تصور عمومی بر این است که افکار عالی انسان از هنر گرفته تا دانش و زبان، ریشه در خودآگاهی دارد و اینکه توانایی فرد در پردازش دنیای پیرامونی و تامل در معانی عمیقتر ظاهرا همواره در خط مقدم ذهن ما قرار دارد. اما چه میشود اگر بدانیم که همه تاملات انسان توسط افکار آگاهانه ایجاد نمیشود؟ و بدانیم که ناخود آگاه فرد دیکته کننده قالب مواردی است که انجام میشود؟
یک تئوری جدید در این رابطه پا به میدان گذاشته که بطور خلاصه مطرح میکند:
خود آگاهی – که به تعریفی یک مکالمه درونی است که در ظاهر همه افکار و اعمال فرد را تحت کنترل خود دارد – قدرتی کمتر از آنچه که که توسط عموم تصور میشود داراست. به این معنی که بیشتر در قالب کانالی انتقال دهنده عمل میکند تا نیرویی فعال که کنترلی بر امور داشته باشد.
برای روشن شدن مساله در اینجا صحبت از ناخود آگاه به معنی فرویدی آن نیست که در آن چارچوب غالب افکار و اعمال فرد ناشی از کشش به مادر و نیاز به از میان بردن پدر تعریف میشود.
این تئوری که نام چارچوب منفعل را به همراه دارد دلالت میکند بر اینکه ذهن هوشیار عملکردی به مانند وظیفه یک مترجم در جهت کمک به ارتباط گیری افرادی که به زبانهای مختلف صحبت میکنند را ارائه میکند.
وظیفه مترجم انتقال اطلاعات میباشد اما در این چارچوب نقش ارائه دهنده استدلال یا انجام عملی در رابطه با دانشی که به اشتراک گذاشته شده را بر عهده ندارد.
مشابه همین مورد، اطلاعاتی که ما در ذهنمان درک میکنیم توسط پروسه های مربوط به هوشیاری فرد ایجاد و یا بر اثر عکسالعمل خود آگاه فرد تولید نشده است. خودآگاهی نقش یک واسطه را بازی میکند و انجام دهنده وظایف بسیاری که تصور میرود نیست.
این تئوری ساختار شکن که در ماه ژوئن در مجله “Behavioral and Brain”مربوط به دانشگاه کمبریج به چاپ رسید در نقطه مقابل نظرات معمول در رابطه با هوشیاری و مفهوم خود بودن قرار میگیرد.
بر اساس این تئوری، خلاف آنچه که عقل متعارف به دست میدهد خود آگاهی فرد بیشتر انعکاسی عمل میکند و ازهدفمندی کمتری برخوردار است. و چون ذهن انسان هوشیاری را در قالب امیال، افکار، احساسات و فعالیتهای فیزیکی تجربه میکند، درک عمومی این است که هوشیاری فرد، کنترل کننده همه این انگیزهای بی شمار میباشد. اما در واقع هوشیاری وظایف مشخصی را به تکرار انجام میدهد که تصور انجام بیش از آنچه که واقعا انجام میدهد را به دست میدهد.
مدتهاست که این گمان وجود دارد که خود آگاهی ما باعث حل مشکلات شده و اینکه از بخشهای مختلف تشکیل شده است. اما در واقع هوشیاری بسیار سادهتر و ایستاتر از آنچه که تصور میرود میباشد.
این تئوری در تقابل بسیار با منطق و طرز فکری که بطور روزمره بدان عادت کرده ایم میباشد.
بنا به چارچوب تعریف شده این تئوری، آزادی اراده که مردم معمولا آنرا به ذهن خود آگاه نسبت میدهند – و این نظر که هوشیاری در جایگاه تصمیم گیرنده ، فرد را در بحبوحه انجام کارها هدایت میکند وجود خارجی ندارد. بالعکس، هوشیاری فقط اطلاعات را به منظور فعالیت داوطلبانه یا فعالیتی هدفمند با شرکت سیستم عضلانی -اسکلتی باز پخش میکند.
هوشیاری را میتوان با اینترنت مقایسه کرد. از اینترنت میتوان به منظور خرید کتاب، رزرو هتل و انجام هزاران کار دیگر استفاده کرد. در نظر اول و با تکیه بر آنچه که بروی صفحه شکل میگیرد اینترنت وسیله قدرتمندی به نظر میرسد اما در واقع پشت لپتاپ یا یک گوشی هوشمند فردی مشغول کلیک کردن و هدایت داستان میباشد. اینترنت فقط ساخته شده تا پروسه های اساسی مشخصی را بدون در اختیار داشتن آزادی اراده از خود انجام دهد.
یک نمونه در رابطه با نقش ناخوداگاه فرد را در تفاوت بین یادگیری زبانی جدید و تسلط بر آن میتوان مشاهده کرد.
به هنگام تکلم به زبانی که فرد هنوز بر آن تسلط ندارد، هوشیاری از زمان موجود استفاده کرده و کلمات و صرف افعال را به خاطر می سپارد. ولی پس از انجام تمرین کافی، فرد دیگر به هنگام صحبت، احتیاج به فکر کردن ندارد. چرا که مغز بطور طبیعی در آن زبان فکر میکند.در این حالت، ناخود آگاه فرد انجام کار را به عهد گرفته بدون آنکه فرد متوجه آن باشد.
تئوری چهارچوب منفعل از این باور حسی که یک فکر خود آگاه به فکر دیگری منتهی میشود هم سرپیچی میکند. یک فکر از وضیعت فکر دیگر اطلاعی ندارد و افکار غالبا فقط بر اساس دسترسی به اطلاعات ناخودآگاه مشترک عمل میکنند
در ابتدا فکری به ذهن خطور میکند و در ادامه فکر دیگری پدیدار میشود که در نتیجه تصور فرد این است که فکر اولی به فکر دومی منجر شده اما ظاهرا این روشی نیست که پروسه های مربوطه ذهنی عمل میکنند. این تئوری که تدوین آن بیش از ۱۰ سال به طول انجامید شاید در نگاه اول به سختی قابل قبول باشد. دلیل اصلی اینکه انجام چنین تحقیقاتی زمانی طولانی به درازا کشید تا به نتیجه برسد. این بود که افراد دلیل وجود هوشیاری را با دلیل آنچه که فکر میکنند هوشیاری به کار میاید اشتباه میکنند.
اکثر روشهای تحقیق بروی درک هوشیاری تمرکز دارند تا عملکرد آن.
این تئوری پیامدهای عمده ای بروی تحقیقات مربوط به ناهنجاریهای روحی دارد. سوالاتی چون، چرا امیال و افکار خاصی در ذهن دارید که نمیبایست میداشتید؟ پاسخ اینکه هوشیاری از اینکه فرد راجع به موضوع خاصی چگونه باید بیاندیشد اطلاع ندارد. تولید کننده یک خواسته مشخص از اینکه یک میل خاص ربطی به فکری دیگر یا فعالیت در حال انجامی ندارد، اطلاعی ندارد.
مطالعات بروی هوشیاری بسیار پیچیده است چرا که درگیر کردن بخش ذاتی ذهن در کارهای پژوهشی دشواریهای بسیاری به همراه دارد. در بخش عمدهای از تاریخ، ما انسان ها مشغول شکار و ازدیاد بودیم و بنابر این توجه اولیه بیشتر متمرکز بر انجام سریع کارها بود. هوشیاری ما ظاهرا بیشتر در چارچوب خدمت به اینگونه فعالیتها تکامل یافته است تا فهم خویشتن.
در پایان اینکه، اگر این حس وجود دارد که کیفیت لحظات آگاهانه فرد منجر به تولید ایدههای بزرگی شدهاند، بهتر است بدانیم که ظاهرا بخشهای دیگر زحمت کار را بر عهده گرفتهاند.درست است که در نهایت این افکار متعلق به فرد است اما افکار ایجاد شده توسط آن بخشی تولید نشده که بیشترین توجه به آن داده میشود. شاید به نظر برسد که هوش فرد در اینجا به زیر سوال میرود اما منظور در اینجا ابداً چنین چیزی نیست. در واقع این توضیح نشان میدهد که مغز چه دستگاه شگفت انگیزی است که فرد قادر به ایجاد، پردازش و منطق گرایی باشد بدون دانستن آنکه در حال انجام آن میباشد.
ترجمه از جمشید
http://www.sciencenewsline.com/articles/2015062401230052.html