بالهایِ سپیدِ کبوتری رقصان،
آکنده از لحظهء شفافِ رهایی ِ من،
در متن ِ آسمان ِ آبی ِ آرامشم،
چنان خشکید.
که برق ِ دیدۀ صبحی بر آمده از شب،
بر فراز ِ قلۀ آمالِ من سیاه شد!
و زمانه از دستم گریخت،
و من بیگانه شدم با تمامی ِ هستی!
وقتی که از تنگنای ِ ربوده شدنِ عشقی،
در محاصرۀ تاراج،
دستانم به بند شد.
و رهزنان در برابر ِ جنونِ دیدگانی پر خون،
گیسوانت را حلقۀ دستانشان کردند،
و کشان کشان،
ترا از من گریزاندند.
و بین ِ شفافیتی زلال از پگاهِ چشمانت،
و نگاهِ عاشق من،
پرده ای کشیدند،
ضخیم!
و من بر جای ماندم،
با شعله هایی برافروخته،
از آتش ِ عشقی به یغما …،
پنهان در زوایایِ قلبی شوریده!
اما نمی یافتمت،
تا با بوسه ای،
از طراوتِ مواج ِ عاشقانه ای،
در زیر پوست،
دوباره به زندگی بنشینم.
و نامت،
همتراز با تابش ِ نور ِ سپیده دم،
منعکس بر فراز ِ والاترین شاخۀ آمالم،
سر بر کشیده از میان ِ جنگل ِ پندار،
فریادی می شد بی هراس!
اما آنان مرا،
با آذرخش ِ عصیان،
محبوس در اندیشه ای دوخته لب.
و طغیان روح رهایی،
در پشت سد جنون دستانی بسته.
با پاهایی به جراحت نشسته از کیمییای دلیری،
از بلندای اوهامشان آویختند.
و تنها ترا می خواستند،
قدح گردانِ هوسهای ِ نیمه شب باشی.
تا با چیدن ِ شکوه زیبایی از شاخسار جوانی ات،
چون شاخه ای تهی شده از برگ و بار روییدن،
بی حاصلت کنند.
پس ترا از شاخۀ بلوغ ِ سر به هوایت چیدند.
تا از حجره ای به حجره ای،
و از آغوشی به آغوشی بکشانندت.
اما تو،
نجابتت آنچنان مقدس بود،
که خدا نیز از نزدیک شدن به باکره گی ات،
می هراسید.
و آنان،
با آتش ِ شهوانی ِ خشونت،
پنهان در پشتِ مهربانی ِ نگاهت.
با سوء ظن ِ نگاهی مشکوک،
از زوایایِ چشمانی مرموز،
به هر دستی که به نیکی می گرایید،
دیوانه تر شدند!
و مرا با منجنیق ِ شقاوت،
در دستان ِ راهزنی حقیر،
سرمست از ستایش ِ مداوم ِ خویش،
پرتاب کردند، به صحرا.
به صحرایی که،
راز ِ رویش ِ هر دانۀ تشنه لبی را،
در زیر ِ خاکِ خوف،
از گناهِ عشق به درختی تناور شدن،
در مانده می نمود.
و این چنین شد،
که من به درونِ هستۀ خویش کوچیدم.
تا تمامی رمز و راز ِ رویش را،
در گهوارۀ نجوای مهر ِ مادرانه ای،
از عطوفتِ نگاهم بیان کنم.
تا اضطرابِ عطش ِ صحرا را،
تا زمانِ ریزش ِ باران تاب آورد.
“اما آنان راضی نمی شدند!”
و مرا از فراز ِ دره ای هراسناک،
پرتاب کردند،
در میان طوفان.
طوفانی نیست کننده ،
که کنکاش ِ جاودانۀ هر تلاشی را،
در گره گشایی از دهشتِ ابهام ِ هستی،
تباه می نمود.
“اما آنان راضی نمی شدند!”
و اندام ِ در هم شکسته ام را کشانیدند،
به اتاقکی نفس گیر،
به سیاهی نشسته از وحشتِ تنهایی.
وحشتناک تر از هجوم ِ اشباح ِ توهم،
عجینْ با هراسی کشندهْ،
در باور ِ دیدگان ِ خرافی اوهاْ.
تا با تجسم ِ مرگ،
در ذهنی بریده شده از تمامی ِ هستی،
یادت را به خاک بسپارم.
اما،
من ِ همسو با پیچ و تابِ رویش،
نه بدانسان بودم،
تا در تاریکی ِ گم گشته راهی،
تهی شده از نوازش ِ مهربان ِ نگاهی،
گم ات کنم.
و نه مجنون ِ یاغی قلب من،
آنقدر حقیر،
تا در بستری از شرم،
با نسیان همبسترت کنم.
تنها تو را فریاد می کشیدم،
تو را!
که ناصحان نیز رهایم نکردند،
و آنقدر مکرر، گفتند و گفتند:
“- مگر در تو چه یافته ام،
که اینگونه مست و لایعقل،
از پرتگاهِ نیستی،
نمی هراسم؟”
که دیگر حتی شبحی از آنان را نمی دیدم.
جز نمایی از طلوع ِ صبجگاهی ِ تو،
بر فراز ِ قله ای
سر بر کشیده از میان ِ رویایی مه آلود!
و براه افتادم،
تا بیابمت.
که ناصحان در تعجبِ حیرانِ عقلشان،
بر جای خشکیدند.
و رهزنان دیوانه تر شدند!
و قلبِ از تو سرشارم را،
هزار پاره کردند،
و هر پاره در جوانه ای گم شد،
و هر جوانه تنها ترا می طلبید،
چونان پرنده ای که پروازش را.
و اینک در تمامی پنجره های گشوده،
بر تارک هر حنجره ای،
چون دیوانه ای که مرگ را نمی شناسد،
نامت را در تمام تار و پود شهر فریاد می کشند:
“- آزادی”