درباره نویسنده: رضا جوشنی فعالیت های سیاسی خود را در سال های پایانی دهه ۳۰ آغاز کرد. او در سال ۱۳۴۱ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز شده و با محافل سیاسی ملی و چپ در ارتباط قرار گرفت و در جریان کوران اعتصاب بزرگ دانشگاه تبریزتوسط ساواک رژیم شاه دستگیر گردید. در سال ۱۳۴۹ از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد و در پاییز همان سال در ماسوله به عنوان پزشک درمانگاه ماسوله شروع به کار کرد. از سال ۵۱ تا ۵۵ در درمانگا ه و بیمارستان فومن و سپس تهران مشغول کار بوده است. در سال ۵۳ به طور مستقیم با سازمان چریک های فدایی خلق در ارتباط قرار گرفت. در ضربات سال ۵۵ به سازمان، دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. در آستانه انقلاب از زندان آزاد گردید وکاندیدای سازمان فداییان برای مجلس خبرگان در استان گیلان و نیز برای اولین دوره مجلس شورا برای شهرستان رشت بود. وی تا مهاجرت به اروپا عضو رهبری سازمان اکثریت بود.هم اکنون عضو سازمان فداییان اکثریت است و در اتحاد جمهوری خواهان ایران نیز فعالیت دارد. ———————— واگویی وقایعی که در دستور گذاشتهام، حرف و حدیثهای سالیان دور که درگیر آن بودهایم، در این زمانه سرنوشت ساز و پر تب وتاب میهن، کاری است دشوار. بویژه اینکه، گرد و غبار گذشت زمان نیز رویت و بازخوانی آنها را که در پستوی خاطرهها جا خوش کردهاند، اندکی مشکل کرده است. ولی مناسبت چهل سالگی خودانگیزه نیروبخشی است تا آدمی تلاش کند اهم آنها را از ورای آن پرده غبار به تصویر بکشد. بیشتر دوست دارم قبل از بازگوییهای برخی وقایع آن دوره کوتاه پراضطراب، گریزی به سالهای دورتر بزنم. سالهای دورتر در سال تحصیلی ۳۸- ۳۹ در دوره دوم دبیرستان به خیابان آمدم تا در اعتراض به سیاست وقت وزارت آموزش و پرورش رژیم شاه به تظاهرات سراسری دانش آموزان دبیرستانهای تهران بپیوندم. آن روز از ضربههای باتوم نیروی پلیس رژیم شاه بر پشت و شانهام بینصیب نماندم. ۱۴ سال بعد در سن ۳۰ سالگی وارد سازمانی شدم که با رژیم شاه با زبان خودش یعنی به زبان اسلحه سخن میگفت. در طول این ۱۴-۱۵ سال گذر گاههای متعددی پشت سر گذاشته شد؛ شاهد و یا شریک اعتصابات و تظاهرات معلمان بودم. پا گرفتن جبهه ملی دوم را به نظاره نشستم. در رفراندم انقلاب سفید همرا با مشتریان پدرم، یعنی روستاییان زادگاهم به پای صندوق رای رفتم تا به اصلاحات ارضی شاه رای مثبت بدهم. نظاره گر کنجکاو و متعجب ۱۵ خرداد ۴۲ بودم. به چشم خود به آتش کشیدن باشگاه شعبان جعفری، کتابخانه پارک شهر و خودروهای ارتشی را توسط معترضان خشمگینی که تمثال امام علی دردست داشتند، دیدم. حضور تانکها و سربازان مسلح شاه را در میدان توپخانه و خیابانهای اطراف و کوچههای خیابان فردوسی که بدون هدف تیراندازی میکردند شاهدبودم. (۱۰ سال پیش ازآن در۲۸ مرداد اعزام دستههای هوادار شاه به هدایت یکی از خان- فئودالهای زادگاهم به شهر لنگرود به منظور سرکوب تودهایها و دیگر مخالفان شاه وغارت مغازههایشان را دیده بودم.) سال۴۲، سال ورود من به دانشگاه بود.. در دانشگاه و در محفل در ماههای اول ورودم به دانشگاه تبریز (دانشکده پزشکی) جذب تشکیلات نه چندان فعال جبهه ملی شدم. با گذشت بیش از یک سال و اندی حضور در جلسات خسته کننده آن که همه وقت جلسات ازجانب بعضی به دفاع و تعریف و تمجید از این و یا آن شخصیت در رهبری جبهه صرف میشد، توسط یکی ازافراد نزدیک جبهه با یک محفل چپ با گرایش به حزب توده آشنا شدم. بیشتر فعالین این محفل از دانشجویان دانشکده فنی بودند. محفل مزبوردر آن موقع فعالترین و پر تعدادترین محفل سیاسی دانشگاه تبریز بود. ارتباطات محفل منحصر به دانشگاه نبود. محفل با برخی واحدهای کاری از طرق اعضا رابط داشت. همین محفل بود که هدایت اعتصاب بزرگ و موفق سال ۴۶-۴۷ دانشگاه تبریز را به طور عمده در دست داشت. من در گرماگرم اعتصاب همراه عدهای دیگر از فعالین آن بازداشت شدم. همراهی من با این محفل چپ «تودهای» تا پایان دوره تحصیلی دانشگاه ادامه داشت. دراین دوره دو سه ساله شاهد رویاروییهای چین وشوروی و اوج گیری جنبشهای دانشجویی اروپا و رواج شکل مسلحانه مبارزه درکشورهای آمریکای لاتین، فلسطین و ویتنام بودیم. دسترسی محفل ما به منابع متنوع ازجمله نشریات پرو چینی و گرایشهای منشعب از حزب در خارج و جزوات توضیحی شیوه مبارزه مسلحانه، سبب تردیدهایی در اعضا محفل شد؛ تردیدهایی که پیوندهای درونی آن را نشانه میگرفت. یک سال پیش از واقعه سیاهکل، در نشستی با شرکت و حضور عمده فعالین محفل که اکنون دیگر فارغ التحصیل شده بودند، بررسی چگونگی ادامه کاری محفل و اشکال متفاوت مبارزه در دستور قرارگرفت. در این نشست بود که زمینههای انتخاب شکل جدید و ادامه مبارزه برای سه چهار نفر از این جمع رقم زده شد. دستگیری اعضای محفل در سال۵۰ که بعدها در زندان «گروه مهندسین» لقب گرفت، محفل راعملا ازهم پاشاند. من و رفیق بهروز ارمغانی – که بعدها درمقام یکی از رهبران سازمان چریکها برآمد – ازجمله سه چهار نفر آن محفل بودیم که با فاصله زمانی کمی به سازمان چریکهای فدایی پیوستیم. آن محفل نه چندان کوچک با گرایش و وابستگی به حزب توده، و جریانهای دیگرچپ و سازمانهای ملی ونیز سازمانی هم که ما از آن پس درآن فعالیت میکردیم، همه، دغدعه رفع نابسامانیها و بیعدالتیهای موجود در کشور را داشتند، و چشم انداز جامعهای آزاد و آباد برای آینده میهن را در سر میپروراندند. خصلت نمای سازمان چریکها، اما شکل جدید مبارزه یعنی مبارزه مسلحانه بود. این شکل مبارزه الزامات خود را داشت. جانبازی، استواری و احساسات و عواطف متفاوتی را میطلبید. منش واخلاق مبارزاتی چریکهای فدایی را باید در تلقی آنها از رابطه بین آرمانهای انسانی و جانفشانی در راه تحقق آن به داوری نشست. «تجربه ملی» جنبش چریکی فدایی که به زعم بسیاری کوششی در جهت پاسخ به الزامات سیاسی- اجتماعی کشور در سالهای پس ازکودتای ۲۸ مرداد و متاثر ازجنبشهای منطقهای و جهانی همسنخ خوانده میشود، باید تاثیر سنتهای تاریخی کشور و فرهنگ اسطورهای ایراتی را هم در شکل گیری آن دخیل دانست. سازمان چریکهای فدایی ترکیبی از مبارزینی بود با خاستگاهای متفاوت اجتماعی و فرهنگی، مارکسیست ــ لنینیستهای خودخواندهای که به روشهای مبارزاتی معمول و «سنتی» آن زمان چه در ایران و چه در جهان نقد واعتراض داشتند. احساس تا کنونم این بوده و هست که اتخاذ روش جدید مبارزاتی سازمان نه برپایه نفرت از سازمانها و احزاب دیگر، بلکه بر زمینه انتقاد واعتراض به آنها و داعیه ناکارآمدی شیوههای مبارزاتی آن احزاب و سازمانها شکل گرفته بوده است. روش مبارزاتی جدید اساس پیوند و وحدت همه افراد و نیروهای سازمان چریکهای فدایی با تربیت فرهنگی و اجتماعی متفاوت ولی با آرمانی مشترک بود. این پیوند و وحدت، برنامه سیاسی و مناسبات درونی مدون و کارشدهای نداشت. نمیتوان مجموعه ما را در آن موقع یک سازمان ایدئولوژیک «مارکسیستی- لنینیستی» به حساب آورد. آغاز کارطبابت و سپس ورود به سازمان چند ماهی قبل از واقعه سیاهکل اولین دوره کار رسمی طبابت را در بهداری ماسوله آغاز کردم. پس از نزدیک به دو سال کار در ماسوله به درمانگاه و بیمارستان واگذاری فومن متعلق به شیر و خوشید سرخ انتقال یافتم. در سال ۵۱ همراه عدهای از دوستان با شغلهای گوناگون پزشک، دندان ساز، کارمند ثبت اسناد ازدواج و طلاق، کارمند ثبت احوال، مسئول آزمایشگاه، روانشناس و مددکار اجتماعی، معلم دبستان، دبیر دبیرستان وعضو انجمن شهرستان بازداشت گردیدم. پس از پذیرایی در ساواک رشت به تدریج همگی آزاد شدیم. البته دو سه نفر ازما دورهای نه چندان طولانی را نیز در اوین گذراندند. یکی از علتها و زمینههای بازداشت دسته جمعی ما احتمالا به نحوه خدمت رسانی بدون چشمداشت مادی من در منطقه و نوع روابط نزدیکی که با مردم پیرامون داشتم، مربوط میشد که گویا ساواک را نسبت به آن ظنین و حساس کرده بود. این امر در پرس وجوهای ساواک رشت از دستگیر شدگان مشهود بود. وضعیت جغرافیایی منطقه هم شاید در حساسیت ساواک بیتاثیر نبوده باشد. سالهای اشتغال در فومنات بویژه در ماسوله برایم فوق العاده مغتنم بود. پیوندهای اجتماعی، تجارب کار و زندگی و همراهی با مردم درچهار سال اقامت در منطقه، دستمایههای پر ارزشی در سمت گیری سیاسی و اجتماعی سالها ی آتی من (دوران انقلاب و پس ازآن) بودهاند. به این پیوندها وتجارب باید حاصل اندوختههای دو سال کار در درمانگاه بیمههای اجتماعی کارگران در جنوب تهران رانیز افزود. با وجود و علی رغم این «دست مایههای آجتماعی» بود که من وارد سازمان شدم. فرازهای بالا به منظور ارایه سرگذشت نمونهای شاید متفاوت ونه چندان رایج از یک سابقه زندگی سیاسی و اجتماعی است که به شیوه مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه در شکل چریکی آن روی آورده است. در ارتباط با سازمان رابطم با سازمان بهروز ارمغانی بود. سابقه فعالیت مشترک چند ساله در محفل یاد شده، نسبت خانوادگی، اطلاع از فکر و ذکرها، اخلاق و کنشهای سیاسی و اجتماعی همدیگر، ضرورت پروسه تطابق و برخی دغدغههای اولیه ورود به سازمان را منتفی و یا تسهیل میکرد. بهروز دوست، رفیق و همرزم زمان فعالیتهای دانشجویی من بود. علی رغم اینکه خانوادهاش در تبریز زندگی میکردند، ما مدتها در همان شهر در یک خانه با هم بودیم. دقت و پایبندی وی در انجام کارهایی که در برنامه میگذاشت و یا موظف به انجام آنها میشد، نمونه بود. بهروز این خصوصیت را سالهای بعد در سازمان نیز به قوت حفظ کرده بود. توان بالایی در سازماندهی داشت. صریح بود. نسبت به مسایل دوستان پیرامون حساسیت نشان میداد. با مطالعه و کتاب یگانه بود. به فوتبال و موسیقی علاقه داشت. کوراغلو میخواند و به تفنن، ویولون مینواخت. چند ماه اول ارتباطم با سازمان در حالی که هنوز درفومنات مشغول کار بودم، من و بهروز همدیگر را در تهران ملاقات میکردیم. بعد از مدتی پیشنهاد انتقال کار به تهران در جهت استفاده از امکان حرفهای و تخصصی پزشکیام در سازمان مطرح گردید و اتخاذ تصمیم به عهده من گذاشته شد. تصمیم دشواری بود. من پیوندها وارتباطات اجتماعی گستردهای درمنطقه داشتم. بهروز از موقعیت من در منطقه تا حدود زیادی مطلع بود (بعدها فهمیدم که رفیق حمید هم از وضعیت من اطلاع داشت). من عملا بر سر دو راهی اتخاذ تصمیم قرار گرفته بودم، رها کردن همه آن ارتباطات اجتماعی منطقه وگزینش اقامت در تهران و یا ادامه کار در منطقه! با اکراه اقامت در تهران را برگزیدم. با این قبول که پیشنهاد سازمان مقدم است. پیش از این هم اعزام به منطفه ظفار را نیز با همین دلیل پذیرفته بودم و تا آستانه تدارک عزیمت به آن کشور پیش رفته بودیم. (سالها بعد به این نتیجه رسیده بودم که با همان الزامات وشرایط موجود سازمان، بهتر بود که در منطقه میماندم). شاخکهای حسی و برنامه مطالعه مستمر در خانههای تیمی لازم به یادآوری است که در همان موقع یا اندکی بعد، سیاستی در سازمان پی گرفته میشد مبنی بر گسترش و بهره گیری مناسب تراز نیروهای سازمان که در واحدهای کاری حضور داشتند. این افراد به عنوان «شاخکهای حسی» سازمان تلقی میشدند. بدین معنا که از یک طرف سازمان از طریق آنها گستردهتر و بهتر در جریان اوضاع و احوال جامعه قرار میگرفت و این تا حدودی از حدت وشدت بیخبری چریکهای مستقر در خانههای تیمی نسبتا جدا افتاده از مردم میکاست. (مثلا گزارشی از وضعیت بهداشت و درمان کشور و بیمههای اجتماعی کارگران توسط من تهیه گردید. همان زمان هم جزوه کمکهای اولیه برای آسیبهای ناشی ازحوادث فعالیت چریکی را تکمیل کردم) و از طرف دیگر بازتاب فعالیتها و عملیات سازمان در جامعه ازطریق آنان به سازمان منعکس میگردید. البته محسنات فوق، زیانهای معینی نیز به همراه داشت؛ زیرا که ارتباطات را وسیعتر میکرد، رفت و آمدها و قرارها را افزایش میداد و متناظر با آن از دقت آنها میکاست و نقاط ضربه پذیر جدیدی را سبب میشد. همزمانی آن با برنامه تقریبا اجباری مطالعه در درون سازمان، و مآلا برانگیختن پرسشها و ایجاد چالشهای فکری جدید و متفاوت در مقایسه با دورهای که صرفا عملیات در دستور بود، مزید بر علت میشد. پدیده اخیر، یعنی مطالعه پیگیرانه درخانههای تیمی با حضور و همت افرادی نظیر بهروز ارمغانی در سازمان رونق بیشتری یافته بود. این نقطه قوت بعدها مورد شماتت گرایشی از سازمان در زندان قرارگرفت که در بحث و فحصهای زندان پس از ضربات ۵۵ توسط این گرایش در زندان به میان کشیده شده بود که گویا سازمان سیمای روشنفکری پیدا کرده است و علت عمده ضربات را ناشی از رواج این پدیده در سازمان میدانست. یادم است که در این دوره، جدا ازبرنامه مطالعه درون خانههای تیمی، رفقای مسئول که مسافرتهای طولانی با ماشین شخصی داشتند، هنگام رانندگی به نوارهای ضبط شده جزوات و آثار کلاسیک گوش میدادند. اهم مطالب مورد مطالعه و بحثهای آن دوره تا آنجا که حافظهام یاری میکند، عبارت بودند از بررسی افزایش قیمت نفت، نوشتهها و نظرات رفیق بیژن جزنی، شورش و انقلاب (به بهانه انتشار کتاب «شورش نه، قدمهای سنجیده در راه انقلاب» توسط سازمان)، بحث در باره تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، مساله بقای سازمان (گویا درسال ۵۴ بود که غیرمستقیم از حمید اشرف شنیدم که گفته بود الآن نگرانی من کمتر و امیدواریم بیشتر شده است ما باید تلاش کنیم به سرنوشت توپاماروها دچار نشویم. نقل به معنی. اشارهاش به حفظ و بقای سازمان بود.) همزمان با تدارک مقدمات عزیمتم به تهران، ازآنجا که بهره گیری از توان حرفه ایام در سازمان به داشتن تجربه عملی بیشتری در رشته جراحی منوط میشد، علی رغم ثبت نام در رشته جراحی و پشت سر گذاشتن آزمون ورودی آن، با پذیرش تقاضای استخدام در درمانگاه اجتماعی کارگران در جنوب تهران، کار در درمانگاه مقدم دانسته شد و پیگیری رشته تخصصی عملا منتفی گردید. اتاق عمل سیار، عمل جراحی ومهمانٍ خانه تیمی در ماههای اولیه اقامتم در تهران به طور مرتب با بهروز و گاهگاهی با علی اکبر (فریدون) جعفری قرارهای دیدار داشتم. برخی از قرارهای دیدار با بهروز در خانه و همه دیدارها با علی اکبر در بیرون صورت میگرفت. بعد از مدتی، اقدام عملی تدارک امکان پزشکی زیرزمینی برای سرویس رسانی به رفقای مجروح در دستور قرار گرفت. وسایل اولیه و دارو و «ست»های جراحی تهیه شد و برای ادامه کار و تهیه بخشی دیگر از امکانات پزشکی ازطریق رفیق علی اکبر به رفیق حمید اشرف وصل شدم. تا مدتی بعد، دیدار با حمید برای تهیه امکانات صورت میگرفت. در همان زمان، پای راست یکی از رفقا بر اثر انفجاری، سخت آسیب دیده بود که تهیه دستگاه رادیولوژی را برای عکس برداری فوریت میبخشید. دستگاه رادیولوژی پرتابل با کمک وهمراهی حمید از یک فروشگاه لوازم پزشکی روبه روی دانشگاه تهران خریداری و به یکی از پایگاهها انتقال یافت. پیش ازآن نیز مشترکا به دو سه فروشگاه لوازم پزشکی در خیابان تخت جمشید وشاهرضا مراجعه کرده بودیم. من برای انجام عمل مربوطه همراه رفیق حمید، وارد خانهای تیمی شدم که رفیق مجروح ما درآنجا زندگی میکرد. وسایل پزشکی قبلا در محل انجام کارمان در آشپزخانه که کمتر رنگ و بو و حال و هوای یک آشپزخانه معمولی را داشت، مستقر شده بودند. رفیق مجروحمان به «اتاق عمل» آورده شد. به کمک رفیق حمید از پای آسیب دیده وی برای مشخص شدن محل تکههای ترکش عکسهای روبه رو و نیز جنبی برداشته شد. برای تشخیص درستتر ومقایسهای، عکسی هم از پای سالم بیمار برداشتیم (به جای اتاق تاریک برای جاگذاری فیلمها، از کمد بزرگ در بسته موجود در هال خانه استفاده کردم). کارم را در حالی که چهره بیمار به وسیله پارچه نازکی پوشانده شده بود تا من او را نبینم یا نشناسم، شروع کردم؛ البته با بیحسی موضعی و تزریق داخل وریدی داروی مسکن و مخدر. رفیق حمید به عنوان دستیار، برخی کارها را به عهده گرفته بود. ازجمله خواست که تزریق داخل وریدی را که تا آن موقع هیچگاه انجام نداده بود، به او واگذار کنم. با فیکسه کردن ورید بازو، انجام آن را به وی محول کردم. تکههای بزرگ تر ترکش بیرون آورده شد و تعدادی از تکههای ریز را که ماندن آنها در لابه لای نسج مزاحمت جدی ایجاد نمیکرد، برای پرهیز از دستکاری بیشتر و بروز عفونت، خارج نکردیم. پس از دوختن محل شکافته شده، مرحله پایانی کار یعنی بخشی از پانسمان و بانداژ پای عمل شده به عهده رفیق حمید گذاشته شد. در حین عمل با مشکلی مواجه نشدیم. بعد از گذشت همه این سالها، هیچگاه ندانستم چه کسی را مورد جراحی قرار دادهام. به یقین، رفیقمان در ضربات سال ۵۵ کشته شده است. در فراغت بعد از عمل من مجاز بودم به راهرو، هال و اتاق سمت چپ آشپزخانه سر بزنم. روی دیوار راهرو تابلو برنامه غذایی هفتگی نصب بود؛ لیست غذاهایی نه با کیفیت چندان مناسب. اتاق تقریبا خالی از هر چیزی بود. تنها روی دیوار مجاور راهرو ورودی عکسهای آشنای برخی از رفقای شهید نصب بود. در میان عکسهای رفقای سازمان چشمم به عکس رفیق پرویز حکمت جو افتاد. لحظهای به عکس خیره شدم. رفیق حمید دراین لحظه پشتم قرار داشت. از من پرسید عکس رفیق حکمت جو را دیدی، تعجب کردی؟ جوابم نه بود. (رفیق حکمت جو از اعضای حزب توده، که درزندان توسط ساواک به قتل رسیده بود.) چیز مختصری به تنهایی خوردم. سپس همراه ساکنین خانه تیمی در قسمت هال خانه در حالی که من جلو و دیگران پشت سرم نشسته بودند، تا من نتوانم آنها را ببینم، با یک آپارات پخش فیلم که در آن دوره خیلی به ندرت در خانههای معمولی یافت میشد، با استفاده از دیوار هال به مثابه اکران، به تماشای فیلمی از مبارزان ظفار نشستیم. پس از پایان فیلم، من به همراهی رفیق حمید خانه تیمی را ترک کردم. یک نمونه دیگر شبی در خانه تیمی دیگری، همراه یک رفیق دختر پرستار، اتاق عمل با تجهیزاتی تا حدامکان مناسب تراز قبل، وسایل رادیولوژی وبیهوشی سطحی، امکانات جراحی و ترانسفوزیون خون (قرار بود از رفقای ساکن خانه برای اهدای خون به بیمارمان استفاده کنیم.) سرم و پلاسما، جهت کمک رسانی به رفیق مصدومی که از مهلکه درگیری گریخته بود و قرار بود به محل منتقل گردد در معیت رفیق علی اکبر جعفری آماده شده بودیم. این بارآمادگی بیشتری داشتیم، ولی متاسفانه اطلاع یافتیم که رفیق ما در راه انتقال به خانه به علت خونریزی شدید درگذشته است. ارتباطات تلفنی در سازمان وضربات در دوره پیش از ضربات ۵۵ همزمان با افزایش و گستردگی رابطههای سازمان میان واحدها و شاخهها و نیز با اعضاء علنی سازمان، استفاده از امکان خط تلفن جهت ارتباط گیری نیز افزایش یافت. امکان تلفنی چون شمشیر دولبهای از یک طرف در خدمت رد و بدل برخی خبرها، دستورالعملها، خبرهای سلامتی و صرفه جویی در انجام قرارهای وقت گیر و انرژی بر و خطرآفرین بود واز طرف دیگر راه را برای رژیم و ساواک که مخابرات را دراختیار داشت، در دستیابی به چریکها هموار میکرد. کنترل تلفن افراد علنی سازمان در دوره گسترش اعضا و روابط علنی امکان راحت ومطمئنی برای ساواک جهت ردگیریها بود. بویژه اینکه برخی از رفقا در استفاده از تلفن میزان زمان مقرر را به هر دلیل رعایت نمیکردند و یا با توجیهاتی ممنوعیت استفاده تلفن خانههای تیمی برای ارتباط با سایرین بیتوجه بوده و یا بهتر بگویم ازآن تخطی میکردند. اندکی بعد از ضربات اردیبهشت ۵۵ برای رهبری سازمان آشکار گردید که علت آن ضربات از طریق پیگیری ارتباطات تلفنی بوده است. در دوره مورد نظر، من همچنان علنی بودم. دیدارها و روابط تلفنی من با بهروز و حمید ادامه داشت. از «امکان» تلفنی خانه من نیز برای اطلاع ازخبر سلامتی آنها از همدیگر و رساندن برخی پیامهای کوتاه استفاده میشد. در۲-۳ ماه آخر کمتر یادم میآید که با حمید دیدار مسقیم داشته باشم. آخرین تماس تلفنی با رفیق حمید درفاصله ضربههای تهران نو، نظام آباد و میرداماد و ضربههای رشت و قزوین وکرج در اردیبهشت ۵۵ بود. همزمان با ضربات اخیر، من و تعداد زیادی از رفقا که در ارتباط علنی با بهروز بوده و قبلاشناسایی شده بودیم، دستگیرشدیم. جدا ازعلل تکنیکی و امنیتی و… این یا آن ضربه معین در یک سازمان سیاسی درست این است که علل اساسی آن مورد ارزیابی قرارگیرد. یادداشت حاضر بررسی و تحلیل چنین امری را در دستور ندارد. ضربات پی درپی سال۵۵ بویژه ضربه مهرآباد، سازمان را به مثابه یک جریان چریکی تا آستانه انهدام سوق داده بود. تن تکیده وناتوان سازمان پس از دو سال مقاومت جانکاه، درماههای آستانه انقلاب به برکت حضور و توان مردم بود که جان تازه گرفت و سرافراشت، وگرنه سرنوشت چندان امیدبخشی برای سازمان در چشم انداز متصور نبود. آنچه که در پایان این واگویی وقایع و شرح حال در رابطه ما و جامعه ضروری است آورده شود، این «حقیقت» است که: نه موتورکوچک، موتور بزرگ، نه دو مطلق ورد تئوری بقا و نه تودهای شدن مبارزه و تبلیغ مسلحانه نتوانست در مقیاس و سطحی گسترده و مود نظر ما مصداق عملی یابد. بازخورد نسبتا قابل توجه مبارزه چریکی در سطح و قشر معینی از جامعه روشنفکری با قیمتی فوق العاده گزاف، تحمل و تحمیل مشقتهای فراوان و از دست رفتن جانهای بیشماری همراه بود. استناد به دیکتاتوری و سرکوب و اعمال خشونت رژیم شاه، و نیز استقبال گسترده برخی از اقشار جامعه بویژه روشنفکران کشور به سازمان چریکهای فدایی در دوره انقلاب و پس ازآن، برای حقانیت آن شیوه مبارزه منطق موجهی ایحاد نمیکند. پدیده «استقبال گسترده» در طبقه بندی روند انقلاب بهمن بیشتر قابل توضیح است که تقریبا تمامی جامعه را در سیطره خود قرار داده بود. در سایه سنگین انقلاب بود که هرکس از هر قشر و طبقهای با منفعت و گرایش و احساس وعلقه معینی جایی برای خود در این یا آن سازمان یا جریان سیاسی جستجو میکرد. مبادا که ستایشهای بحق صداقت، دلیری، استواری و جانفشانیهای آن جانهای شیفته در راه آرمانهای انسانی راه را برای شیوههای افراطی مبارزه در شرایط کنونی میهنمان هموار کند. ————————————- چند اتفاق به ظاهر ساده در باره تواناییهای رفیق حمید اشرف، قدرت ارزیابی، هشیاری، تهور، سرعت عمل، دقت و… او بسیار گفته شده و بسیاری هم هنوز ناگفته مانده است. با جان باختن حمید و دیگر رفقا دسترسی به بخش زیادی از آنها عملا ناممکن شده است. اشارهام در این بخش کوتاه شامل موارد یاد شده در بالا نیست. من میخواهم در اینجا از چند اتفاق ساده به عنوان نمونه یاد کنم که به زعم بسیاری از ما برای رفیق با تجربهای در موقعیت استثنایی حمید اشرف، آن هم درسالهای آخر دوران زندگی طولانی مدت چریکی باید غیرمنتظره باشد: ۱ــ قراربود که رفیق حمید قبل از ساعت ۸ خود رابه پایگاه (خانه تیمی) برساند؛ زیرا درآن دوره وی مجاز نبود بعد ازساعت ۸ بیرون از خانه تیمی باشد و میبایست خبر سلامتی خود را هم ازطریق تلفن اطلاع بدهد. تاساعت ۸ از حمید خبری نشد. من و رفیق بهروز و شاید کسان دیگری هم نگران از این بیخبری. فردایش بهروز با کنایه و طعنه دوستانهای تعریف کرد که «آقا» درآن ساعات در جاده قم- تهران بوده است. ۲ــ پس ازجستجو و تحقیق مقدماتی، قرارشد که دستگاه رادیولوژی پرتابل از فروشگاه لوازم پزشکی روبه روی دانشگاه خریداری شود. دانسته نیست چرا حمید حداقل دو بار همراه من به خاطر دستگاه به آن حوالی آمد درحالی که چشمهای کنجکاو و جستجوگر تعداد زیادی از دانشجویان درآن سال و ماه مترصد دیدن وی بودند؟ اتفاق جالب وخنده داری در فروشگاه روی داد. مسئول فروش برای جازدن کالا که قیمت بالایی داشت، پیشنهاد کرد که برای آزمایش و آشنایی با کاردستگاه، عکسی از سینه و قلب همراهم یعنی رفیق حمید بیندازد! بلافاصله و فقط یک لحظه در فانتزی و خیال من، عکس ایستادهای از رفیق حمید مجسم شد؛ تصویر دندهها و قلب و ریهاش در بالا و تصویر مسلسل شاتایر و کلت و نارنجک درپایین عکس. به سرعت برق، نگاهی بین من و حمید رد و بدل شد. من گفتم بهتراست ازسینه من عکس برداری شود. برای آن سرفه را بهانه کردم و فورا خود را آماده عکس برداری نشان دادم و حمید هم به بهانهای مغازه را ترک کرد. ۳ــ رفیق حمید سر قرارش که دریکی از خیابانهای فرعی درتهران نو بود حاضر نشد. گشت کوتاهی زدم و سر قرار نیم ساعت بعد رفتم. حمید را سر قرار جدید دیدم. از علت نیامدن سر قرار قبلی جویا شدم. گفت نزدیکیهای محل قرار پیاده رو شلوغ بود، بهتر دیدم از حاشیه خیابان حرکت کنم. چند قدمی نرفته بودم که ماشین پیکانی که سرعت کمی داشت خورد به من، نزدیک بود پخش زمین شوم. پهلویم درد گرفته… راننده پیکان درحالی که ناراحت و دستپاچه بود، با اشاره دست حمید خیالش راحت شد که چیزی نشده است. حمید به سرعت منطقه را برای جمع وجور کردن خودش ترک کرده بود. ———————————– دو قطعه از عشق وعاشقی در آن دوره اضطراب هفت سال بعد، همچنان جوان و زیبا در دیاری دیگر اندکی دور ازسیطره سیاه رنج پیشین درحالی که اشک همه پهنه صورت زیبایش را پوشانده بود با بغض گفت: آخرآن عزیز لعنتی من با آن همه شهامت و بیپرواییاش میترسید که یک بار به من بگوید دوستت دارم. اصلا میترسید که عاشق بشود. تو مگرصدای زبان چشمهایش رانشنیده بودی! تا آنجا که من میدانم او ازعشق و عاشقی نمیترسید. او میترسید تو در آن میانه آتش وخون گرفتار آیی و ازدست بروی. تو را از دست داد که از دست نروی. او نخواست با او هلاک و اسیر شوی. ـــــــــــــــ تابستا ن داغ، محلهای در مرکز شهر تهران. مادر جلو در خانهاش را آب و جارو میکرد. باز همان تصویر شیرین که در خواب ورویا و بیداری دیده بود. میدید پسرش نه به سن وسال الآنکه جوانتر، آرام و سبکبال از پساپشت پردهای از مه به سوی او میآید، برای صدمین بار بود. همان روز جوان از خانه تیمی که بیرون آمد، قرارها و کارهای سخت روزانهاش رابه پایان برد، بیاختیار و نافرمان از خانه تیمی به سوی محلهشان روان شد. اکنون در ۴۰ متری خانه ازسرکوچه مادرش را میدید زیبا و فرشته که جلو در خانه را آب و جارو میکرد. لحظهای درنگ. آه چه شور و حالی داشت جوان! چه زیبا شده بود مادر! شبانگاه، چریک نافرمان سالم به پایگاه برگشت. ——————————— * http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2011/04/110412_siahkal_reza_joshani.sh…