«آنقدر ها مشغول مسائل روز شدیم ، که یادمان
رفتهست ، باید برای زیستن عاشق بود.»
کسی از دور می آید
که چشمانش از طعم عسل لبریز
و بر کُنجِ لبش
یک خنده شیرین بنشسته .
لباسش بوی گل دارد
و بر دیوار دل
نقش خوشی از عشق آویزان.
کسی از دور می آید
و بادی نرم
ان پیچیده در پیچ
ـ کمند گیسوانش را ـ
میدهد بازی .
کسی از دور می آید
صدای نرم نرمک رفتنش را
بگوش بید مجنونی
که در یک گوشه خلوت شدست پنهان
می بخشد .
کسی از دور می آید
و جوی آب صاف ان ور پرچین
در این اندیشه است شاید
نصیبش ـ سایه عطر عبور او شود روزی ـ
کسی از دور می آید
و چندین عاشق محجوب
نظر دارند بر جای عبور قامتش
جا مانده در معبر.
کسی از دور می آید
و من بیهوده در فکرم
تا از دوست یا دشمن
نهان دارم،
تب عشقی که بر این جسم،
دیریست،
شعله می بارد.
کسی از دور می آید.