در سحری ملال
از سوگ شبنم
بر گونۀ گلی پرپر
آماج گلوله گشت؛
آن روز، ماه تیر …
دانستن از تو همیشه قطره ای بود. حتی زمانی که خانه ای را با بارانی از آتش و گلوله بر سر شما آوار کردند. هر چه را ما توانستیم از تو بدانیم پس از جان باختن تو بود. چند سال خواب را بر دیکتاتور حرام کرده بودید تو و یارانت. پس از قرار با علی** وپس از زدن علامت قرار سلامتی، مدت کوتاهی بیخبری از طریق درج خبری در روزنامه درگیری و جان باختن علی را خبردارشدیم. سال ۵۵ وبه فاصله کمتر از ۱۰ روز از ۳۰ خرداد ماه، واقعه مهرآباد جنوبی و دست یافتن نیروهای رژیم شاه و کشتار در منزلی که تو و یاران پناه گرفته بودید، اتفاق افتاد. آنها وقتی جان از تو ستاندند، تورا به یاران زندانی نشان دادند و با طعنه گفتند: “این هیکل، با روزی هفت تومان جیره چریکی زندگی می کرد؟”
آنها چه از چریک می دانستند؟ هنوز هم خیلیها، حتی روشنفکرانی که روی کاغذ باقلم گفتگو می کنند نه با مردم، از چریک می نویسند و هرچه در ذهن خود می بافند را حقیقت می پندارند و عرضه می کنند. در مصاحبه هایشان از یاران دیرین ات پرسش می کنند: “چریکها در خانه های تیمی خنده هم می کردند؟”
علی وقتی تمایلم را به نقاشی و موسیقی فهمید، علیرغم تعقیب و در خطر بودن، روبروی دانشگاه تهران به کتابفروشیها رفتیم و دنیای جدیدی از رنگها و زبان تصاویر را برایم گشود. امروز هرچه از ون گوگ و کلیمت می دانم از اوست. با هم سمفونی ۹ بتهوون را بارها گوش کردیم. از بتهوون و روح حاکم بر این اثرش، که آبشاری را در درون انسانها متولد و حیات انسانها را با هستی شان نمایان می کند، برایم می گفت. اینها همه از چریکی است که همراه خود، دو عدد نارنجک و یک خشاب اضافه، کپسولی سیانور و کلتی که روی دسته آن کلمه خلق حک شده بود، با حلقه ازدواجی در دستش، با کیفی دستی که در آن رنگ موی کلاه گیسی که برای تغییر چهره از آن استفاده می کرد، همه دارائی اش بود؛ و جان شیفته ای که هیچ لحظه اش از آن خودش نبود.
ما مدتها پس از واقعه مهرآباد جنوبی و دست یافتن رژیم به شما، از عمق ضربه و قضایا اطلاع یافتیم؛ چرا که در شرایط آن روزها، با توجه به وضعیت امنیتی حاکم بر جامعه و الزامات زندگی چریکی، [تفکیک] اخبار و اطلاعات از شایعات [دشوار بود] و بر توهم و بیخبری دامن زده می شد. ما از طریق بچه هائی که از زندان آزاد می شدند، تو را بیشتر شناختیم و [از این رهگذر بود] که دریافتیم مبارزه با دیکتاتور به چه انسانهائی نیازمند است. [این دریافت] هر دم شرایط جدیدتری را پیش رویمان قرار می داد. دستگیریها، تعقیب و مراقبت ها ادامه داشتند. در باره بعضی از دیگر رفقا حتی پس از انقلاب متوجه عمق قضایا شدیم. هنگام محاکمه تهرانی (بهمن نادری) و پخش اعترافاتش از تلویزیون بود که نقاط ابهام کمی روشن شدند. امروز هنوز هم دست یافتن رژیم به شما در پرده ای از اماها و اگرها قرار دارد و پرویز ثابتی، در کنار مربیان امریکائی خود، زیر چتر امنیتی آنها، خاطرات خود را دستچین شده و حساب شده تقریر می کند. او باید ثابت کند که ثابتی است و تا دم مرگ مامور امنیتی. بعد از آن ما ماندیم و دنیائی که پیش روی خود داشتیم.
حسی که از زندگی و مبارزه در ما بوجود آمده و برایمان فرهنگ شده بود، را هر لحظه در خود داشتیم.
آنها توانسته بودند پاسخ سلاح را با سلاح خود بدهند، ولی نتوانستند صدای پاهائی را که در درون جامعه به سمت قدرت پیش می رفت را بشنوند. چریک، با قانون خانه های تیمی زندگی می کرد و ما در جامعه با روح مبارزه آنها نفس می کشیدیم. در میان مردم تردیدی در بین نبود. همه از چریک می دانستند، اما شرایط حیات چریک دشواری خاص خود را داشت. حتی بخشی از ما هم نخواستیم مخفی شویم و با ذکر دلایلی، شرایط
حیات علنی و امکانات فراهم شده را بازگو می کردیم.
فضای حمایت معنوی در جامعه فراهم شده بود. پس از به نمایش در آمدن فیلم “گوزنها”، که با استقبال بی نظیر و پرکشیدن گنجشکک اشی مشی بر بام خانه ها همراه شد، زندگی چریک “قدرت” و کلام سید در فیلم که گفت “نمردیم و گلوله خوردیم”، مدتها بر زبانها جاری بود. زمان انقلاب، که فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان، در زمانی که فیلم “گوزنها” روی اکران آن بود، رخ داد، این فضا بیشتر در ذهنها زنده شد. کم کم درب زندانها باز و بسته می شد. حبسهای سبک به جامعه باز می گشتند و با خود فرهنگ زندان را می آوردند. اخبار و تحلیلها در محافل، دهن به دهن می گشتند و جامعه جانی تازه یافته بود.
همه تلاشگران در عرصه بیرونی به فضاسازی دست زدند. هنرمندان در تئاتر و مجالس سخنرانی و برپائی انجمنهای مختلف فرهنگی و مذهبی کوشش می کردند. شاه و دستگاه عریض و طویل حکومتی اش با اعلام دو میلیون عضو رستاخیز، و هزاران مزدور ساواک، و ارتشی که در آن سی هزار مستشار و نیروی نظامی بیگانه خدمت می کرد، با چند پیمان نظامی منطقه ای، مقابل مردم صف کشیده لحظه موعود را انتظار می کشیدند. خیابان را مردم فتح کردند و سبعیت رژیم را زحمتکشان جامعه با اعتصاب کمرشکن پاسخ دادند. درب زندانها گشوده شد و مردم فرزندانشان را روی دستها به میهمانی گلها و بوسه ها هدایت کردند. روز فتح چریکها هم خود را در میان مردم نشان دادند و همه جا با حضور خود و پیشاپیش مردمی که سلاح بدست گرفته بودند سنگر به سنگر، در تسخیر، با مردم بودند. تقدس سلاح پایان یافته بود.
آن روز که مردم مسلح شدند و پادگانها به تسخیر نیروهای مردمی درآمدند، هر کس هر چه در توان داشت از سلاحها برداشت. ما هم با سلاحهائی که از پادگانها بدست آورده بودیم، تغییر را پس از آن وقت که دیگر به شلیک نیاز نبود، حس کردیم. اسلحه ها را گریس کاری و پلاستیک پیچ کرده در زمین دفن کردیم.
این بیشتر یک قوت قلب بود تا ایده، نمی دانستیم چه زمانی بکار خواهند آمد. اما اعتماد به وضع موجود نداشتیم. پس از دو ماه رفراندوم جمهوری اسلامی در دوازده فروردین سال پنجاه وهشت برگزار شد.
ما رفراندوم را قبول نداشتیم و رای ندادیم. تلاطم در جامعه موج می زد. کشاکشها خود را هر روز نمایانتر می کردند. ما در ابتدای حرکت خود در احیای تشکلهایمان بودیم. جنگ در ترکمن صحرا و کردستان، آزمونی برای ما شد. چه باید کرد؟ شرکت در جنگ یا احتراز از ایجاد درگیریها؟ جامعه را روح خشنی به پیش می برد. پس از کشتار نیروهای ساواک و عوامل رژیم شاه که هیچ کس را یارای مخالفت با آن نبود و همه به اعدام انقلابی نظر داشتند، نمی دانستند ان جو خشونت و قهر تا به کجا پیش خواهد رفت. سپس سلاحها به روی هم گشوده شدند. رژیم جمهوری اسلامی سبعیت اش را عیان کرد. در ترکمن صحرا با کشتار رهبران خلق ترکمن قتل و کشتار ترکمنها را دیکته کرد و در کردستان با به خدمت گرفتن خشنترین نیروهایش، از هوا و زمین، به شخم خاک کردستان پرداخت.
در این بین، ما هم راه های جداگانه ای را انتخاب کردیم. بخشی از فدائیان خود را در مبارزه رودر رو با رژیم قرار دادند و ما با تحویل سلاحهایمان عملاً راهی جدا را انتخاب کردیم. دیری نپائید که جمهوری اسلامی چهره خود را عیان کرد. نمی دانم حمید تو کتاب “هنری چهارم” پیر اندللو را خوانده ای یا نه؟ ایران پس از انقلاب، مدام هنری چهارم بر تخت می نشیند. تظاهر، تزویر و دروغ شالوده این حکومت شده است.
آنها پس از دستگیری رهبران حزب توده، غیرقانونی بودن احزاب را از طریق اطلاعیه دادستانی اعلام کردند و نیروهای حزب توده بعضاً پس از اطلاعیه دادستانی شروع به معرفی خود نمودند. در این بین مدتی از کار مشترک ما می گذشت و وحدت با حزب توده در دستور کار ما بود و شناخت انها از ما در سطح هماهنگی شهرها خلاصه می شد. بسیاری شان پس از معرفی و دادن اطلاعات خود، آزاد شدند و در مراوده با ما هم می گفتند که در باره ما هم از آنها سئوال شد. طبعاً در خصوص وضعیت از تشکیلات ما اطلاعاتی را بروز داده بودند. روی این اصل، با وضعیتی که برای ما پیش آمده بود، بخشی از ما توانستیم مخفی شویم. قسمتی با امکانات شخصی خود را جابجا کردند و خیل عظیمی ماندند به انتظار که چه پیش آید. پس از دستگیریها در سال شصت وپنج، متوجه شدیم که برای رژیم فعالیت تا سال شصت و دو معنی و مفهومی ندارد و اگر رژیم بخواهد آن سالها را در دستور کار خود قرار دهد، زندان برای نگهداری آن همه نیرو ندارد. بسیاری پس از بازجوئی اولیه آزاد شدند، اما خیل عظیمی از کار و مشاغل شان اخراج گردیدند.
از ما هم که دستگیر شدیم، پس از اعلامیه مشترک با حزب توده در سال شصت و چهار که سازمان شعار سرنگونی را مطرح کرد، یک تیر فشنگ هم کشف نشد. چراکه دیگر ما دست به سلاح بردن را از مخیله مان دور کرده بودیم. تراژدی جنگ عراق با ایران، با بمبارانهای شیمیائی و موشکی، در سال شصت و هفت به پایان خود رسید و رژیم جمهوری اسلامی، زخمی از پذیرش قعطنامه ۵۹۸، برای خون درمانی اش حمله مجاهدین را وسیله قرار داد و در زندانها به کشتار دست زد. دست کم چهارهزارو پانصد تن را به دار و تیر بست. روح آیت الله خمینی به آرامش رسید. زنده ماندن ما یک اتفاق ساده بود و سالی پس از مرگ خمینی، دسته دسته که مشمول عفو ایت الله در سال شصت و هفت نشده بودیم، آزاد شدیم. رهبری سازمان در پایان سال شصت و دو به مهاجرت اجباری رفته بود. پس از آزادی برای هر یک از ما شرایطی پدید آوردند.
روزهای دشواری فراهم گشت. فضا مجالی برای نفس کشیدن نبود. جنگ پایان گرفته بود و روحیه جامعه پس از جنگ و مرگ خمینی، خشونت خفته اش را ترمیم می کرد. زندانها را با دگرگونی که در سطح جامعه پدید آورده بودند، پاک سازی کردند و اعلام نمودند که دیگر زندانی سیاسی ندارند. اما با شرایط جدید بوجود آمده عملاً میهن را به زندان بزرگی تبدیل کردند. با تزریق این که جنگ تمام شد و کشور به بازسازی و سازندگی نیازمند است، عملاً هر صدای اعتراضی را قبل از ابراز در گلو خفه کردند. نیروهای نظامی با سلاح و کوله پشتی های خود به شهر ها بازگشتند. پادگانها با آن همه نیرو در زیر بار تورم نظامیان از جنگ برگشته نمی توانست نفس بکشد. جابجائی ها صورت پذیرفت. باید این همه نیرو را در جائی به کاری بگمارند. دولت هاشمی کم کم بالادستی های بازگشتی از جبهه ها را در دوائر خود جاسازی کرد. بخش عظیمی به ماموریتهای منطقه ای با نام و بی نام به صدور منشور انقلاب اسلامی خود مشغول شدند. زمین در اختیار سپاه قرار گرفت. پادگانهای جدید ساختند و قرارگاه ها یکی پس از دیگری با فرماندهان جدید و درجات گوناگون متولد شدند.
در دوران جنگ با راه اندازی مدرسه رزمندگان، برادران بسیج و پاسدار در عرض یک سال چند کلاس را جهشی، مانند شاگردان تیزهوش، طی کرده و با سهمیه خانواده شهید، جانباز، معلول و مفقودالااثر در دانشگاه ها به تحصیل مشغول گردیدند.
تا مقطع جنگ که کلمه برادر بین اشان حاکم بود. بعد از جنگ، با ممانعت از ورود دانشجویان دگراندیش به دانشگاه، انواع دکتر و مهندس مانند قارچ روئیدند و همه جا را اشغال کردند. برای ویران کردن یک کشور لازم نیست حتما جنگی در بگیرد. کافی است افراد نالایق و ناکارآمد را بکار بگماری. زمان زیادی سپری نشده فاجعه خود را نشان خواهد داد. وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که تو را از هر نظر حذف می کنند، چه می کنی؟ بخشی بر جامعه حاکم شدند، که برای غیرخود حتی حق حداقل معیشت را هم قائل نبودند. فرهنگ خودی و غیرخودی در تمام زوایای جامعه رخ می نمود. از مدرسه تا دانشگاه، از کارخانه تا خیابان، فشار بر تمام شئون جامعه را با تمام وجودت حس می کردی. هیچ سازمان سیاسی در حیات اجتماعی آن روز قدعلم نکرد. چند شخصیت سیاسی ابراز وجود کردند، داغ و درفش را بر جانشان آشنا کردند و صدا از کسی برنخواست. تا این که کانون نویسندگان در اعتراض به وضعیت موجود نامه ای را با امضا منتشر نمود. مقامات از قبل با شدت تمام به حذف اهل قلم مشغول بودند و اینجا و آنجا هر روز در خانه و خیابان و بیابان جنازه هائی کشف می شدند. چه در داخل چه در خارج، ما مانند مرغی سرکنده در این اوضاع و احوال دست و پا می زدیم. زخمهای خود را بخیه می زدیم و در پی این بودیم که چاره چیست. در جنگلی از انسانها اسیر بودیم. باید زبانی رابرای یافتن هم جستجو می کردیم. وقتی همه راه ها را برویت می بندند و سدی مقابلت ایجاد کرده و در آن محصورت می کنند، برای شکستن آن سد و عبور از موانع، حرکتی باید شکل می گرفت. در این بین اهل درد و قلم همت کردند و علیرغم فضای به شدت امنیتی و جو پلیسی، اعتراضهائی شکل گرفتند و انرژی خفته ای پس از رخوت دردناک شرایط جنگی در جامعه خود را نمایاند. جامعه با فرهنگ های جدابافته از هم و به موازات هم مسیر خود را طی می کرد و در پایان صدارت هاشمی چون بغض فروخفته ای خود را نشان داد. انتخابی نو را مردم با رای خود اعلام داشتند و با حمایتهای بیدریغ خود از نیروئی که فکر می کردند توان همراهی در تغییر را دارد به میدان آمدند. اما پس از چندی مردم پی به عدم درک زبان و زیان خواسته های خود شده و جامعه مجددا به محاق رفت و کسانی حاکم بر روان تسلیم جامعه گشتند که بیشترین آسیب را بر پیکر جامعه و مردم وارد کردند. در جامعه نه جنگی بود، نه کشمکشی، نه اپوزیسیونی که نوید نیروی جدید گردد.
آنها آمدند با شعارهای زندگی جبهه ای، فرهنگ عقب مانده زمان بازیهای چفیه و ریش و تسبیح و … ولی آنها فکر کردند دانشگاه هایشان را با گزینشی کردن و جامعه را با تهدید دائم توان اداره اش را خواهند داشت. همان دانشجویان بر سرشان شوریدند و جرقه بیداری را برافروختند. کشته شدند، دستگیر شدند، اخر اج شدند، اما صدایشان را ماندگار کردند. رعب و وحشتی را که در جامعه حاکم کردند، زنان بندها را گسستند و در مقابلشان قرار گرفتند و با صدای رسا موجودیت خود را اثبات کردند.
چهار سال زمامداری دولت احمدی نژاد، با گسترش فقر، بیکاری، فساد اداری، دروغ، تزویر، چپاول سرمایه های ملی … جامعه را دستخوش بحرانهای متنوعی کرد. از درون پیدا و ناپیدای روابط حاکم با مردم، نیروئی خود را نمایاند که در فردای روز انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری در تاریخ اعتراضات میدانی بی سابقه بود. در عرصه بیرونی هیچ حزبی که این حرکت را شامل شود وجود نداشت. مردم با درک این که ابتدائی ترین خواسته اشان نادیده گرفته شد و به شعور انسانی شان توهین شد به خیابان آمدند. بدون دعوت هیچ حزب و سازمان سیاسی، جامعه به غلیان آمده و با حضور میلیونی خود در خیابان، رژیم را با واکنشهای عدیده ای دچار کرد. شکارچیانشان به جمعیت میلیونی شلیک کردند و در میان جنگلی از انسانها به شکار گوزنها پرداختند.
فصل جدیدی آغاز شده است. جوانان با خواندن سرودهای انقلابی، سر آمدن زمستان را با نوید شکفتن بهار پی می گیرند و با اتخاذ شیوه های متنوع اعتراض به جنبش برآمده روحی تازه می بخشند. مادران با به دست گرفتن قلب فرزندان جان باخته خود در میدان، بر سر دیکتاتور فریاد می کشند.امروز ایران سراسر شیون و اعتراض شده است. در طی یک سال گذشته تلاش رژیم در خاموشی آتشی که در سینه مردم شعله ور شده، با هر وسیله ای از اعدام تا قتلهای خیابانی، تا تجاوز در زندان و سربه نیست کردن و دفنهای شبانه، نتوانسته آن شعله را خاموش کند. تردیدی نیست؛ تغییر نیروی مسلط در جامعه گشته است. این حرکت در خود سکون و آرامش و جوشش خاص خود را دارد.آری، به راستی گوزنها در جنگلی از انسانها زندگی می کنند.
* نقل به معنی از مسعود کیمیائی، کارگردان فیلم “گوزنها”، بخاطر انتخاب این نام برای فیلم اش: “گوزن وقتی هنوز بزرگ و بالغ نشده است شاخ ندارد. با روئیدن شاخهای بزرگ و پیچ درپیچ بر سرش بسیار زیبا و خوش اندام می شود. این دوره خطرناکترین دوران زندگی گوزن است. چون بخاطر داشتن شاخهای بلند دیگر امکان اختفا برایش وجود ندارد و وقتی در بیشه ها مخفی می شود شاخهای بلندش از بوته ها بیرون می زند و شکارچی به راحتی با دیدن آنها دقیقاً به قلب گوزن شلیک می کند. این بلوغ و زیبائی باعث مرگ گوزن می شود.”
————————————–
** علی رحیمی علی آبادی، چریک فدائی خلق