یکی از من می گذرد
پاکشان و لرزان
از ستیغِ مهیب و هراس
می رود
یک سو
حریقِ
آتش و باد
به آستانه تن می رسد
که نشان از دوزخی سرکش
بر پیشانی نشانده
یک سو
دامنه ای فراخ
از گیاه و رودهایِ جاری
که عطرِ گلهای خودرو
مست و بی خود از خیال
می گذرد
یکی از من مانده است
در فراسویِ گذرگاهایی پر نشیب
که از نگاه و…
هیچ از یادم نمی کاهد
همیشه تکه هایی از من بیدارند
و تکه هایی خاموش
اما آرام می روند
بگذار این غروب غمگین هم
از من بگذرد.
اما از کَندن شب
باز نمانده ام
این حفره که سر باز کرده
راه به کدامین ستاره می برد
که خورشید را در قلب خود
جا داده.