@apahlavan
چراغهای شهر از دور سوسو میزد…
«مردی تنها، شبی تاریک و بیستاره به سیاهی قیر، در شاهراه پیش میرفت. پهنه عظیم افق را جز از نفسهای باد حس نمیکرد. ضربههای گستردهای بود… گفتی در فراخنای جدال با دل کوه، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان و پرسوز، هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکهای نمیانداخت و سنگفرش به استقامت اسکلهای، طوماروار در میان چکهها و قطرههای کورکننده ظلمت واگشوده میشد….۱»
وقتی دیدمش؛ گفت: « خیلی وقت! بله… خیلی وقته! وقتی پایین میرفتم؛ هشت سالمم نبود، حالا که با شما حرف میزنم پنجاهوهشت سالمه. حالا خودتون حسابشو بکنین. اون زیر همه کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگتر شدم و جونی گرفتم؛ گذاشتم به واگنتکشی. بعد، هجده سال کلنگدار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمیتونستم ذغال بِکَنم؛ گذاشتنم به خاکبرداری. اول خاکریز بودم؛ بعد زیربند شدم تا اینکه مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر میگفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. اینه که پنج ساله این کار رو میکنم! کم نیست؛ این همه سال کار توی معدن، و چه سالهایی زیر زمین!…»
پلکهایم را با اندوه بر هم میگذارم و قصیدهی مردی در خاطرم زنده میشود که در طولِ سالیان کار، هرگاه میدیدمش زیر آن جامهی اتوکشیده، سیگار اشنو میگیراند… مردی با چهرهای شکسته از زندگی و حرفهای سخت و پرمشقت…
او از معدنچیانی با چشمانی! درخشان، جوانانی زحمتکش، باهوش با اندامهایی ورزیده و دستهایی قوی و… سخن میگفت… او خود، یکی ازآنان بود…
قرنهاست که روشنگری از بیدادِ ستمگر و تحقیرِ ستمدیده، یا دیدهایم و یا شنیدهایم اما تا رهایی!؟… و تا تحققِ اندیشه و عمل راهیست دشوار؛ اما ممکن…
در کلیله ودمنه۲، داستانیست از پرندهای روشنگر که سعی میکند به گروهی بوزینه بفهماند کرمِ شبتاب نمیتواند آنان را گرم کند! اما وقتی بیش از حد به آنها نزدیک میشود، بوزینگان او را به بند میکِشند و میکُشند!…
حکایت کارگران اما چیز دیگریست… هوشمندی و توجه به همهی مسیر، موجب دقت و استمرار کار خواهد بود؛ همانگونه که «اِتیِن لانتیه ۳» در رمان «ژرمینال» از ابتدا تا انتهای مسیر را هوشیارانه برای خود و دیگردوستانش ترسیم مینمود… مسیری پیچیده، طولانی اما نیک گمان و غیرقابل برگشت…
قصهی معدنچیانِ رمانِ ژرمینال، مستندیست دربارهی کار و زندگی که «امیل زولا۳» آن را ازپایه و ستایشگونه ازیک خانواده کارگری به تصویر در آورده… از اوضاع کار، زندگی، بیماریها، آداب، آیینها و جشنها… او آنقدر درست و صادقانه روایت کرده که معدنچیان برای نخستین بار خود را در رمانی اینگونه باز میشناسند… بعدها جمعی از آن کارگران با فریاد «ژرمینال! ژرمینال!» در تشییع جنازه «زولا» شرکت میکنند. تصویری که نویسنده از تنشهای میان کار و سرمایه به دست میدهد؛ از نظر تاریخی کمنظیر است…
آندره ژید۴ گفته بود: «این سومین یا چهارمین باری است که ژرمینال را میخوانم و هربار در نظرم اعجاب انگیزتر از پیش جلوه میکند…»
حال، در روزگار ما و اینجا نیاز به داستانگویی و قصهپردازی نیست. در قعرِ معدن، همیشه واقعهای تلخ در انتظار است!… قصههایی تلخ که میشنویم و خیلی زود فراموش میکنیم!… حکایت مردانی با چشمانِ سُرمهای… و حاکمانی که «سُرمه به گلو کشیدهاند!…»
پانوشت:
۱.از رمان «ژرمینال» اثر «امیل زولا». امیل ادوار شارل آنتوان زولا Émile Édouard Charles Antoine Zola زاده ۲آوریل۱۸۴۰ درگذشته۲۹ سپتامبر۱۹۰۲ رماننویس، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار.
۲.کَلیله و دِمنه نوشته «ویشنا سرما» کتابی است از اصل هندی که در دوران ساسانی به زبان پارسی میانه ترجمه شد. در حدود سالهای ۱۰۰ تا ۵۰۰ پیش از میلاد…. نام پهلوی اثر «کلیلگ و دمنگ» بود. صورتِ پهلویِ این اثر، هماکنون در دست نیست. اما ترجمهای از آن به زبان سریانی امروز در دست است. این ترجمه نزدیکترین ترجمه از لحاظ زمانی به تألیف برزویه حکیم (زاده سده پنجم و ششم میلادی) است…
۳.«اِتیِن لانتیه»، یکی از پسران «ژروز ماکار» شخصیتِ اصلی رمانِ ژرمینال در تقویم فرانسه به ماه اول بهار «ژرمینال Germinal» میگویند…
۴. پل گیوم آندره ژید Paul Guillaume André Gide زاده ۲۲نوامبر۱۸۶۹، درگذشته ۱۹فوریه ۱۹۵۱نویسندهٔ فرانسوی و برنده جایزه ادبی نوبل در سال ۱۹۴۷…
نیمه شهریور۱۴۰۲ پهلوان
@apahlavan
#به_یاد_جان_باختگان_معدن_
و حالا جاباختگان معدن ذغالسنگ طبس