در سیزدهمین روز انفرادی به نحوی از نعمت بزرگ خودکار برخوردار شدم، و توانستم در قالب ترانه چیزکی بسرایم. روی دیوار سلولم سوراخ باریک و کوچکی بود که فردی که پیش از من در آن سلول بوده با خوش ذوقی برگی را از ساقه اش در آن گذاشته بود. من هم تا پایان دوران حضورم در آن سلول سعی کردم به نحوی آن جا را خالی از برگ نگذارم. سه چهار باری که توانستم به هواخوری کوچک دو و نیم در دو و نیم متر ۲۰۹ بروم از درختچه یی که آن جا بود برگی جدا می کردم، و به سلولم می آوردم.
این شعر روایت گفتگویی است بین من و آن برگ. آن شب من بودم و آن برگ و قرآن و مفاتیحی و مورچه هایی بر کف سلولم که نمی دانم برای چه آنجا را پیشتر کنده بودند، و خرده سنگ هایی را برای بازی یه قل دو قل من به جا گذاشته بودند و لانه یی برای مورچگان تا مرا به یک دوره کامل مورچه شناسی رهنمون کنند.
این ور دیوار سنگی توی این اتاق تنگ
منم و دو جلد کتاب و مورچه ها و چن تا سنگ
نه خدا! تموم نشد، یه دونه برگ م اینجا هس
برگی که از روزگار برام همین مونده و بس
رو دیوار سلولم تابلویی از طبیعته
میگه اون بیرون هنوز زندگی یک حقیقته
میگه “اون بیرون هنوز آدما زندگی دارن
به خودت نیگا نکن به فرداشون امیدوارن
نه که فک کنی اونا تو زندگی غم ندارن
بیشتر از خودت نباشه به خدا کم ندارن
همشون درد دارن، دردای جورواجور دارن
تو خودت بودی که اون ور، اونا هم گرفتارن”
“ولی ای برگ مگه دوا و درمون نداریم؟
همه درداشون به جونم، رگ و ایمون نداریم؟
برای اینا که این ور آسمون نه آبیه
آفتاب و مهتابشون مدام یه لامپ مهتابیه
اینا هم به درد اون ورا یه روز دچار بودن
برا درمون همون ها این طرف گرفتارن
مادر دردا همین دیوارای بینمونه
که اگه خراب بشن باقی دردا درمونه
باید از درد دیوار با همدیگه رها بشیم
الله اکبر بگیم، موج رو دیوارا بشیم”