باز ۲۲ مرداد
درست ۳۹ سال پیش تو این موقع به گلهای زیبا یاس رازقی توی گلدون خیره شده بودم و زیر تازیانه کابوس حکم اعدامت فکر میکردم اینبار از این یاسها گردنبندی برای روزبه درست میکنم که در ملاقات حضوری برات بده چون همیشه سعی میکردم گل مریم گل عشق من و تو را باهاش بفرستم که فقط یکبار تونست بهت برسونه. بقیه اتفاقات انروز را قبلا نوشتم. ساعت ۹ اونشب اعدامت کردن و دیگر گردن ۴ سالگی روزبه به گلهای سحرآمیز یاس رازقی آراسته نشد. یکی از آخرین بارها که ملاقات داشتیم گفتی شعر ترا من چشم در راهم نیما را از طرف من برای خودت بخوان بعدها حسن ط این شعر را با خط نستعلیق برام نوشت و هدیه داد
ترا من در چشم در راهم…
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند درشاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
ترا من چشم در راهم
شباهنگام. در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام٬
گرم یاد آوری یانه ٫ من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
نیما یوشیج
برای دوستانت و آنها که بعد از تو پرچم مبارزه را به گرده شان میکشند نامه ای که اول مرداد ۱۳۵۵ از خلخال که در آنجا کار تابستانی میکردی و برایم فرستادی هنوز ما فقط رفیق بودیم را منتشر میکنم تا جوانهای عصر ما ببینند علت قیام ما هم دردی بود که وجدانمان نمیتوانست در مقابل آن سکوت کند
ترا من چشم در راهم
زهرا
نامه جهانگیر بهتاجی سیاهکل محله به زهرا بیاتی ۱۳۵۵/۰۵/۰۱ خلخال
با اینکه شاعر نیستم دلم میخواهد شعر بگویم. صدای یک مدام زنجره و آواز پرنده ای که جمله “بُد بُد ه“ را تکرار میکند با صدا گنجشکان سنفونی بکر دیگری از طبیعت را ساز کرده اند. چنلی بیٔل* امروز مه نداراد و از سوز سرد خبری نیست. تپه های سبز اطراف با لاجوردی آسمان ترکیب زیبایی را بوجود آورده اند. از آبادی مجاور صدای ملتمسانه درازگوشی که حکایت از سختی و سختی دارد قلبم را می چلاند . چشمانم به دستهای درشت و زمخت کارگران خیره می ماند، در تلاش است. بصورتش نگاه میکنم ، کم سن و سال. دو روز قبل بود که بخاطر کم بودن حقوقی که سر کارگر برایش معین کرده بود چشمایش به اشک گرایید و بغض گلویش را فشرد. دوباره به دستانش نگاه می کنم، بنظر میرسد که آنها را از مردی سی و چند ساله بعاریت گرفته.
برای پیاده کردن نقشه منتظر غروب آفتاب شدیم. تک و توک بچه ها دور برمان می پلکیدند و زنها دورتر روی خاک ولو شده بودند و ما را می پاییدند. از سمت چپ مان ، پایین رود خانه بزرگی میگذرد و بعضی خانه های مجاور آن زیر خاک فرو رفته اند و نوک درختها با خیابان در حال احداث کمربندی هم سطح می باشند. چند زن و دختر از چشمه پایین رودخانه آب بر می داشتند ، میخ نشانه دوم هم کوبیده شد. پیرمردی جلو آمد ، لبه کلاه سیاهش قسمتی از چین پیشانی اش را پوشانده بود، با احترام و خواهش، خواست که به نقشه مان نگاه کنیم و ببینیم چه بر سر دکانی که خانه اش هم بود میاید . اندازه گیری که شروع شد اضطراب را در چشمانش میخواندم. انگار خودش هم میدانست، و منتظر فاجعه بود، حتمٱ ته دلش به خودش امیدواری میداد. نگاهش از ما تقاضا چیزی میکرد که هر دومان میدانستیم.
دکان فقیرانه اش میبایست یک متر و نیم به جاده کمربندی زمین هدیه کند یعنی خود و پیرمرد خانواده اش را قربانی کند.
×××
حلقه شفافی در چشمانش دیده میشد ولی غرورش میکوشید لبخندی بر گوشه لبانش بنشاند و این لبخند چه لبخند تلخی بود، دلم طاقت نیاورد به آسمان نگاه کردم ابرهایی به سفیدی برف دردل آسمان آبی رها شده بودند و نور خورشید غروب در آنها مانند نور افکنی پاشیده شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چنلی بل : کوهای شمال شرق که متصل است به طالش و بیشتر اوقات مه آلود است و دمای هوا را از غلظت مه میتوان حدس زد. و مرا بیاد کمره مه آلود جایگاه کور اوغلی و یارانش میاندازد
۲
دور و برمان شلوغ شده بود. کلنگ که هوا میرفت یکی دوتا بچه قد و نیم قد را عقب می کشیدیم، میخواستیم میخ سوّم را بکوبیم . سمت چپ مان تعدادی اطاق بود که حیاط شان جزء خیابان شده بود. خانه شان فقط یک درب داشت که اطاق را به خیابان خاک آلود باز میکرد. خانه ها دو متر از جاده بلند تر بودند زن میانسالی که پای راستش کفش بپا نداشت با یکی دو نفر دیگر جلوی اطاقی نشسته بود و روی ورم پای راستش حنا بسته بود. قیافه اش باد کرده و زرد بود.
مانند آبی که حرارتش بدهند ابتدا بملایمت بصدا در آمد و ناگهان غل زد و جوشید. با اینکه زبان ترکی ام خوب نبود منظورش را درک میکردم . بعد از یکبار عقب نشینی خانه اش ، تنها اطاقی دالان مانند به عرض یک متر و چهل سانت برایش مانده بود که الان محاسبه نشان میداد که اینهم باید از بین برود. التماس ها یش به نفرین تبدیل شدند و بعد کینه توزانه حرف میزد و در اخر اینکه به ”جان….“ من بلند نمیشوم ابتدای جمله اش مرا بدرک تمامی آن کمک کرد.
تخت فنری زوار در رفته ای به دیوار حیات اطاقک شان تکیه داده بود و زیر انداز کثیفی رویش را می پوشاند دو سه تا بچه روی آن نشسته بودند و زل زده بودند بما پیر مردی از کنارشان بلند شد و خواست حرفی بزند که نگاه زن غضبناکی اش مرد را ساکت نمود.
×××
سرم به دوران افتاده بود زن ساختمان دو طبقه ای را نشان میداد که چرا آنرا خراب نمیکنند . بدبختی فقط مال بیچاره هاست؟ به کجا بروم؟
قطرات اشک از چشمان زن سرازیر بود و منهم درونم میگریست.
دوباره به آسمان نگاه کردم ، نمیدانم چرا؟ شاید می ترسیدم کاسه چشمانم ظرفیتش تمام شود و سرریز کند.
نور افکن آسمان هنوز ابرهای سپید را با انوار طلایی اش رنگ آمیزی میکرد.
بیست آنطرفتر که رفتیم دور و برمان شلوغی موج میزد. زن کوتوله ای که چشم چپشکور بود، جلو آمد. میخ چوبی وسط خیابان کوبیده میشد. نگاهی به ما کرد و میخ را نشان داد و با حسرت گفت : همین جا اطاقم بود. چند نفری خندیدند و خود زنک هم خندید. پسر شنگولی، با شوق و ذوق برای چند تا از بچه ها می گفت ”اولر گدیر“ (خانه ها میروند) دختری نگاهش کرد و زد توی سرشو پسر هم ساکت شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــ
ــــــــ
ــ
وقتی بر میگشتیم پیر مردی زانویش را بغل کرده بود ، شاید اگر پایش را دراز می کرده اطاقک کم میامد . نور چراغ گرد سوزی فضای اطاق را نیمه روشن ساخته بود. بچه ها روی تخت فنری شکسته نشسته بودند و زن چه کینه جویانه به ما نگاه میکرد. به دکان اولی رسیدیم پیر مرد چپقش را میکشید یک لنگه درب مغازه اش باز بود و زن و بچه هایش در قسمت چپ دکان دیده میشدند، دکانی که همه چیزشان، خانه شان بود.
راستی این را هم برایت بنویسم که شهرمان تنها یک خیابان پانصد متری دارد. که تقریبأ بعنوان پیاده رو مورد استفاده عابرین قرار میگیرد.
میخواستم زودتر برایت چیزی بنویسم . ولی گاه در روز بیش از چهارده ساعت کار دارم و فرصت اینکه فکرم را بروی کاغذ بیاورم ندارم. بخصوص اگر بخواهم مثل این بار پاکنویس هم بکنم.
توصیه می کنم نامه ات را این بار قبل از رفتن به دانشکده ننویسی تا بهانه ای نداشته باشی از جهت کم نوشتن . مجال نداده بودم حرفی بزنی چرا که چندان لازم نبود و احتیاج نداشتم بخصوص وقتی که اینجا هستم.
هر چه زودتر تاریخ دقیق برنامه سبلان را که بنظر ۲۴ـ ام باشد برایم بنویس. سعی میکنم بروم و بدین جهت یک روز جلوتر میایم و احتمالأ خودت باید برایم ثبت نام کنی. میتوانی اسم کوچکم را روی پاکت بنویسی.
چند روز است که به تنهایی مشغول رتق و فتق امورم. نمیدانی چه اوضاعی است. یه جیب ( آهو بیابان) (الاغ خیابان) هم هست که تازه تعمیرش کرده اند و مثل کره اسب یا شاید هم کره خر چموشی است که به ما یکی سواری نمیده. روز اول زدم به نرده های تنها میدان یادبود شهر . و امروز هم با آن هر جا رفتم مجبور شدم پیاده برگردم. بعد از ظهری که بجایی گیر کرده بودیم (توی کوه) کلی هل دادیم و زور زدیم. یک قدم هم نرفت. جالب بود تا وقتی که راننده شرکت آنرا راه می برد خوب بود تا من نشستم پشت فرمان یک قدم هم نرفت. حالا نذر کرده ام پای پیاده چند تا قله بروم بلکه بر سر عقل بیاید.
ساعتم همچنان مریض است حتی ویزیت ۲۵۰ریالی پایتخت هم خوبش نکرد.
هوای سردی داریم بخصوص شبها که به بهانه چایی چراغ را میگذارم توی اطاق.
یک چیز دیگر روزهای هفته را هم فراموش می کنم، فقط با تاریخ سروکار دارم.
گفتنی بسیار است و فعلأ ختم نامه را میگیریم.
با آرزوی موفقیت و پیروزی
۱/۵/۵۵
عجب تاریخ جالبی ۵۵/۵/۵
جهانگیر بهتاجی سیاهکل محله
(پ.ن. اسمها را من برای آگهی دوستان خواننده نوشتم وگرنه آن موقع ها به خاطر مسایل امنیتی حتی المقدور از نوشتن نام پرهیز میکردیم
https://www.facebook.com/share/v/37jQv9AAECAADpap/?mibextid=WC7FNe