و طی مدت کوتاهی، در اذهان عمومی ملت سر خورده از شکست نهضت ملی “فرشته امریکایی” به “دیوی خطرناک” تغییر چهره داد. از این پس، در ذهن ملی ایرانی، امریکا با شاه نا حق هم سرنوشت شد. حتی رویکردهای قسماً متفاوت و مقطعی جان کندی هم نتوانست تغییری در این نگاه ایجاد کند. دوره انقلاب و اوان آن هم که بی نیاز از شرح است. در مقابل این دید عمومی اما، همین امریکا برای دستگاه حکومتی شاه و پایه اجتماعی محدود آن، نجات بخش بود و قبله! پس از انقلاب نیز با آنکه بخش بیشتر مهاجرین این طیف در حالیکه شدیداً علیه دولت کارتر بخاطر عدم کمک او به شاه خشمگین بودند، ولی باز مامن خود را بیش از هر جای دیگر در امریکا یافتند!
بعد از انقلاب، معادله عوض شد و البته به برکت سیاست امریکا ستیزی جمهوری اسلامی! “ضد امریکایی” ترین مردم کشور منطقه، طی روندی دو دهه ایی، به دوست ترین مردم امریکا در منطقه بدل شد! موقعیتی زیانبار و نا لازم ، در پی و به عارضه روندی باز نا لازم!
رادیو زمانه: آیا رابطهای بیواهمه و بیتنش میان دو کشور میسر است؟
معلومه که نامیسر نیست، بحث اما بر سر نوع و حد مناسبات است! یک نمونه از پرشمار نمونه ها، همین ویتنام که بیش از سی سال با فرانسه و امریکا جنگید و به محض پیروزی و حتی حین جنگ کارت دیپلماسی را در دست گرفت و وارد مناسبات با امریکا مظهر ناپالمها شد. نمونه ها بسیارند هرگاه که در نظر بگیریم دیپلماسی و مناسبات بین المللی با منافع ملی تعریف می شوند و از آن برمی خیزند. همه، منافع ملی دارند و هر منفعت ملی محتاج مناسبات. دیپلماسی در این جهان همبسته و در همانحال حامل متفاوت منافع وقسماً متعارض، امکان ندارد که بر پایه ایدئولوژی بنا شود و از ماجراجوییها سر در نیاورد. هر روند علی، تالی منطقی خود را دارد. مشکل مناسبات جمهوری اسلامی با امریکا و غیر امریکا هم، قبل از همه در این موضوع است.
اکنون که در پی سه دهه و اندی “امریکا ستیزی”های بدفرجام و بویژه خرابکاریهای منجر به کورتر شدن هرچه بیشتر مناسبات دو کشور طی دهه گذشته، فضا رو به تغییر گذاشته است، سئوال اینست که زمینه و عامل چیست و چشم انداز کدام؟ در اینجا البته مجال شکافتن همه جوانب موضوع را نداریم و لاجرم به اشاره صرف بر چند نکته محوری بسنده می کنم.
نزاع بر سر انرژی هستهایی بین غرب و جمهوری اسلامی، بی مبنا نیست. واقعیت و موجودیت دارد، ولی قابل حل است و ذیل حل مسئله اصلی، که عبارت است از سهم قدرت در منطقه! اختلاف اصلی بر سر این است و نیز رویکردهای ایدئولوژی محور جمهوری اسلامی. امریکا نه مرگ بر خود را می پذیرد و نه نابودی اسرائیل را. محوری ترین معضل در مناسبات این دو، همین است. سیاست خارجی مبتنی بر ایدئولوژی، فزون طلبیها هم در پی خواهد داشت و در برابر چنین چیزی، طبیعی خواهد بود که قدرتهای جهانی و منطقهایی نیز بیکار ننشینند! معلوم است که دولت اسرائیل و لابی آن به حق و ناحق هر موشی را بدوانند تا که مناسبات غرب و جمهوری اسلامی تیره و تیره تر شود.
استراتژی جنگ اقتصادی امریکا علیه جمهوری اسلامی که توانست با جایگزین کردن خود بجای استراتژی ماجراجویانه و در همان حال گیج سرانه بوش، همه غرب را در یک جبهه اقدام متحد گردهم آورد و مقاومت چین و روسیه را نیز قسماً تعدیل و کم اثر کند، کمر حکومت را شکسته است. واقعیت اینست که تحریمها ضمن فشار آوردن غیر انسانی به مردم ایران و عوارض و پیامدهای جدی که داشتهاند، در رابطه با جمهوری اسلامی اما کار خود را کرده و آن را در موضع پس نشستن قرار دادهاند. جمهوری اسلامی، نه متحول که عقب نشسته است.
جمهوری اسلامی رژیمی است هنوز هم در اساس ایدئولوژیک، اما پراگماتیست هم هست. سئوال تنها این می تواند باشد که نسبت این دو چیست و حد مصلحتها برای آن، کدام؟ در سالهای آخر جنگ ایران و عراق، سئوال این بود که آیا جمهوری اسلامی که اینهمه با ادامه جنگ در هم آمیخته و نیروی عمل خود را با این سیاست بارآورده است، می تواند قطع جنگ را بپذیرد و یا که سرنوشت او چنان با جنگ گره خورده است که پایان جنگ پایان عمر آن نیز می باشد؟ بخشی از اپوزیسیون و بیش از همه سازمان مجاهدین بر دومی بودند و این سازمان حتی سرنوشت سیاسی خود را به تمامی با آن گره زد. اما وقتی پراگماتیسم جمهوری اسلامی قطع جنگ را پذیرفت، نیروی این پاسخ بکلی آچمز شد. پاسخ اول اما که بر مبنای ارزیابی واقع بینانهاش از چند سال پیش شعار صلح را انتخاب کرده بود آنهم در شرایط حاکمیت این رژیم و با تمکین همین رژیم به آن، از نظر سیاسی پیروز شد ولو اینکه تقاص آنرا با سرکوبی خونین از سوی رهبر مجبور به نوشیدن “جام زهر” دید! اکنون یکبار دیگر، باز این سئوال مطرح است: آیا جمهوری اسلامی می تواند با امریکا به همزیستی مسالمت آمیز برخیزد و خود با فسیل شدگیاش در شعار “مرگ بر امریکا” و “نابودی اسرائیل” باز بر سر پایش بماند؟
هم می تواند با امریکا به توافق برسد و هم که می ماند! اما فقط می ماند تا که باز و در شکلی دیگر به الزامات ایدئولوژیک خود برگردد و تعرضهای خود را اینجا و آنجا ادامه دهد! او آن زمان نیز که به صلح با عراق تن داد، سر براه نشد و دیدیم که باز تعرضات سیاسی و نظامی خود در اشکال دیگر را به ساماندهی نشست. تا این حکومت برقرار است، فزون خواهی سیاسی ناشی از تعلقات عقیدتی او هم در درجات متفاوت در کار خواهد بود. با اینحال، همین تمکین کردنها به واقعیتهای بین المللی و منطقهایی، سمی است تدریجی اما مهلک در جان و تن او! خروشچف در اوایل دهه شصت میلادی، هم عاقلانه و هم چاره ناپذیر معمار سیاست همزیستی مسالمت آمیز شوروی با غرب شد، اما باز به ناچار زمینه فرو ریزی بیست و پنج سال بعد تر نظام ایدئولوژیک شوروی را فراهم آورد. جمهوری اسلامی راه نجات ندارد، وهیچ راه نجات زمان داری؛ او برای نجات وضع فعلی خود، مجبور به مایه گذاری است از آینده بی آینده خویش! قطع شعار “مرگ بر امریکا” و پائین کشیدن فتیله “نابودی اسرائیل”، اگر در کوتاه مدت، هم به سود مردم است و هم حکومت، در دراز مدت اما فقط به سود مردم خواهد بود و تاریخی که ولایت را در موزه تماشا خواهد کرد!