تا به خاطر داشته باشیم که چه به روزمان آوردند
وقتی که برای همه خواستار نان، مسکن، آزادی و برابری شدیم.
****************************************
در سال ١٣۶١، پس از یک ماه باز جویی در کمیتهٔ مشترک با چشم بسته به زندان اوین منتقل شدم. نمیدانم چه وقت از روز بود. چشمبندم را که برداشتم، از دیدن آن همه انسان روبروی خود خشکم زده بود. با خوشحالی نه، ولی با محبت به من خوشآمد گفتند. چهرهها همه محکم و نگاهها مهربان و رفیقانه بود. سلول، مربعشکل و حدوداً به طول و عرض شش متر بود. اتاقی که کنار دیوار سه طرف آن، دو تخت سه طبقه قرار داشت. از پنجرههای نزدیک به سقف نور خود را به زور به داخل میکشید. طرفی که بدون تخت بود، دری به طرف بیرون داشت. برای کسی که ندیده باشد، قابل تصور نیست که در این سلول نود نفر زندانی، نود نفر انسان بلاتکلیف و منتظر، باید با هم زندگی میکردند. گاهی یکی را به زندان دیگری منتقل میکردند، گاه به سلول دیگری، و یا برای اعدام میبردند. هر زمان که کسی را صدا میزدند، لحظاتی دردآور و پر از وحشت بود. وقتی کسی را میبردند، گویی آخرین و غمانگیزترین قدمها را سنگین و ساکت برمیداشت. تا دقایقی همه نفس در سینههایمان حبس میشد. هیچکس نمیدانست چرا میبرندشان و چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد. من حدود چهار هفته با این انسانهای شریف به سر بردم. در آن محیط بسته به سختی امّا با هم نفس میکشیدیم. بدون رد و بدل کردن کلامی با هم گفتگو میکردیم. روزی سه بار در سلول باز میشد. دستشویی رفتن آدابی داشت. سه تا دستشویی بود که برای همگیمان فقط سی دقیقه وقت بود. یک نفر از بچهها هم با ساعت پشت در دستشویی پایان حدوداً نیم دقیقه را اعلام میکرد و معمولاً صدای اعتراض شنیده میشد که گفته میشد: «من هنوز ننشستهام.» مسئول سلول که خودمان انتخابش کرده بودیم، گروهها را تعیین میکرد. بدون نظم، زندگی به همه سختتر از آنچه بود، میگذشت. تلویزیون هم داشتیم، که روی دیوار زیر پنجره نصب شده بود. یکی از برنامههایی که از تلویزیون برای ما پخش می شد، درسهای فلسفهٔ عبدالکریم سروش، استاد مورد تأیید جمهوری نوپای اسلامی، سردمدار انقلاب فرهنگی و ضرب و شتم و اخراج و کشتار و زندانی کردن دانشجویان بود. سروش با ریشی مرتب و پزی روشنفکرانه جلوی تخته سیاهی میایستاد و درس میداد و با عشوه روی تخته به فارسی و لاتین مینوشت و از اگزیستانسیالیسم و انساندوستی میگفت! به گمانم که در آن زمان سارتر باید از اظهارات این به اصطلاح فیلسوف، بارها و بارها در قبر لرزیده باشد! همه نود نفر با هم غذا میخوردیم. امّا خوابیدن نوبتی بود. هجده نفر روی تخت میخوابیدند. ظاهراً زمان شاه، این سلول برای نگهداری هجده نفر زندانی بوده است. بقیه میبایست روی زمین و روی پتوهای سربازی و روی یک کتف و به اصطلاح کتابی میخوابیدیم. روی زمین حتی با روش کتابی هم همه جا نمیگرفتیم و اجباراً باید به نوبت میخوابیدیم. گاهی کسی با دو پا، بین دو نفر با فشار جا باز میکرد و یکی با سرعت خود را در فاصلهٔ ایجاد شده جا میداد و میخوابید. در هفته یکبار هم اجازهٔ حمام رفتن داشتیم. وقت دوش گرفتن بسیار کوتاه بود به همین خاطر اجباراً سهنفره زیر یک دوش میرفتیم. حمام، کابینی به مساحت حدود چهار متر مربع با یک دوش سقفی بود. شورتهای درازمان هم مانع از تمیز شدن تمام تنمان بود. هرکس پشت دیگری را میشست. سعی میکردیم در عرض چند دقیقه، زیر آب به جسم و روان خود تازگی و امید بدهیم. روزانه حدود بیست دقیقه هم هواخوری داشتیم. همگی بدون اینکه همدیگر را بشناسیم، با هم رفتاری صمیمانه داشتیم. هیچکس خود را از دیگری بهتر و بالاتر نمیدید. دردها و آرمانهای مشترکمان و امیدی ناپیدا و دور ما را به هم پیوند داده بود. خود را از دیگری جدا نمیدیدیم. پس از گذشت حدود چهار هفته همراه سه نفر دیگر، مرا هم صدا زدند. ترسم را نشان ندادم که نمیدانستم مرا به کجا میبرند. پیاده با چشمبند در حالی که شانههای نفر جلو را گرفته بودم، راه افتادم. یکی آرام ناله کرد که ما را برای اعدام میبرند. راه به نظرم طولانی میآمد. در خیال خود بودم که ناگهان دری باز شد. چشمبندم را که برداشتم، همراه سه نفر دیگر به سلول جدید وارد شده بودیم. پنج یا شش نفر دیگر هم آنجا بودند. متوجه شدیم که به آموزشگاه زندان اوین رسیدهایم. چشمان بهتزده ما چهار نفر ناباورانه و با تعجب سلول را که به نظرمان بزرگ و جادار میآمد، دور میزد. یکی از آن شش نفر، روبروی ما نشسته بود و متوجه حالت ما شده بود. من گفتم ما از یک سلول نود نفره میآییم. او خندید و با طعنه گفت: «اینجا عین دموکراسیه! نه؟»