کابوسِ جنگ
ناگهان
با تفنگی بر دوش
از دل تاریکی ظاهر می شود
سنگِ درون سینه اش پیداست
روی جمجمه های شکسته راه می رود
دستان خون آلوداش را
به سر و صورت می کشد
و مستانه نعره می زند
از وحشتِ مادر و کودک در آخرین نفس
هلهله سر می دهد و آتش به پا می کند
برای مرگ و نابودی
برای رقصیدن روی جنازه ها و خرابه ها،
کوک شده است
با دستانش زنده گان را درو می کند
این هیولا
نفسها را حبس،
و چهره ی دنیا را کبود کرده است
.
در این شب یخزده و سرد
کاش کسی مرا بیدار کند و بگوید:
این کابوسِ، این جنگ
بازی ناخوشایندِ هالوین بود
و به پایان رسیده است.
زری
1 Comment
شعری یکدست و گویای حال این زمانه. زنده باشید !🌹