دست یک دخترک کوچک و زیبا با گیسوان بلند را گرفته بود، آرام وارد جمع ما در یکی از خانه های کابل شد. بسیار جوان بود با لبخندی محو که رنجی عمیق را بیان می کرد.
گفتند خانم رفیق عباس است و نامش افسانه است. نام مستعارش بود! نام دخترک کوچک نگار. تولد یکی از بچه ها بود. از آن تولد ها که کیکش با یک تخم مرغ پخته می شد و بعد آن هر چه بود، رقص، خواندن وشادی کودکان وهمراهی بزرگان. او به این جمع نسبتا بزرگ پیوست. جمعی که هر کدام با انبوهی ازسختی، درد واندوه، ناگزیر از جلای وطن شده بودند.
در انتهای یکی از ساختمان های مکروریان سه درخانه ای دو اطاقه سکنی گرفت. آرام وبی صدا!عباس همسرش در آن روزهای نخست نبود. می دانستم با چه سختی از دام رسته و به کابل رسیده است.
روزی همراه نگار پائین محوطه دفتر ایستاده بود. با همان فرم خاص خودایستاده بود یک پا ندکی جلوتر و بیشترسنگینی داده بر یک پا. دست راستش بر روی بازوی چپ نیم حلقه کرده بود، گفتم <چه دختر زیبائی داری!> خنده ملایمی کرد و غمناکی کرد. با همان دست چپ آزاد به آرامی دستی بر سر نگار کشید <میدانی یک پسر زیباتر از نگار در ایران دارم !> اشگ دور چشمانش حلقه زد،<پیش پدر ومادرم هستند.>
من اندوه عمیق اورا با تما م وجود حس می کردم. چه با مادران رفته بود؟ این مادر جوان چگونه این همه دوری و سختی مبارزه را تحمل می کرد؟
سال ها گذشت. از کابل به تاشکند و از تاشکند به برلین. پسرش به جمع خانواده پیوست. عباس <طهماسب> با تمام وجود شب و روز کارکرد. بچه ها داشتند بزرگ می شدند! خانه کوچک وزیبا ئی خریدند. او سخت درس خواند وبچه ها را بزرگ کرد. هر بار که گذرم به برلین می افتاد به این خانواده کابلیمان سر می زدم.
رضایت او از زندگی و درس خواندن را حس می کردم.
یکبار که در برلین بودم هم زمان با گرفتن دکترایش در اقتصاد بود. تمام وجودش غرق شادی، ادعائی نداشت! یک عرصه از مبارزه را برده بود. بچه هایش وارد دانشگاه های خوب آلمان شده بودند. عباس، نگار و علی در کنارش. نگاه عاشقانه توام به خنده به این هرسه را می شد دید. روز یک شنبه ای بود.مهمانشان بودم، گفت <دوست دارم با تو به این فونومارک پشت خانه برویم! می خواهم برای دکور بالای قفسه آشپز خانه چند تا کریستال رنگی به خرم!>
رفتیم یک بیک و به دقت نگاه می کرد. نهایت سه یا چهار کریستال رنگی که رنگ های سرخ و شاید سبز هم بود انتخاب کرد و خرید.
باز همان گونه که پائین دفتر دیدم در مقابل یک بساط آنتیک فروشی ایستاد! یله داده بر یک پا و دست راست حمایل کرده روی بازوی چپ. داشت یه یک کریستال روی را میز نگاه می کرد.
گوئی زمان متوقف شده بود و من باز به سال ها سال دور برگشته بودم! زنی با کودکی تنها و دلگیر، هراسان از فکر کودکی که در ایران نهاده بود.
کریستالی را برداشت روبروی خورشید گرفت. شعاع های رنگارنگ خورشیداز منشور کریستال عبور کردند! پخش شدند! من سیمای راضی و خندان اورا با کریستالی بر دست در ذهنم حک کردم. سیمای زنی، رفیقی از رفیقانمان، که باچنگ و دندان زندگی را در کنار همسرش و بچه هایش ساخته بود!
با چند ظرف رنگی کریستال به خانه برگشتیم. آن ها را روی قفسه آشپزخانه نهاد <طهماسب نظرت چیست؟> طهماسب می خندد <فرزانه جان عالی است!> او ستایش گر همسر وهم راهش بود.
زندگی از منشور کریستال ها می گذرد! در شعاع های نورانی آن باز تاب می یابد. در مقابل دیدگانت قرار می گیرد. در زیر شعاع های رنگارنگ حیات، چه جان ها ی زیبا و آزاده ای با تلاش شبانه روز زندگی را می سازند! با نهادن چند ظرف رنگی بر بالای قفسه احساس شادی می کنند.
به همین سادگی و سختی!
این زیبائی زندگی است وآسان به دست نمی آید. افسوس گاه درست در لحظه ای که می خواهی نفسی به آرامش بکشی و بر کریستال های رنگی بالای قفسه نگاه کنی و در جادوی رنگ ها جادو شوی! آن سوی تلخ زندگی دهان باز می کند.
مرگ که توامان زندگی است.بر در می کوبد! کوبشی گاه زود هنگام و گاه به موقع. اما از آن گریزی نیست!
مرگ هم رنگی ازرنگ های تیره زندگی وفراسوی زندگیست! رنگی مخصوص به خود! رنگ خاطره ها! رنگی مانده گار در ذهن، این قدرت مرگ است که هم زمان با پس زدن زندگی خاطره را پیش می کشد و جای گزین می کند. خاطره برای همیشه در ذهن ما جا خوش می نماید و عزیز رفته در یاد ما مانده گار می شود.
در این فاصله کوتاه، تولد و مرگ زندگی فی النفسه معنی ندارد. نو ع نگاه به زندگی، مفهوم بخشیدن به آن، پای بندی وعمل کردن خوب یا بد انسان در حیات اجتماعی است که بر آن معنی می بخشد.
مهم نبردی است که تو برای ساختن زندگی انجام می دهی! فرزانه همیشه در نبرد بود! نبرد برای ساختن و بهتر ساختن زندگی! او زندگی را آن سان که می خواست ساخت. تراشش داد چونان کریستالی درخشان بر رف خاطره ها نهاد و رفت!