با گندمِ گندمزاران فارس، سمنو میپزم، سبزه سبز میکنم و سفرهای از عشق و امید میگسترم. شمعها را روشن میکنم، نارنج را مقابل آیینه میگذارم. تخممرغهای رنگارنگ را در کنارشان میگذارم، تا لحظهٔ تحویل سال، زندگی در آیینه خود را زیبا ببیند، و با امیدِ آغاز ِسالی بهتر، خود را تکانی بدهد و نو شدن را جشن بگیرد. هفتسین را با احترامی عمیق و دلی سرشار از امید بر سفره میگذارم. چراکه این سفره، بازتابی از تاریخ و هویت ماست. نیاکانمان با خرد و دانایی، هفتسین را گرد هم میآوردند؛ هر سین، نمادی پرمعنا از مشکلات و پیروزیهای زندگی بود، و با این آداب گذر از سختیها را جشن میگرفتند.
سمنو: نماد سرسختی، پایداری و فراوانی برکت و ثروت
سیر: زدودن فساد و سموم، نماد تندرستی و سلامت
سبزه: گذر از بندها، آزادی، شادابی و طراوت
سماق: یادآور صبر، استقامت و توان گذر از دشواریها
سنجد: نماد تعقل، خرد و اندیشیدن پیش از عمل
سیب: پیامآور سلامت، زیبایی و سرفرازی
سرکه: نشانه پذیرش سختیها، مقاومت در برابر ناملایمات و دستیابی به آرامش
این سفره، آیینهای از امید و پایداری است؛ جشنی برای آغاز دوباره، با دلهایی پر از آرزوهای نیک.
با شادی در چهار طرف سفره گل و سنبل میگذارم.
کاش میتوانستم این سفره را به وسعت دنیا پهن کنم، تا کسانی که در گوشه و کنار دنیا آواره شدهاند، و هنوز با شوق به ماهیهای قرمز حوض خانهٔ مادر بزرگ میاندیشند، کنار آن بنشینند. تا پدران، طعم لبخند را با شیرینیهای نوروزی بچشند، و مادران به امید نوروزی خوش، به دیوانِ حافظ تفألی بزنند.
همه به تماشای دخترکان شاد بنشینند که با تاجی از گل، دست در دست رهگذران، شهر را به رقص نوروزی دعوت میکنند. همه برخیزند، پایکوبی کنند و بهار را با تمام وجود در آغوش بگیرند.
لحظه تحویل سال، هزاران امید در دلها جوانه میزنند، هزار آرزو در دلها پر میکشند. کاش ثانیهها کمی درنگ میکردند، تا عمو نوروز، یکییکی آرزوها را بخواند. کاش هنگام سال تحویل، کسی پشت دیوارهای بلند زندان، آمدن بهار را از دست ندهد.
کاش هیچ سفرهای خالی نباشد و کودکی غمگین با چشمان منتظر، به دستان خالی پدرش خیره نشود. کاش غم نان، شادی نوروز را کمرنگ نکند و فقر، مهمان هیچ خانهای نباشد.
کاش این بهار، شکوفهها در هوایی آزاد بشکفند، بهاری باشد که در آن، بیکاری نباشد و گلخندهها لبها را زیباتر کنند. کاش هیچ مادری، چشمانتظار بازگشت فرزندش از جادههای بیانتها نباشد.
کاش آوارگی پایان یابد، جنگ به صلح بدل شود و زمین، به همهٔ فرزندانش با مهربانی پناه بدهد.
و کاش انسان، از بردگی مدرن رها شود، از زنجیر کارِ بیوقفه برای نانی بخور و نمیر. کاش چشمهای خسته، طلوعی بیدغدغه را به تماشا بنشینند.
کاش روزی سفرهای به بزرگی و زیبایی ایرانمان بگستریم، بیدغدغه و بیواهمه، که نوروز از آنِ ماست.
و تو، حاجی فیروز پیامآور نوروز بیا! مجبور هم نیستی صورتت را رنگ بزنی؛ خود را پنهان نکن. ما تو را همانگونه که هستی دوست داریم. روز شادیست. جای تو هم سر سفره خالیست؛ بیا! به صدای ما گوش کن و بیا، که همه دست در دست هم در انتظار تو میخوانیم:
«حاجی بیا، حاجی بیا،
دُمبک بزن، سازت کو؟
نان گرون و آب گرون،
پس سفرهٔ نازت کو؟»
تو دایرهزنگیات را به دست بگیر، بخوان، برقص، تا سنبل و شکوفهها از عطر شادی لبریز شوند، و بهار، به وسعت دلهای ما سبز شود، و دنیا بوی امید بگیرد.
بخوان، مثل همیشه بخوان:
«ارباب خودم سامبولی بلیکم
ارباب خودم سرتو بالا کن!
ارباب خودم از خواب بیدار شو!
ارباب خودم همراه ما شو!
خودم بزبزقندی،
ارباب خودم، چرا نمیخندی؟»
زری