بعدازآن زمستان پرهیاهو، با شروع روزهای بهاری که آب در سایهسار درختان همراه با آواز بلبلان، آواهای دلانگیزی را در کوچهباغهای روستا نغمهساز میکرد؛ شروع کردند به بُریدن ما. ابتدا شاخههای تنومندمان را بُریدند. سپس درختان را از جای درآوردند… خیال کردم کارم ساخته است. من اما کمی ازآنها دورتر بودم. صدای ضجهی سوزناکی را شنیدم از ریشههایی که بُریده میشدند و شاخههایی که شکسته…
سرو کله آدمیان با ابزارهایشان همه جا دیده میشد.
دم دمای غروب، بعداز آن که آدمیان رفتند؛ یکی از آن درختان بجامانده، صدای گریهام را شنید. زیر لب گفت: «نترس؛ با تو کاری ندارند. تو را از ریشه در نمیآرند…» آن زمان کم سن و سال بودم و چندان از کارهای آن آدمها سر درنمیآوردم با صدای خفه و ترسان پرسیدم چرا؟ گفت «اینان به دنبال جادهای هستند برای یکی از کسانی که صاحب ماشین است. درختان این مسیر را میبُرند برای مسیر جاده… با تو کاری ندارند. دور از آنهایی…»
آن روزها حرفهای آن درخت پیر را باور نکردم . خیال کردم خرفت شده و گمان کردم صبح روز بعد برمیگردند تا مرا هم به سرنوشت آن درختان دچار کنند و تکهپارههایم را خوراک تنور و اجاق. اما آن دار کهنسال درست میگفت… آب و جویبارها و آن کوچه باغ زیبا، همگی به آنی محو شد و جادهی اسفالتهی بدقوارهای جان و جای آنهمه زیبایی را گرفت …
عمری گذشت. بین من و آن درخت پیر هم عمارتی ساخته شد. بچههایی که درآن عمارت به دنیا آمدند؛ بزرگ و بزرگتر شدند. زیر سایهام در باغچه بازی کردند. از میوههایم خوردند. گاهی به سایهام پناه بردند و درس خواندند و گاهی هم سنگ به شاخههایم زدند… پرندگان بسیاری درمیان شاخههایم لانه ساختند به زیباییام افزودند … کار به جایی رسید که کمک حالِ صاحب باغ شدم… درختان دیگر بر موقعیت و قد و قامتم رشک میبردند. تا اینکه موریانهها به در و دیوار و اثاثیهی آن عمارت یورش بردند. ملکهای که بقیه موریانهها از آن فرمان میبردند در قطعهی پشت خانه ساکن شده بود، اما شایعه کردند که در زیر تنه من است و پیشنهاد کردند که مرا بکُشند. وقتی این حرفها را شنیدم وحشت برَم داشت. به یاد آوردم چطور وقتی جوان بودم و آن عمارت عَلَم نشده بود؛ همهی درختان کوچه باغی را سر بُریدند… دلسوزانِ خانهباغ هشدار داده بودند که حذر کنید… چند روز بعد چند نفر که زیر لب ورد میخواندند با تبرهای یُغوری به جان تنهام افتادند. پوستهام را شکافتند و الیافم را زخمی کردند… با همهی دردی که داشتم؛ گفتم زیر و در تنهام هیچ ملکهی موریانهای لانه نکردهاست، اما گوشششان بدهکار نبود. بعد از صدها ضربه از نفس افتادند و مرا به حال خود گذاشتند. روز بعد با ارّهای بزرگ برگشتند. حس میکردم صدها دندان تیز به جان و الیافم افتادند. رنگها سایه میشد و جهان تاریک. درختانِ آلبالو، آلو، به، گلابی، زردآلو و آن بادام قدیمی همراه با گلهای رازقی وداودی که در اطرافم بودند؛ به گریه افتادند… حتی آن مادری که سالها در آن خانه زندگی کرده بود به آب و آتش زد که دست از سر من بردارند… تنهام شکست. شاخههایم در باغ فرو ریخت. نه چیزی میدیدم و نه صدایی میشنیدم… جز نیمهی زخمی تنه و قلب تکهپارهام چیزی نمانده بود. شاخههایم را کشان کشان بردند و شکستند. خیال کردم مرگم حتمیست؛ اما من نمُردَم. تنهام هنوز اینجاست و ریشههایم در خاک باقی… این را اینان نمیدانند…
^.اثیری= تابناک، اثیر (لغتنامه دهخدا): اثیر. [ اَ] (ع ص ) نعت از اَثَر. مأثور. برگزیده . کریم . یار خالص . جوهر شمشیر.
زن در بوف کور صادق هدایت حضورپررنگی دارد. زن اثیری، فرشته آسا، ساکت و خاموش است. مظهر کمال در زن است. نمادی از زن کامل…