من که ام؟
سنگدلی مرگ اندیش،
دیو ِ شبهای دراز ِ تشویش،
که پلیدانه برَد دست به هر تسمەی آتشگونی،
تا کشد از دهن ِ جان به سری،
حرفی بیش!
سالیان سال است
نشده روزی،
شب؛
یا نگشته شب جانکاهی،
صبح؛
که نلرزانم من
زیر آوار ِ شکنجه ،
هر دم،
تن خونین شده ی تبداری!
نیمه جانی را یا
بارها
در تب و درد،
نبرم از طاقت،
نبرم تا لب ِ بیغوله ی مرگ
زیر ِ دندانه ی طاقت کش مرگ افزاری!
درشبانگاهی سرد،
ننشانم به دلی شیرزنی داغ ِ پسر
به یکی دشنه و نشتر ندرم
رگ پر خون ِ تن ِ هشیاری،
به پلیدی نبرم دست به “پروانه” ی در زنجیری
نزنم زخمه ی کاری به تن ِ “سهرابی”!
نشکنم دست کسی را که به دیوارنویسد گاهی
“زنده باد آزادی!”
نبرم دست به سنگپاره و
سنگ،
نکنم دلشدهای را
سنگسار،
ندهم مادر دلباخته ای را
آزار،
تیر بر قلب ِ “ندا”ها نزنم،
نکنم حلق آویز
همچو “فرزاد” گلی را
هر بار،
از طنا ب داری!
تا چه اندازه شنیع است سقوط انسان!
سگ زنجیری تاراجگرانی گشتن،
که جهانی را انباشته اند،
از چو من گرگ دلی،
کفتاری!
با همه خبث و پلیدی که به کار است مرا
عدهای برآنند،
که پی امر معاشم من ِ پست
وز پی لقمه ی نانی ناچیز
و یکی کوزه ی آب است که
من،
این چنین می کو شم؛
واز این ساده دلان
چه بسا پندارند
که در این راه یکی مأمورم
وز هر کرده ی خود معذورم !
لیک بر من
که پلیدی شده یک سر جایز؛
آفتابی تر از این چیز نبوده هرگز:
زیر این پوسته ی نازک و بیرنگ و لعاب ِ بشری
که به پیکر دارم
دیرگاهی ست که خود می دانم
پست و نفرت بارم!
و در انبوهه ی دوزخ بانان
دیو مردم در و
مردم خوارم!