تاریکم،
صدای چرخیدن قفل
صدایِ لولایِ زنگ زدهِ
تلاطمِ ابرها در آسمانِ حیاط
راه افتادن باران از ناودانِ پشتِ بام
هجوم باد پاییزی
لرز افتاده بر تنِ بیدِ کهنسال
دیوانهام میکند
مادر بزرگ،
نمی دانی چقدر دلتنگم
و تاریکم-
آنقدر که دلم پَر می کشد
در آغوشم بگیری
و من با بویِ پیراهنت
به خواب بازیهای کودکی میروم
چرا مرا از این رویا درنمیآوری..؟
مادر بزرگ
از این شبهایِ هراس
از روزگارِ سخت و بی رحم
بختکِ شومِ پرتابِ از گُدارها
و شبیخونِ مداومِ سایهها
من تو را در تمام پوست اندازی فصلها
به یاد می آورم
که خبر پاییز آمد
طاعون زد به باغِ گلهایِ سرخ
رودها خشکیدند، در رویای باران
در تاراجِ بی پایانِ جنگلها
آه…
این خوابِ دیوانه ام می کند
مادر بزرگ رفته،
خانه را ویران کردند
و او دیگر صدایم نمیکند.
رحمان- ا ۲۴ / ۵ / ۱۴۰۲