برای مقابلە با انقلاب اکتبر، غرب دست بە ایجاد حکومتهای مستبد در اطراف کشورها شوراها و اقصا نقاط جهان زد. چنانکە عیان است در این نبرد و در راستای پیروزی بر اردوگاە شرق بویژە با شروع اشغال افغانستان توسط شورویها، متحد دیگری کشف شد کە همانا اسلامگرایان سیاسی بودند. برد جنگ افغانستان در اساس نتیجە همکاری غرب با اسلامگرایان سیاسی بود.
بعد از فروپاشی شوروی، حمایت از کشورهای مستبد ادامە یافت، آنهم بە دو دلیل: نخست اینکە این حمایت پاداشی بود برای دوستان قدیمی، و دوم اینکە با پیروزی انقلاب در ایران و سرکار آمدن نیروهای اسلامی مخالف غرب و رشد و تقویت حرکتهای اسلامی در دیگر کشورها، غرب بە این حکومتهای استبدادی برای جلوگیری از بە قدرت رسیدن اسلامیها نیاز داشت. در اینجا غرب با یک پارادوکسال روبرو شد: جلوگیری از بە قدرت رسیدن اسلامیها در دیگر کشورها، اما در همان حال تن دادن بە حکومت آنها در افغانستان!
در آغاز هزارە سوم، بعد از حملە بە برجهای دوقلو در آمریکا، آنگاە کە نئوکانها و بوش دست بە تدوین سیاست نوین خود در منطقە خاورمیانە زدند، بە این نتیجە رسیدند کە باید حکومتهای استبدادی را در منطقە برچینند و نظامهای دمکراتیک را سرکار بیاورند. این سیاست عمدتا متوجە آن کشورهایی بود (چە سکولار و چە غیر سکولار) کە دوست آمریکا نبودند. غرب با اینکە می دانست کە برچیدن بساط استبداد در این کشورها بە رشد و احتمال قدرت گیری اسلامیها منجر می شود، اما بە این سیاست تمکین کرد، و بە این ترتیب نبرد بزرگ شروع شد.
اما چندی نگذشت کە نتیجە نبردها در افغانستان و عراق نتیجە معکوس داد. این جنگها نە تنها آرامش برای این کشورها بە همراە نیاورد، نە تنها بە گسترش نفوذ معنوی و سیاسی غرب کمک نکرد، بلکە فروپاشی دو قدرت قوی منطقە یعنی صدام و طالبان، منجر بە قدرت گیری بیشتر جمهوری اسلامی در منطقە شد، و نفرت از آمریکا بشدت گسترش یافت، امری کە نمی توانست باب طبع آمریکا باشد.
تقریبا بعد از هفت ـ هشت سال از شروع حملە بە عراق و افغانستان، جنبشهای مردمی ضد استبدادی در شمال آفریقا و خاورمیانە شروع شدند، و بدین ترتیب کشورهای مورد حمایت غرب در معرض تهدید جدی مردم بپاخاستە قرار گرفتند. غرب بنابر هویت سیاست پراگماتیستی و رئال پولیتیک خود، بلافاصلە و بعد از مدت کوتاهی بە نوعی همدلی با این جنبشها را در پیش گرفت، کە این کار، امکان پیروزی این جنبشها را بسیار قوی تر کرد، هرچند در همان حال تهدیدهای موجود در پروسەهای بعدی را نیز قوی تر می کند. زیرا غرب بی گمان درصدد تحمیل منافع خود بە روندهای آیندە خواهد بود.
در واقع دولت باراک اوباما با روش سیاسی و گاها نظامی، همان سیاست نئوکانها را در منطقە بە پیش می برد. یعنی سیاست دمکراتیک سازی کشورها از طریق جنگ و سیاست، و تنها فرق او با نئوکانها این است کە او هر دوی این اهرمها را بە کار بستە است، یعنی هم سیاست و هم جنگ را.
اما چرا غرب سرانجام بە این نتیجە رسیدە است کە اسلامیهای سیاسی را در بازیهای سیاسی آیندە در کشورها از طریق انتخاباتها مشارکت دهد؟ در جواب باید گفت کە بخشی از مسئلە پراگماتیسم سیاسی است، یعنی همراهی با واقعیتهای موجود، واقعیتهای کە نمی شود نە آنها را نادیدە گرفت و نە آنها را پس زد. در واقع این تحولات آنقدر قوی اند کە غرب را نیز بە همراهی مجبور کرد. عامل دیگر پیشگیری از نفوذ بیشتر جمهوری اسلامی در کشورهای بە اصطلاح اسلامی است. غرب با سیاست همراهی، سیاست تاثیر گذاری ضمنی را پیشە کردەاست، سیاستی کە ناظر بر جلب اسلامی ها و نهایتا از طریق تبلیغ مدل ترکیە، ترویج سیستم دمکراتیکی است کە در آن همە بتوانند باشند، اما بدین شرط کە از افراط گرایی پرهیز شود.
یعنی اینکە غرب حال دارد یک بازی استراتژیکی دیگری را بە پیش می برد، بازی ای کە در آن بتوان اسلامیها را بە قواعد بازی انتخابات تمکین دهد. اما دو مشکل اصلی هنوز باقیست: اول اینکە در کشورهایی مانند لیبی، غرب و القاعدە بە عنوان متحد عملا در کنار هم قرار گرفتند، یعنی همکاری با نیرویی کە تهدیدی جدی در آیندە خواهد بود. دوم اینکە جمهوری اسلامی بە عنوان رژیمی اسلامی در منطقە می تواند هم رقیبی جدی و هم یکی از وارثان بالقوە جدی شرایط موجود در خاورمیانە و شمال آفریقا باشد. این دو نیرو یعنی هم نیروهای تندرو اسلامی و هم جمهوری اسلامی می توانند روند رویدادها را بە مسیری ببرند کە خلاف آرزوهای غرب هستند. و در این حالت سیاست احتمالی غرب چە خواهد بود؟
نزدیکترین احتمال ادامە همان پروژە نئوکانها یعنی سیاست دمکراتیک سازی منطقە با توسل به زور است کە نهایتا جمهوری اسلامی را نیز شامل خواهد شد؛ یعنی اینکە ما باید منتظر جنگ دیگری باشیم کە بمنزلە بە پایان رسانیدن کل این پروژە است، جنگ غرب با ایران. حالت دوم عبارت است از تغییری جدی در سیاستهای جمهوری اسلامی، بطوری کە این سیاست حداقل، بتواند منافع غرب را در منطقە تامین کند، کە این نیز بمنزلە تغییری جدی در کل ساختار رژیم هست. بە قدرت رسیدن سبزها، کە معتقد بە پیشبرد سیاستی متوازن در منطقە همراە با دمکراتیک سازی جامعە ایران هستند، و یا قدرت گیری بیشتر احمدی نژاد کە خواهان مصالحە با غرب است ؛ کە بە نوعی بە آزادیهای اجتماعی معتقد است و خواهان حذف روحانیت سنتی از قدرت و ایجاد استبداد سیاسی است، می توانند تغییرات مورد نظر باشند. اما سیستم ولایت فقیهی جمهوری اسلامی، عملا احتمال چنین تغییراتی را تا حد بالایی غیر ممکن ساختە است. پس آیا ما در آیندە شاهد جنگی دیگر در منطقە خواهیم بود، و یا اینکە در پروسەای درازمدت شاهد وضعیتی خواهیم بود کە در آن طرفین بە نوعی بە مناطق نفوذ یکدیگر معترف خواهند شد؟ وضعیتی کە اگرچە مطلوب نیست، اما بە عنوان یک وضعیت رئال تحمیل خواهد شد.