@apahlavan
#سدخانم
امروز عروسی «سِدخانِم» است. عروسی ِدختر ِارشد ِطالبعمو …
طالبعمو پنج دختر و چهار پسر داشت و همگی به خانهی بخت رفته بودند و تنها «سِدخاِنم» مانده بود. او مانده بود حتی بعد از مرگ پدر… همهی برادرزادهها و خواهرزادههایش را هم تروخشک میکرد. همه به نوعی به او علاقمند بودند. هم غمخوار پدربود، هم یاور مادر و کمک حال خواهران و برادران…
دختری که همهی جوانیاش در روستا و خانهی پدری گذشته بود. چه آرزوها داشت… چه شبها، تنها در بالای نِفار^ و تابستانها، آن زمان که به ستاره مینگریست؛ آرزوهایش را نجوا میکرد وبا رویاهایش… به خواب میرفت…
از صبح با پرتو اولین اشعههای خورشید از خواب برمیخاست و تا پاسی از شب مشغول کار در خانه پدری بود. همه دیگر عادت کرده بودند به این بودن «سِدخانِم» و کارهایش…
حالا اما ورق برگشته بود یک پسر شهری به خواستگاریش آمده بود و همه دست بالا زده بودند که عروسی «سِدخانِم» سر بگیرد. پسر متمول بود. معلوم نبود عاشق چه چیز سِدخانِم شده بود… سِدخانم لاغر بود و بلند بالا با دستانی بیظرافت از فرط کار ورزیده و زمخت و صورتی آفتاب سوخته چشمانش اما زیبا بودند… عسلی روشن ،زیر سایهی ابروانی کشیده…
هوا از صبح ابری بود…
عروسی در خانه پدری برپا بود و قرار بود غروب به خانه پسر در شهر بروند.
«سِدخانِم» نگران بود… نگران گاو و گوسفند، نگران مرغ و خروس و انبوه اردک وغازو بوقلمون… ماکیان این خانه خود به رسیدگی تمام وقت یک نفر نیاز داشت… به این فکر میکرد که بعداز او، خانه پدری را چه کسی اداره خواهد کرد. مادرش در قید حیات بود اما ناتوانتر از آن بود که به آن خانهی درندشت و باغ مرکباتِ حیاط پشتیاش برسد ! شالیزار را چه کند؟! فصل نشا، وجین، آبیاری، برداشت!… افکار پیچیدهی دربارهی کار، عروسی و لباسی که به تن داشت… تنگ بود و نگرانیهایش بیپایان…
اهالی خانه اما خوشحال بودند چون میدانستند در تمام این سالها او چه زحمت و مرارتی را متحمل شده… شاید حتی دلسوزی هم برایش میکردند… سن ازدواجاش خیلی دیر هم شده بود؛ جوانیئی که به انتظار گذشته بود… حالا اما کسی دیگر به این موضوع اهمیت نمیداد. جوان ِشهری که پدرش معاملات ِاتوموبیل در شهر داشت؛ یک گاراژدار بود ومتمول… وحالا هم قرار بود با ماشین ِآخرین مدل، اورا به خانه مشترکشان در شهر بِبَرد.
عروسی، پایکوبی و پذیرایی از ساعتها قبل شروع شده بود .
اطراف خانه پدری ازیک سمت شالیزارهای وسیع بود که حالا اکثراً، محصولشان رابرداشت کرده بود و آن بخشی که هنوز وقت دروشان نرسیده بود؛ مشغول کار بودند. همهمه کاروتلاش در دشت نمایان بود وسمت دیگر باغهای پرتقال، لیمو و نارنج بود که حالا آرام وشاید نظاره گر! عروسی «سِدخانِم» و رویاهایش! بودند!!…!
از خانه پدری تا جادهی روستا که کمی از آنجا دورتر بود؛ رودخانهای پُرآب جاری بود… رودخانهای که در این منطقه تقریباً باریک میشد و بعداز چند کیلومتری به دریا میریخت. در این فصل، نسیم خنک از سمت دریا میوزید… و یادآور روزهای خوش جوانیاش…
«سِدخانِم» هم خوشحال بود و هم تشویش و اضطراب داشت و چشمانش در انتظار… آه ازآن مردادِ گران…
سرانجام مراسم عقد آغاز شد. حالا اوج هیجان عروسی بود. ولوله و شادی همهی دشت و صحرا را فرا گرفته بود. بچهها ازدیگران خوشحالتر بودند شاید بخش زیادی از بچهها ،خواهرزادهها و برادرزادههای او بودند.
عاقد، خطبه را خواند و عروس هرسه بار سکوت کرده بود. اول همه با خوشحالی و لبخند ماجرا را دنبال میکردند؛ اما وقتی برای بار چهارم از عروس، بله میخواستند؛ «سِدخانِم» در کمال ناباوری جواب «نه» داد… آن روز عروسی به دعوا و مرافعه ختم شد اما «سِدخانِم» از تصمیماش برنگشت …
«سِد خانِم» در روستا ماند …
ماند وسالها این راز و این واقعه سینه به سینه نقل شد…
در صندوقچهی به یادگار مانده از او… ودر ترمه دستدوزش که چهارلا یک عکس سیاه سفید چروکیده را در خود گرفته بود؛ این نوشته پشت عکس خودنمایی می کرد:
«…تقدیم به نور چشمم سِدخانِم جان… مرداد…»
(تاریخ پاک شده بود…)
پانوشت:
^. .نفار: یا «نپار» در لغت نامه دهخدا به بنای چوبین دو طبقه اطلاق میشود با ستونهایی با ارتفاع بالا، که در فصل تابستان از هوای خنکتری برخوردار است.
نشر نخست: تابستان آن سالهای دور. بازنشر: تابستان ۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan
#شعر_سعدی ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایران…
#صدای_ماندگار ⬇️⬇️
: @apahlavan
@khosroye_jag
@jane_shifteham