… و آن گاه که تو آمدی
از ژرفای شب به سویت پرکشیدم
و تو
درآغوش جانت پناهم دادی،
درآن هوای گرگ و میش
که کس ندانست،
سپیده آیا سربرخواهدزد
وشب دیرنده آیا
سربرپایت فرو خواهد نهاد؟
گفتم:
زایشی دو باره است آنک
یا خون زندگی است که باز به رگهایم می دود؟
گفتم:
نوشخند نگاهت
در فضای عطرآگین مهرگانی
باز دلم را می لرزاند
گفتم:
رمز عشق را درنگاهت خواهم خواند،
ای یگانه ترین دلبند!
و راز مهربانی را از تو خواهم آموخت.
گفتم:
تا با منی،
از خشم شحنه ها،
ودام بردارکنندگان آدم ها،
پروایم نیست.
ومن،
هماره،
در زلال نگاهت تن خواهم شست،
واز گرمی تنت نصیبی،
شاید به قدر جرقه ای،
خواهم برد.
با آن پگاه اهورایی آمدی، دلبندم،
همگام شورعشق،
همراه با شرارها،
لهیب زنان
و نه جرقه ای
که خرمنی آتش،
به جانم زدی
و تا سیاووش وار،
از درخت آتشت شاخه ای بچینم،
رفتی.
تا کی
با آن پگاه اهورایی بازآیی،
دلبندم.
و من باز
در زلال نگاهت غوطه زنم.
و تو در گوشم نغمه های زندگی را زمزمه کنی.
علی رضا جباری(آذرنگ )
۷/۷/۹۱(۱۲/۹/۲۸)