شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۰۸

شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۴:۰۸

جستاری از شرایط کنونی ایران زیر نام: "گوی" و "میدان"
پیشرفت علم و تکنولوژی و نوآوری‌های این عرصه و گسترش و همه‌گیری فضای مجازی، امکان بی‌بدیلی را برای نور انداختن بر تاریکخانه اشباح و برملا کردن دروغ و نیرنگ‌های پشت...
۵ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: بردیا سیاوش
نویسنده: بردیا سیاوش
اختلافات درون‌ حکومت و موضع و اهداف رهبری در انتخابات
ریسکی که حکومت انجام داد و فکر می‌کرد که با اتخاذ این روش می‌تواند هم‌ مشارکت را بالا ببرد و هم یک جناح اصول‌گرای میانه را بار دیگر بر راس...
۵ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: کامران
نویسنده: کامران
چرایی پروژه‌ی میرباقری‌هراسی!
ای کاش رسالت پروژه‌ی میرباقری‌هراسی، مقدمه‌ی ضدحمله به آن بود. اما نیست و عملاً ترمزی‌ست در برابر پیشرفت و دعوت به آهسته بیا و آهسته برو که گربه شاخت نزند.
۴ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: بهزاد کریمی
نویسنده: بهزاد کریمی
نامه‌ای به اپوزیسیون، جهت یادآوری وظایف فراموش شده!
کاش می‌شد دوباره مثل آن روزها به یاد مردم بیفتیم و به آن‌ها سر بزنیم و مثل آن روزها صمیمانه پای درد دلشان بنشینیم و ببینیم که چه دل خونی...
۴ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: زری
نویسنده: زری
مشخصات حکومت- قانون
اگر قوانین را تنها وسیله‌ای برای برقراری نظم در جامعه فرض کنیم،حاكمیت قانون به مفهوم برقراری نظم و انضباط اجتماعی خواهد. در این روی‌کرد قانون تنظیم‌کنندۀ روابط حاکمیت و شهروندان...
۳ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: مناف عماری
نویسنده: مناف عماری
تایتانیک
چیستی و سرشت فلسفی قصه‌ی تایتانیک امری فراتر از عاشقانه‌های آن است. جوهره‌ی فلسفی فیلم‌نامه، داستانِ شکستِ پنداره‌ی لگام زدن بر انگاره‌های فردی‌ست ...
۳ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان
آقای رئیس جمهور اندکی آرام، به کجا چنین شتابان
آقای رئیس جمهور به رای ۲۷ در صدی‌تان غره نشوید. مردم در این ۴ دهه آموخته‌اند که نباید به وعده‌های حکمرانان اعتماد کرد. همان ۲۷ درصد رای‌دهنده، دیده‌بان حرف و...
۲ مرداد, ۱۴۰۳
نویسنده: زهره تنکابنی
نویسنده: زهره تنکابنی

نگذاشتم که آغوش مادرش خالی شود

اصلاً نمی‌شد سن و سالش را حدس زد، تو گویی هزاران سال عمر کرده بود. به اندازه‌ی صدها سال چین و چروک دور گردنش حلقه بسته بود. در دست‌هایش دو سه انگشتر نقره داشت و چادر مندرسی را نشان داد و گفت: «فلانی برایم داده بود. سال‌هاست می‌پوشم و دعای نیکش می‌کنم». هنگام حرف زدن به مشکل هوا را قورت می‌داد و تصویرش به صخره‌ی سختی شبیه شده بود که نمی‌شد از جا تکانش داد.

در لابه‌لای سوز و گدازش احوال‌پرسی می‌کرد و از همه می‌پرسید که چه حالی دارند. در آخر هم می‌گفت: «خداوند حالتان را خوش داشته باشد.» وقتی لبخند می‌زد، دو دندانِ زرد که تنها دندان‌های باقی‌مانده در دهانش بودند، دیده می‌شدند. صدایش بم بود و می‌لرزید. از سوز دل گریه کرد و گریه‌اش فضای خانه را سنگین ساخته بود. نفسم بند آمده بود و مبهوت آن همه رنج و حرمان شده بودم. اصلاً نمی‌شد سن و سالش را حدس زد، تو گویی هزاران سال عمر کرده بود. به اندازه‌ی صدها سال چین و چروک دور گردنش حلقه بسته بود. در دست‌هایش دو سه انگشتر نقره داشت و چادر مندرسی را نشان داد و گفت: «فلانی برایم داده بود. سال‌هاست می‌پوشم و دعای نیکش می‌کنم». از من خواست لباس‌های کهنه‌ام را برایش بدهم. گفت: «به عروسم می‌‌برم.» در مورد عروسش حرف زد که خیلی جوان بوده که بیوه شده است، و در مورد شوهر خودش گفت که با مرگ فرزندان کمرش خم شده و از راه رفتن مانده و زمین‌گیر شده است. یتیم‌های پسر دوم، زن بیوه‌ی پسر دوم، شوهر زمین‌گیر و به قول خودش یک روزگار بزرگ به دوشش افتاده بود. او باید به همه رسیدگی می‌کرد و هیچ مرجعی جز مردمی که به آسانی به صحبت‌هایش گوش نمی‌سپردند، نداشت که برود و بپرسد چرا به چنین سرنوشتی دچار شده و پسرانش به چه جرمی کشته شده‌اند.

وقتی در مورد پسر بزرگش حرف می‌زد از سنگینیِ اندوهش تکان خوردم. هنگام حرف زدن به مشکل هوا را قورت می‌داد و تصویرش به صخره‌ی سختی شبیه شده بود که نمی‌شد از جا تکانش داد. بغضی در گلویش شکست و به تلخی گریه کرد. گفت: «مَین ورداشت. خودت دیده بودی. چه قسم جوانی داشت. اولادهایش را هم بُرد.» وقتی در مورد اولادهای پسرش حرف می‌زد دوباره لرزه به اندامش افتاد و گریه کرد. من از حرفی که زد به گریه افتادم. «یتیم‌هایش را نگرفتم. گفتم بگذار در بغل مادرشان باشند.» پدرِ عروسش حتی یک سال هم صبر نکرده بود. دخترش را با دو فرزندش به مزارشریف برده و با فرزندانش یک‌جا به مردی داده و در بدل آن عروسِ داغ‌دار و یتیم‌دار، یک لک و پنجاه هزار افغانی گرفته بود. پسر اولش در ۳۴ سالگی طعمه‌ی مَین کنار جاده شده و به جرم افسر اردو بودن کشته شده بود. خانه‌اش یک‌شبه تارومار شده بود و زن و فرزندش در هزاران کیلومتر آن‌سوتر گم و گور شده بودند. پسر اول ده سال در اردوی افغانستان خدمت کرده و در ولایات مختلف وظیفه اجرا کرده بود و در آخر هم طعمه‌ی مینی کنار جاده در ولایت میدان وردگ شده و جسد تارومارشده‌اش با دو لک افغانی پول به خانواده‌اش واپس فرستاده شده بود. مادرش می‌گفت: «تازه خانه‌ی خود را آباد کرده بود. تعمیر انداخته بود. کلین و دروازه ننشانده بود که از آن بی‌نصیب شد.»

پسر دومش در ۲۸ سالگی طعمه‌ی جنگ تن به تن طالب و نیروهای جمهوریت شده و به قول خودش او هم شهید شده بود. زن و فرزندِ او را نبرده بودند. پسر دوم دکان‌دار بود. اصلاً به اردوی حکومت یا به جمع طالبان نپیوسته بود. برخلاف برادرانش، او به کاروبار و غریبی مصروف بود اما قصه همان قصه‌ی آشنا است که وقتی خطری برادر بزرگ و کوچکت را تهدید کند، بی‌گمان تو هم در امان نیستی. او به علت همان خطری که هر دو برادرش را در دو صف جنگ تهدید می‌کرد، کشته شد و به قول مادرش خانه‌اش خراب و فرزندانش یتیم و زنش دست‌نگرِ مردم شده بود. زن می‌گفت: «خانه‌خراب! وقتی جنگ شده، تانک‌ها آمده، زخمی‌ها را بار کرده در موترها از نزدش گذشته‌اند اما او دکانِ خود را بسته نکرده، فکر نکرده که در آن جنگ و بگیر و نمان چه کسی از دکانِ تو سودا می‌گیرد. اجلش رسیده بوده. اجل که برسد همین‌طور می‌شود. در میان یک جنگِ داغ، دکانِ خود را باز گذاشته و راکت به دکانش خورده و خودش هم تکه تکه شده بود.» خانواده‌ی عروس دوم گفته بودند که وسعشان نمی‌کشد از یک بیوه و چند یتیم نگه‌داری کنند. زن سرپرستیِ یتیم‌ها و عروس بیوه‌اش را به دوش گرفته بود و از همه چیزی می‌خواست که برای آن‌ها ببرد. به من گفت: «لباس‌های کهنه و چیزهایی را که استفاده نمی‌کنی بده به عروسم ببرم. هرچیزی که باشد. جاکت، لباس، چادر، دستکول…» من غرق آن همه رنج و محنتی شده بودم که زمانه به آن زن تحمیل کرده بود. خودش می‌گفت: «پسر دومم از بی‌عقلیِ خود کشته شد.» گیرم که پسرش عقل نداشت یا عقلش کم بود اما او هم از خدا نخواسته بود که با فایرِ یک مرمیِ راکت نیست و نابود شود. پسر دوم قربانیِ جنگ شده بود. جنگ دیوانگان. جنگ دین و دموکراسی. به قول خودشان جنگ دین و دنیا، جنگ دوزخ و بهشت. جنگ ایمان و کفر. جنگ اراده و پول و شهوت و شراب. زن برای پسر دومش نیز گریست و از خانواده‌ی عروس بیوه‌اش گله کرد که در نگهداری از دختر و نواسه‌هایشان همکاری نکرده‌اند.

پسر سومی خیلی جوان بود. بعد از کشته شدن برادرانش کفری شده بود. آن‌قدر عصبانی شده بود و حکومت را دشنام داده بود که خانواده به تنگ آمده و از او خواهش کرده بودند که برود جایی خودش را گم کند. ایران برود. پاکستان، ترکیه یا هر جای دیگری و پدر و مادر را راحت بگذارد. او ۱۹ سال داشت که از خانه رفت. بعد از رفتنِ او آوازه شده بود که به صف طالبان پیوسته است. به رفیقان خود زنگ زده و گفته بود که آمده است انتقام برادرانش را از آمریکا، حکومت و جنگ‌سالاران بگیرد. او پی نبرده بود که برای گرفتن انتقام برادرانش به گروه قاتلانِ آن‌ها پیوسته است. بعد از دو سال شهرستان و استان به دست طالبان سقوط کرد. جوانانی که به صف آن‌ها پیوسته بود با شعار «اسلام زنده باد» به خانه برگشتند. همه زن گرفتند. جشن گرفتند. منصب و پول گرفتند اما او برنگشت. مادرش وی را با رنج کمتری به یاد آورد. وقتی که از او می‌گفت گریه نکرد. حتی به راحتی نفس کشید و بدنِ خود را استوار به دیوار و بالشتی که پشت سرش گذاشته شده بود تکیه داد و در موردش حرف زد: «مرده بود. مرده رفته بود. اگر نه همه آمدند، او چرا نیامد؟ جوانه‌مرگی مرده بود.» چون پسر سومی فرزندی را یتیم و زنی را بیوه نکرده بود، شاید مرگ او برای مادر رنج کمتری داشت که با به یاد آوردنش گریه نکرد. شاید هم آن‌قدر برای آن دو پسرِ نامرادش گریسته بود که توانِ گریستن به این یکی را نداشت. در آخر صحبت‌هایش عصبانی شد و به زمین و زمان دشنام داد اما نتیجه‌گیری‌اش مرا دوباره به گریه انداخت. گفت: «جنگ شد. نمی‌گم که جنگ نشد. بچه‌هایم به مرگِ خود نمردند بلکه کشته شدند. اما کسانی هم هستند که حتی یک خراش هم برنداشتند. چرا من؟ آن هم چرا سه پسر؟ چرا من بیوه‌دار و یتیم‌دار شدم؟ طالع نداشتم. از ازل خدا به پیشانیِ من چنین نوشته بود. پسر به دنیا بیاورم و به زمین بدهم و خودم بالای سر قبرشان گریه کنم. من بدبخت بودم. جنگ هم برای من آمده بود. اینه حالی آبادی شده. آرامی شده اما چه فایده به حال من دارد؟ چه فایده به حال عروس‌های من دارد؟» اشک‌های خود را پاک کرد. آرام شده بود. از من پرسید که چرا به خانه‌اش نمی‌روم. به من گفت: «باید تو را مهمانی کنم. بطلبم. سرم حق داری. عروسی کردی.» من به چروک دور گردن و به شیار گریه‌ها روی صورتِ سیاهش خیره شده بودم. به حرفی می‌اندیشیدم که درباره‌ی عروس اولِ خود گفت: «نگذاشتم که آغوش مادرشان خالی شود.» بزرگی کرده بود. در حق یک زنِ دیگر بزرگی کرده بود. جنگ‌زده بود. رنج‌دیده بود. اما بزرگ و باشرافت بود. او می‌توانست آن دو یتیم را با این سه یتیمِ دیگر یک‌جا با کم و زیاد، به کمک مردم یا هر وسیله‌ی دیگری بزرگ کند اما در حق مادرشان بزرگی کرده بود و گذاشته بود که آن‌ها را با خودش ببرد. او می‌دانست که آغوش مادربزرگ هر اندازه هم که گرم باشد به آغوش مادر نمی‌رسد. در حق آن زن و آن دو یتیم بزرگی کرده بود.

برگرفته از: سایت «آسو»

تاریخ انتشار : ۲۰ اسفند, ۱۴۰۲ ۰:۲۸ ق٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

حکم اعدام شریفهٔ محمدی را لغو کنید! شریفهٔ محمدی را آزاد کنید!

ما بر این باوریم که با مبارزهٔ هم‌سوی همهٔ نیروهای مترقّی باورمند به آزادی، برابری، مردم‌سالاری (دموکراسی) و عدالت اجتماعی در زمینهٔ حکم منفور اعدام نیز می‌توان ارادهٔ حقوق بشری قاطبهٔ مردم را به این نظام جنایت‌کار تحمیل کرد. ما هم‌صدا با همهٔ این مبارزان لغو حکم اعدام شریفهٔ محمدی را خواهانیم و هم‌نوا با همهٔ نیروهای مترقّی ایران اعلام می‌کنیم جای مبارزان راه بهروزی مردم زندان نیست.

ادامه »
سرمقاله

روز جهانی کارگر بر همۀ کارگران، مزد‌بگیران و زحمتکشان مبارک باد!

در یک سالی که گذشت شرایط سخت زندگی کارگران و مزدبگیران ایران سخت‌تر شد. علاوه بر پیامدهای موقتی کردن هر چه بیشتر مشاغل که منجر به فقر هر چه بیشتر طبقۀ کارگر شده، بالا رفتن نرخ تورم ارزش دستمزد کارگران و قدرت خرید آنان را بسیار ناچیز کرده است. در این شرایط، امنیت شغلی و ایمنی کارگران در محل‌های کارشان نیز در معرض خطر دائمی است. بر بستر چنین شرایطی نیروهای کار در سراسر کشور مرتب دست به تظاهرات و تجمع‌های اعتراضی می‌زنند. در چنین شرایطی اتحاد و همبستگی نیروهای کار با جامعۀ مدنی و دیگر زحمتکشان و تقویت تشکل های مستقل کارگری تنها راه رهایی مزدبگیران است …

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

آقای رئیس جمهور اندکی آرام، به کجا چنین شتابان

آقای رئیس جمهور به رای ۲۷ در صدی‌تان غره نشوید. مردم در این ۴ دهه آموخته‌اند که نباید به وعده‌های حکمرانان اعتماد کرد. همان ۲۷ درصد رای‌دهنده، دیده‌بان حرف و عمل شما هستند و با دقت و پیگیری، بر مواضع تان نظارت دارند.

مطالعه »
یادداشت

حکم اعدام فعال کارگری، شریفه محمدی نمادی است از سرکوب جنبش صنفی نیرو های کار ایران!

میزان توانایی کارگران برای برگزاری اقدامات مشترک، از جمله اعتصابات و عدم شرکت در امر تولید، مرتبط است با میزان دسترسی آنها به تشکل های صنفی مستقل و امکان ایجاد تشکل های جدید در مراکز کار. ولی در جمهوری اسلامی نه تنها حقوق پایه ای کارگران برای سازمان دهی و داشتن تشکل های مستقل رعایت نمیشود، بلکه فعالان کارگری، از جمله شریفه محمدی، مرتبا سرکوب و محکوم به حبس های طولانی مدت، ضربات شلاق و حتی اعدام میشوند.

مطالعه »
بیانیه ها

حکم اعدام شریفهٔ محمدی را لغو کنید! شریفهٔ محمدی را آزاد کنید!

ما بر این باوریم که با مبارزهٔ هم‌سوی همهٔ نیروهای مترقّی باورمند به آزادی، برابری، مردم‌سالاری (دموکراسی) و عدالت اجتماعی در زمینهٔ حکم منفور اعدام نیز می‌توان ارادهٔ حقوق بشری قاطبهٔ مردم را به این نظام جنایت‌کار تحمیل کرد. ما هم‌صدا با همهٔ این مبارزان لغو حکم اعدام شریفهٔ محمدی را خواهانیم و هم‌نوا با همهٔ نیروهای مترقّی ایران اعلام می‌کنیم جای مبارزان راه بهروزی مردم زندان نیست.

مطالعه »
پيام ها

بدرود رفیق البرز!

رفیق البرز شخصیتی آرام، فروتن و کم‌توقع داشت. بی‌ادعایی، رفتار اعتمادآفرین و لبخند ملایم‌اش آرام‌بخش جمع رفقای‌اش بود. فقدان این انسان نازنین، این رفیق باورمند، این رفیق به‌معنای واقعی رفیق، دردناک است و خسران بزرگی است برای سازمان‌مان، سازمان البرز و ما!

مطالعه »
مطالب ویژه
برنامه و اساسنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

جستاری از شرایط کنونی ایران زیر نام: “گوی” و “میدان”

اختلافات درون‌ حکومت و موضع و اهداف رهبری در انتخابات

چرایی پروژه‌ی میرباقری‌هراسی!

نامه‌ای به اپوزیسیون، جهت یادآوری وظایف فراموش شده!

مشخصات حکومت- قانون

تایتانیک