دیروز پس از شنیدن خبر شوک آوری که همه ی ما زنان و مردان را به سوگ نشاند ، این بار تسلیت گفتن کار ساده ای نبود . اصلا به که باید تسلیت می گفتیم ؟ به خواهران در بندمان ؟ به مادران دور افتاده از فرزندانشان در گوشه ی زندانها ؟ به دختران جوان و پرآرزویی که روزهایشان در سلولهای تنگ و حصارهای بلند می گذرانند . به کجاباید صدایمان را ببریم ؟ بغض های در گلویمان را در کدام صفحه ی تاریخ بنویسم ؟ دیشب من گریستم ، مادرم گریست و خواهرم . هرکدام از سه نسل متفاوت ، از یک سرزمین ، از یک مرزو بوم و در کنارهم. . و چشم هایی که از این همه گریه و آه کم آورده اند. این شعر را به خانم هاله سحابی تقدیم می کنم. مادرصلح ، زنی از جنس محبت ، به لبخند برلبهایش ، به صبوری ها و مقاومتش ، به روزهای سخت او و پدرش و به هم نسلانم ، به مادرانم، به خواهران سرزمینم که همه در سوگ فقدان او و انسانیت فراموش شده اشک می ریزیم .
به هاله سحابی
تکرارت می کنم مادرم !
صورتت می لرزد
در نگاه این شهر
زخم می خورند پلکها
از ندیدن چشمهایت
ابری نیست که ببارد
انگار زمین نچرخد
چشمهایت را نمی بندی
آسمان کم ات می آورد
ساعتها هم
ورق می خورم
تا نبینم این تاریخ منحرف را
کدام سرباز بر نفسهایت قدم گذاشت
کدام شب دفنت کرد مادرم!
کدام روز خیره ماند نگاهت
کی بود که مضمن شدی در فریادها
تسلیتم را با کدام خط بنویسم
که نلغزد
بر کدام خطوط بخوانمت
باید تکرارت کنم مادرم!
درخوابهای پریده ام
در لالایی هایی که بویت را می دهد
در نفس های که نمی آیند
تکرارت می کنم
در بوی باروتها یشان
در پشت بامهایی بی ارتفاع
در رژه های خاموش
و خاطره های نیامده
تکرارت می کنم مادرم!
در جغرافیا یی که تو ندیدی
و این پوتین های بیمار
و گلوله های بی صدا
چه خوب صدایت را می شنوند