دست برادرم را محکم گرفته بودم و به دنبالش میدویدم. کت و شلوارم نو بود. هرچند کُتم بلند بود و کمی دست وپا گیر، شلوارم با کمربندی که مادر برایم بسته بود اندازه شده بود. یقه سفید کتم شاخص بود و بفهمی نفهمی احساس خوبی داشتم.
اولین روز مدرسهام بود. از کوچهی «خانم ارمنی» عبور کردیم و به میدان شهرداری رسیدیم. جلوی درب مدرسه چند لحظه مردد ماندم و با تشویق اَخوی به داخل مدرسه رفتم. غوغایی بود.بسیاری از آنها هم سن و سال خودم بودند و بعضی از آنها گریه میکردند. از آن همه پسربچه ، کسی را نمیشناختم اما خیلی زود یکی دو دوست پیدا کردم.
طولی نکشید که زنگ مدرسه به صدا در آمد. چند معلم خانم و آقا به ما در صفهای طویلی نظم دادند و سپس یک نفر که به نظر میرسید همه از او حرف شنویی دارند برای همگی صحبت کرد.
در صفوف منظم ومرتب به کلاس رفتیم. در ابتدای کلاس خانممعلم به ما گفت اینجا خانه جدید شماست. اینجا چیزهایی خوبی یاد میگیرید…
ساعتهای بعد هم به سرعت گذشت. تصور نمیکردم که مدرسه اینقدر لذت بخش باشد. انواع بازیها، اتاق موسیقی، خواندن سرودها، آشنایی با کره زمین، دوستیها، عشقها…
صدای زنگ، گذشت زمان و پایان روز مدرسه را اعلام کرد.
انبوه بچهها به طرف دروازهی گشودهی مدرسه هجوم بردند. منهم با دوستانم خداحافظی کردم و قدم به آنسوی درب بزرگ مدرسه گذاشتم. به دقت به اطراف نگاه کردم. از مادرم خبری نبود. برادرم هم نیامده بود! قرار بود که مادر بیاید دنبالم.
مدتی طولانی به انتظاری بینتیجه گذشت و من تصمیم گرفتم خودم تک و تنها راهی خانه شوم. چند قدم که رفتم زن جوانی از کنارم گذشت. بنظرم آمد که او را میشناسم. لبخندزنان به طرفم آمد. چشمان سیاه و موهای به رنگ پرکلاغیاش برایم آشنا بود.
دستم را گرفت و گفت: «از آخرین باری که یکدیگر را دیدیم خیلی گذشته، چطوری؟». بعداز احوالپرسی بار دیگر دست مرا فشرد و رفت…
چند قدمدیگر رفتم؛ یکه خوردم. از میدان شهرداری به نظر خیلی دور شده بودم. این همه ماشین از کجا پیداشان شده بود؟ درختان چنار دوطرف خیابان کجا غیبشان زده بود؟ ساختمانِ سینما را چرا ندیده بودم!… آیا رد شده بودم یا نرسیده بودم!؟
بچهها خیابان را از هیاهوی خود پُر کرده بودند. پسربچهها و دختربچههای مدرسهای همراه با انبوه دختران و پسران دبیرستانی… بوق ماشین آتشنشانی در همه جا پیچیده بود اما معلوم نبود که ماشین برای رسیدن به شعلههای آتش چگونه میتواند راه خود را باز کند. راننده تاکسی با مسافری بر سر کرایه درحال کشمکش بود. دختر جوانی کمک میطلبید. چند پسر جوان به سویش میرفتند…
گیج شده بودم. باورپذیر نبود رخ دادن این همه اتفاق ظرف یک نیمه روز. مسیر خانه را گم کرده بودم… آن کوچه و آن بالکن روبه کوچه را به یاد داشتم. بالکن چوبی به رنگ آبی روشن با گلدانهای شمعدانی… و صدای سازی که گاهی میشنیدم…
به چهارراه رسیده بودم. همهمهی ماشینها و آریژی که نمیدانستم برای چیست؛ کلافهام کرده بود. بسیار ناراحت بودم. میخواستم بدانم چه وقت میتوانم از این خیابان رد شوم. مدت زیادی آنجا ایستادم. تا اینکه نوجوانی که در مغازهی کتابفروشیِ سرچهارراه کار میکرد؛ به طرفم آمد. دستش را درازکرد و با ادب تمام گفت: «پدربزرگ بذارین شما را از اینجا ردکنم…»
نخستین روزهای آذر ۱۴۰۳ پهلوان