و در نگا
ـ زحمتکشم!
با شعله ورْ احساسی فروزنده
در بنِ ِ دستانی که می آفریند،
و زنده به حل معمایی توفنده
که چشم از وسعت بیدادش
در خونِ خویش می گرید!
ـ زحمتکشم!
و بیمار ِ پایان بخشیدن
به رازی دودناک از زمانی دور:
” یکی را داده ای صد ناز و نعمت
یکی قرصِ جوین آغشته در خون”(۱)
چه با احساسی پر آشوب
از آز و طمعی بی پایان
معلق بر فرازِ دسترنجی
در کمندِ یغمایی سفید چشم
و چه با گره طلب بر پیشانیِ اندیشه ای
که فراخنایِ رهایی اش
از بوسه زاری می گذرد
که تمنایِ بوسه هایش
پیکرِ عریانِ عدالت را می بویند
و تنها به انسان می اندیشم
اگرچه انسان مفهومی است
خاص!
خاص!
و در نگاهِ نامردمان نمی گنجد.
ـ زحمتکشم!
چه با یقه ای آبی
چون آسمانی فیروزه فام
با ابر گونه لکه هایی ستیزنده
که از فرط تیرگی به خشم می گراید.
چه با یقه ای به سپیدی برف
با لکه هایی چون کبوترانی لنگ
که با ادبی به غایت افتاده
در بندِ عباراتِ مطلایی موهوم (۲)
سرمای کشنده را می لنگند.
چه در مرزهایِ میهنم
چه در بی مرزیِ زمین
با دستانی تهی تر از تهی
بارِ جهان را بر دوش می کشم.
و تنها به رویشِ جوانه هایِ بهاری
در ذهنِ گستردهء کار می اندیشم
که شبانگاهی سرد
تند بادی سخت
تمامیِ شکوفه هایش را با خود برد.
و اینک
سر به فراز!
از درونِ وزشِ هراسناکِ طوفانِ تنهایی
که حولِ محورِ یک قرن می چرخد
مجنون وار!
عاشقانه راهی می جویم
یگانه!
به فراغت عام.
———————–
(۱) اگر دستم رسـد بر چـرخ گـردون از او پرسم که این چین است و آن چون
یـکـی را داده ای صـد ناز و نعمت یکــی قرص جــوین آغشته در خـون
(بابا طاهر)
(۲) این عبارات مطلا همه موهومات است / بند راه فقرا – (ابواقاسم لاهوتی)