سرانجام بعداز مدتها گذرم به تئاتر شهرِ «پاتخت» افتاد. از کوچه پسکوچههای پشتی و خانه قدیمی اطراف پارک دانشجو، از کنار پیکر پیر و کهنه و چروکیده با رنگهای پوسته پوسته شدهاش رد میشوم؛ میبینمش… روزگاری نورهای قرمز از نئونهای مغازههای خیابانهای روبرو چشم را میزد و از هر گوشه در راستای بالا و پایین خیابان قابل دیدن بود… هنوز هم زیبای خفتهایست این عمارت باشکوه. بنایی که تمام ناملایمات این سالها، موجب نمیشود چشم شما را نگیرد. اگر حوالی دهه پنجاه آنجا میایستادید، موجی از نورهای قرمز که نئونهای فراوان آن نمایان میشد چشمتان را میزد و در شعاع خوبی از خیابانهای پیرامون که آن زمانها هنوز با آسمانخراشها پر نشده بود؛ قابل دیدن بود و شما را به خود میخواند، در روزهای شلوغ و پُررفتوآمد آن سالها. اکنون اما از ساختمان تئاترِ شهر، خط افق دیده نمیشود… هیچ نظمی نیست. بالا تا پایین. هر طرف را نگاه میکنید. یکی از گاری زباله آویزان است… بساط دست فروشان، بازار مکارهایست از لیف و اسکاچ و اسپند که پی لقمه نانیاند… گویا، ترسناک، خشمآلود با پیادهروهای اِشغالشده و خیابانهای خطرناک… اما اگر در کوچهپسکوچهها سرک بکشید، ساختمانهای آجری باقیمانده از دهههای طلایی معماری را خواهید دید، در جاهایی که هیچ انتظارش را ندارید؛ مثل تکههای کوچک طلا وسطِ برادههایِ آهن و سنگ و کثافت. دستمان بهشان نمیرسد اما همان برقشان که یک لحظه میآید و میرود؛ نشانیست از شهرآشوبی این دیار در روزهای رفته دوران جوانی…
در مقابل این شرم و آزرم، من نیز هراز گاهی سخنهای تلخ و کنایهآمیز بر زبان میآورم. حرفهای پر از نیشخندهای پر درد، که بیدرنگ فرو میخورم و پشیمانیاش را تمام شب به همراه دارم. شاید برتر این بود که اشک بریزم بجای خندههای تلخ و اشارهوار. گویا میترسیم ازحُجب و حیای خود…
پسرکی نشسته بر سکوی مغازهای در کنار پیرمردی موسفید و سفیدرو خیره و مات، نگاهم با نگاه اوست… حرف جوان همراهم دور از واقعیت نیست: «… جنگ همانند طاعونیست که با آمدنش همهچیز را تحتتاثیر قرار میدهد؛ طاعونی که انگار به جانِ مغلوبان، بیشتر علاقه دارد!…»
تصویرهای هلالی سبز، سرخ و نارنجی بر دیوار خاکستری آسمان… زنی آن سوی پنجره شانهزنان بر موهای خود در آینهی فَلَک زیر لب ترانهی «لالایی» را زمزمه میکند…
واپسین روز فروردین۱۴۰۳- پهلوان
#ویگن دِردِریان زادهٔ ۲آذر۱۳۰۸، درگذشت۲۶اکتبر۲۰۰۳لسآنجلس