نگفتم:
“دیدگان با موج اندیشه فروزان کن
و آنگاه سرخی گرم لب ات را
سوی چشمانم شتابان کن”
نگفتم:
“سایه ای کز مژه ها افتاده روی گونه ات،
زیباست!
لیک،
سایهٔ اندیشه را بر دیدهٔ پر مهر، رقصان کن”
به روی چهرهٔ زحمتکشان
گردی ز استثمار بنشسته
بیا پیوند جوهای روان
بر پهنه این دشت را،
رودِ خروشان کن
به سطح دست های خسته، بنشسته
غباری از چپاول های هر روزه
بیا با مِهر رخشانی،
رخ دوران درخشان کن
اگر این دودهٔ بیدادِ دوران
بسته ره بر دیدهٔ خورشید،
تو با دستان طوفانی
رخ خاور نمایان کن
نگه، باید به نور دیدهٔ اندیشه
جان گیرد
تو آن اندیشه را با جلوه های نو
به سامان کن
گریزان شو ز در جا پای کوبیدن
و “پویا” شو
ز روی دیده هر وهمی که بنشسته
پریشان کن.