تا قبل از رنسانس، انسان در اساس جزیی از طبیعت بود. روند “تولید و باز تولید” را نمی شناخت. ما بە خطا مفاهیم و مقولات انسان صنعتگر را عطف بە ماسبق کرده ایم، و پس پایه نظریه پردازانه دچار یک ملقمه تجربگی – اندیشگی از یکسو، و رمزآلودگی- توهم از سوی دیگر شده است. برخوردهایی که در سطوح بالای انتزاع مانند “تاریخ مردم”، “تاریخ این طبقه یا آن طبقه” می کنند، عملا هرچند حرفهایی جذاب و پر آب و تاب می زنند و در شرایطی قادر بوده و هستند که حرکتها و جریانات بزرگ بوجود بیاورند، بزرگترین اثرشان تنها شکستن مرزها و ممنوعیت ها بوده است، در واقع آزادی خواهانه (بمفهوم شکستن “قالب” پیشین). اینها باعث شده اند که در دامنه تحتانی، “به نگاهمان به واقعیت” شک کنیم ، و در دامنه فوقانی، دورنماهای وسیع تری را پیش رو بسازیم.
“اندازه و حجم تاریخ بشر” از یکسو حاصل “اندازه و حجم گذشته بشر” است، و از سوی دیگر این گذشته چقدر ثبت شده، مورد بررسی و بحث قرار گرفته است. تاریخ اگر از یکسو نقد گذشته است، از سوی دیگر، طرح آینده نیز می باشد. ما گذشته را نقد می کنیم (بازبینی علتی – معلولی انتظارات و دستآوردهای پیشین) و از دل آن –چون بازسازی یا بازگردی آن غیر ممکن است- طرحی برای آینده بیرون می کشیم که تا اینجا فقط مجموعەیی از ” شدن ها و بایستن ها ” می باشد. این مجموعه باید به اجرا درآید، و از اینجا ببعد پیچیده ترین و شاق ترین وظیفه، مسئولیت، و بالاخره اجراها باید ” شدن ها و بایستن ها ” را از یکدیگر تفکیک کنند، و بتوانند اندیشگی آنها را به “واقعیت موجود” اندیشه و عمل های جاری ربط و اتصال داده، و بالاخره، راه اندازی کنند. زندگی بشر، همیشه و بخصوص، در دوران گذار های بزرگ- فرسودگیهای گذشته را نو سازی، بازسازی، یا جانشین کردن – رسیدن و قرار گرفتن بر سر تیغه اندیشه از یکسو، و تیغه عمل جاری از سوی دیگر بوده است. هم شکست ها و هم پیروزیها، تماما در همین لحظه تغییر و تخلیص، و فرآوری مجموعه “شدن ها و بایستن ها “، شکل گرفته و نهایتا بوقوع پیوسته اند. طرحی که از دل نقد گذشته بیرون می آید، در حقیقت، مضمون اندیشگی دارد حتا اگر بعلت همزمانی و درهم پیچیدگی بازدید گذشته، نقد و فرارویش طرح آینده از یکسو، و گردش پیوسته حال و جاری از سوی دیگر “شدن ها و بایستن ها” با “بودن ها و ماندن ها” عمیقا در هم تنیده و عجین یکدیگرنیز باشند – که همیشه هستند. آینده همیشه یک طرح و تنها یک طرح است، و به این معنی،” شدن و بایستن، و بودن و ماندن” را یکجا در خود جمع دارد- بالقوه یی است بالفعل، و بالفعلی است بالقوه. بدینترتیب، در خود پیوستگی و گسستگی را یکجا دارد- انقلابی است “محافظه کار”، و محافظه کاریی است “انقلابی”- باید آنقدراین “موجود” را بشکند که راه و جا برای آن ” نا موجود” را باز کند، و آنقدر “ناموجود” را تدوین و تراش بدهد که بر پیوستگی “موجود” قابل اتصال و سوار شدن گردد.
این وضعیت شرایطی را تولید می کند که باید “بحران تحول یا پیشرفت” نامید زیرا آنچه تکلیف را روشن می کند فروریختن “گذشته فرسوده” است، و جانشینی آن با نو- مادریست در حال زایمان که هر فریادش قدمی بسمت تولد حیاتی نو است، هرچند هر زجه و فریادی تصور و حتا تجسمی از نابودی را ابراز دارد- تحول ساختن خانه یی نو در زمین خانه یی کلنگی می باشد، و روند بازیابی مواد و مصالح پیشین. بخواهیم یا نخواهیم هیچ انباری و کارخانه یی وجود ندارد جز گذشته که مواد و مصالح نورا از دل آن برگیریم- این همان نقد است و فرارویش طرح آینده- تولید تاریخ، و ساختن تاریخ. انقلاب تا زمانی است که “بحران تحول یا پیشرفت” همه گیر شود و منطق درونی گردش امور، و این هنگامی است که حتا کوشش برای باز سازی و حفظ گذشته، سقف را شدید تر بر سرمان فرود می آورد- ” نو سازی ام کن” به زبان همه چیز و همه کس تبدیل می گردد.
واقعیت در ذهنیت عاملان این تحولات به سه گروهبندی منتج میگردد، آنهایی که “روبه جلو” به جلو می روند، آنهایی که “رو به عقب” به جلو می روند، و بالاخره، آنهایی که یک قدم به پیش و دو قدم به پس “می روند و نمی روند”- این گروه سوم بهر حال، عمدتا، زیر دست و پای دو گروه نخست از بین خواهد رفت، زیرا “مانع و دست و پا گیر” هستند. این گروه سوم در تمام تحولات بزرگ اجتماعی و در تمام کشورها، به همین سرنوشت گرفتار آمده اند- در روسیه بصورت تقابل دولت انقلابی و حزب از یکسو، و این گروه سوم بعنوان “مردم” از سوی دیگر بروز پیدا کرد، در چین بصورت انقلاب فرهنگی اتفاق افتاد، و در تجربه انگلیس، مادر و “زادگاه” صنعت، که هنوز هیچکس نمی دانست این جامعه تلاطم زده در بطن خود چه دارد، همه چیز رنگ و بوی تنها “اتفاق” را داشت در حقیقت، صف بندیی نبود و تقابلی بلکه در حال شکلگیری (انسان گرگ انسان بود) – این سه تجربه سه نمونه تحولات و گذارهای بزرگ را بنا نهادند. این سه نمونه سه چگونگی یی را بوجود آوردند که هنوز بحث و جدل آفرین هستند و خونریزناشی از صف بندی ها و تقابل ها. گروه سوم، عملا، در نقش و سرنوشت “مصالح نا کارآمد یا زیادی” در صحنه وقایع ظاهر میگردد- “تردیدشان” بلای جانشان و”بلای جانشان” موجب تردیدشان. اما از جان گذشتگی ناشی از فنا پذیری این گروه سوم، از اینها از یکسو موضوع رومانها و ادبیات می سازد، و از سوی دیگر، قربانیان انسانی محراب تقدس و عبادت “نو و آینده” را تشکیل می دهند.
هرکس این قابلیت را، در بازبینی گذشته، نقد آن (نه سرزنش آن) و تولید تاریخ از یکسو، و فرآوری مجموعه “بایستن ها و شدن ها” و توان تفکیک و ترکیب “بودن و ماندن ها” را از سوی دیگر، و بالاخره، توان دانش، تجربه، و حکمت روزگار را از سوی سوم داشته است یا فراهم سازد، رهبری (لیدرشیپ) و حتا جلوداری (پایونیرشیپ) را از آن خود کرده و می کند. ما بسوی رهبری می رویم و از جلودار پیروی می کنیم، یکی “به هدف خیره شدن” است، و دیگری “بلد بودن راه” است- دو “حزب”، “حزب دولت” (پارتی آو استیت)، و “حزب حکومت” (پارتی آو گاورنمنت). اولی برای مدتهای طولانی بدل یا جانشین ندارد – به اصطلاح “اپوزیسیون پذیر” نیست، و دیگری اساسا ویژگی عمده آن “اپوزیسیون پذیری یا درست تر، تصحیح و تکمیل شدن” می باشد. یک دوره نسبتا طولانی گذار های بزرگ صرف و خرج شکلگیری و تفکیک مفهوم- مقوله یی و تجربی- عملی این دو رویه اساسی تحول می گردد.
در اینجا هم هست، که سرنوشت و چگونگی “دولت” (استیت) تعیین می گردد – هرچقدر این “قاطعیت، قطعیت، و مطلق بودن که “دولت” است آرما ن و آرزوها ی بخش های بزرگتری از جامعه- دوران را در خود جای داده باشد، بهمان نسبت از دورنمای وسیعتر، ماندگاری، و تحول پذیری بیشتری برخوردار خواهد بود. در اینصورت، شیوه اعمال اقتدار آن، یعنی، “حکومت” (گاورنمنت) نیز چابکتر، هوشیارانه تر، و سازنده و سازگار تر خواهد بود. این چگونگی ها بستگی مستقیم و تعیین کننده به اشخاص و حتا بوروکراسی ندارند، بلکه خود نشانه نهاد شدگی (اینستیتوتسیونا لیزاسیون) “موضوع اجتماع- انسان” (سوسیال- هیومن آبجکت) میباشند. باصطلاح “جان کلام” آنچه دموکراسی عدالت جویانه، و عدالت دموکراسی ساز بنامیم در همین “چگونگی ها” قرار دارد. تولد تمام نظام های نو جانشین حاصل نقد گذشته فرسوده، همزمان هم “عین عدالت و هم عین دموکراسی”بوده اند. کارهای بشر را اگر با زمانه های خود نسنجیم، گذشته او و آنچه ساخته است گردش و تحول حقارت، و بیخبری، و خشونت پیوسته بوده است. انسانی که با چنگال انگشتان غذا می خورد، و انسانی که با کارد و چنگال و قاشق و سر میز غذا می خورد – شباهتشان عین تفاوتشان، و تفاوتشان عین شباهتشان می باشد – اما یکی در”کوچه” تمدن است و دیگری در “شاهراه” آن.
این مسیر “انسان سازنده” است که جهان را ساخته شده می بیند. اما انسان جانب دیگری هم دارد که “بودن” است و نه “شدن”. همیشه در این جدال ابدی بین “بودن” و “شدن” که در حقیقت، همان دو تیغه “جاری حال” و” طرح آینده” است، “بودن” قاعده، و “شدن” استثنا یا “ضد قاعده” میباشد؛ “هست” است که دگرگونی خواه و دگرگونی پذیر است، و این “ضد قاعده ” از رنسانس ببعد، به شرط وجودی نفس “بودن” ارتقاع یافته است. هستی “شدن” نیست که باقی بماند، یعنی، “بودن” شود، هستی “بودن” است که برای ماندن باید “شدن” گردد. یقین است که اساس است، و شک حاصل مشگل پیدا کردن با بوده “بودن” است- یک شکلی از “بودن” به شکل دیگری از “بودن” تحول می یابد- در هنگام گذار، “عدم” یا “خالی” بین دو تیغه “پرش از پیشین به پسین”، پلی است ایمانی به استقرار هستی که، در احساس و اندیشه، از جنس نیرو و جرئت پرش، شکل می گیرد.
بالاخره، انسان سازنده که جهان و حتا هستی را نیز ساخته شده می بیند – ضرورت بنیادی علم – موضو ع و مختار “تاریخ” یا نقد گذشته می شود. انقلاب های بزرگ در حقیقت باز کردن پنجره های بزرگتر، گسترش و افزایش گنجایش ها، و فراهم آوردن هرچه بیشتر “چشمهایی که می نگرند” تا بالاخره رسیدن به ”در بیرون ایستادن” و از بیرون “بیرون” را مشاهده کردن بوده اند. “انقلاب الکترونیکی” و ابزارش همین به ”در بیرون ایستادن” و از بیرون “بیرون” را مشاهده کردن می باشد- و پایان “جنگ سرد” یعنی تمام درونها بیرون، و تمام بیرونها درون شده اند- عصر صنعت “اخص” در حال فراگیریست و فرهنگ خاص جامعه صنعتی نیز در حال شکلگیری می باشد. برای نخستین بار –شاید یا قطعا؟- روند بازبینی تجزیه گرانه فرودی با روند ترکیب گرانه صعودی – جستجو ویافتن- هرچه سریعتر بهم می پیوندند. دیدن به سمت مشاهده کردن، و احساس بسمت اندیشه، شعر بسمت نثر، و رهبری بسمت اجرا، دموکراسی بسمت عدالت و پیوستگی میروند. یکی نخواهند شد، بلکه ارتباط آنها دگرگون خواهد شد و پس دنیای دیگری از “شدن ها و بایستن ها” و “بودن و ماندن ها” در حال شکل گیریست.
مارکس از “ماقبل تاریخ بشر” و “تاریخ بشر” برای بیان “امید و آرزوهایش” و هم “خوش بینی هایش” به توان گسترش یابنده این انسان سازنده مختار و مختار سازنده صحبت می کرد- هم امکان “شکافتن دریا” و رهایی را بیان آرزوهای انسان می دانست، و هم از شگفتی های “دم حیات بخش علم و صنعت” شیفته این انسان بود، و “فارسی و زبان های شرقی” می آموخت که به این تقلای انسانی در ریشه ها نیز دست یابد. لنین پس از اکتبر در پیام اش به “ملل اسلامی” در پی همین “پرسش و پاسخ” بود که امروزه در ایران و منطقه این “ملل” در پی سر فرا آوردن از هزارسال رکود و افول هستند- فرصتی که دارد انتخاب بین “بایست یا بمیر” می شود.