بر ویرانهها
زنی مویه میکند که
کودکم گرسنه مرد!
بر شانۀ پدر، کودک
دنیا را وارونه دید و
با آخرین نگاه
بر پیشانی وجدانِ خفتۀ جهان
داغ ننگ زد،
پرید و رفت.
بال کبوتری
که شاخۀ زیتون میبرد،
تاب گلوله نداشت
شکست!
بر خاک افتاد.
آدمیت، مقابلِ ما
خاموش و
در حال مردن است.
بگذار
به این پیکر بیجان،
نفس بدهیم.
بگذار
که غنچه های لرزان را،
در باغ پر سرور بنشانیم.
باشد که مادران،
فردا
به تماشای شکفتن شکوفهها
بروند.
بگذار نفس بدهیم.
بگذار نفس بدهیم!