نوشته زیر در پاسخ به سوالات ۴ گانه دوستان فدایی به مناسبت ۴۳ امین سالگرد رویداد سیاهکل تهیه شده است. من ترجیح دادم عنوان فوق را بر پیشانی آن بگذارم. چهلمین و سومین سالگرد، فرصتی دوباره را برای بازبینی خاطرات، مرور تجربیات و بروز کردن باورهای ما در خصوص آن جنبش فراهم آورده است.
برگزاری مراسم سالانه برای رجوع به درسهای این جنبش همزمان است با انقلابی که نظام سلطنتی حاکم بر کشور را به تاریخ سپرد، و بر ویرانه های آن نیرویی متعلق به اعماق تاریخ را نشاند که با ۳۴ سال فرمان روایی و تسلط بلامنازع و انحصاری بر اهرمهای قدرت دولتی، و تصاحب ثروت انبوه طبیعی و انسانی کشور، ایران ما را در اغلب شاخصه های پیشرفت و ترقی در دنیای معاصر کنونی، فرسنگها به قهقرا برده، و به تعبیری مارکسیستی، کشور را در حد یک فرماسیون کامل اجتماعی به عقب کشانده است.
چه خوب است کسانی که هنوز هم بعد از آشکار شدن فجایع پرشمار این نظام حاکم بر کشور، سالگردهای جنبش فدایی و انقلاب بهمن را، فرصتی برای تشدید تبلیغات تکراری به نظام به تاریخ پیوسته سلطنتی و حامیان خارجی آن میشمارند، راهی به پیش را در پاسخ به چه باید کردهای شرایط حاضر نیز ارائه کنند. من احتمالاً نتوانم، با تفکیک و بدون حاشیه پردازی و یا به ترتیب به سوالات مطروحه پاسخ بگویم، و به همین خاطر نیز از پیش از شما پوزش میخواهم.
در ابتدا، در مورد سه اثری که پرسیده اید میگویم. تا آنجا که به خاطرم مانده، نوشته امیر پرویز پویان و مسعود احمد زاده را، در حوالی بهار- تابستان ۱۳۵۰ برای اولین بار خواندم. نوشته پویان فشرده و کوتاه، و بدون هیچ مقدمه ای بود، ولی نوشته احمد زاده دارای یک مقدمه بود و متن اصلی نیز مشروح و مفصل بود. اطلاع من از نام نویسندگان دو اثر فوق؛ و این که آنها از بنیانگزاران سازمان بودند، تنها بعدها حاصل شد. تاثیرات این دو نوشته بر من و دوستان پیرامون، قبل از هر چیز، پرتوافکنی به دلایل حوادثی بود که از سیاهکل شروع گردیده بود، و نیز ایجاد نوعی حس بیم و نگرانی و در عین حال امید و همبستگی با کسانی بود که هستی خود را هرینه عملی کردن باورهای خویش کرده بودند. من در آنموقع ۱۹ ساله بودم و مثل برخی از جوانان تحث تاثیر حرکتی که تازه پا گرفته بود، قرار داشتم. از چند سال پیشتر، من عضو یک تجمع سیاسی در شهر خود بودم که همزمان دارای مناسباتی با محافلی سیاسی و روشنفکری در تبریز و تهران بوده، و از طریق آنها تغذیه میگردید. رابطه با محافل تبریز، بعد از ضربه به گروه آرمان خلق در اویل سال ۵۰، و دستگیری یکی از دوستان ارشد ما که با همایون کتیرایی رابطه داشت، قطع شد. ولی روابط تهران، سالم باقی ماندند. باید بگویم که قبل از مطالعه این دو اثر، سلسله رویدادهایی از اعدام ۱۳ چریک فدایی مرتبط با سیاهکل در ۲۶ اسفند ۱۳۴۹، چندین درگیری، و بارزتر از همه ترور سپهبد فرسیو بوقوع پیوسته و سکون و سکوت حاکم بر فضای اپوزیسیون در آستانه برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله سلطنتی بر هم خورده بود. ما همگی به شدت تحت تاثیر این فضای ملتهب، به سرنوشت موجودی که تازه به راه افتاده بود، علاقمند شده بودیم. با اقدام ساواک در اعلان نام ۹ چریک فراری، خبر پیدایش کسانی که سلطه سیستم سرکوب را به آشکارترین شکل ممکن به مبارزه طلبیده بودند، به اقصی نقاط کشور برده شده بود. به جای ۹ چریک منفرد، ۹ سمبل در سطح بخش بزرگی از جامعه روشنفکری و دانشجویی کشور آفریده شده بود. دانشجویان دانشگاه تهران اولین کسانی بودند که با شعارهایی که تا آن هنگام ناگفته و ناشنیده بود، با شور به استقبال این حرکت جدید شتافته بودند.
در آن زمان، برای اغلب کسانیکه که آرزوی رسیدن به دوردستهای ناپیدای دنیایی برابر و بی تبعیض را در سر داشتند، بی عدالتی، فساد و زورگویی در کشور، همگی پدیده هایی غیر قابل تحمل و برانگیزاننده به شمار میرفتند. اما استبداد حاکم، هر نوع امکانی را برای تشکیل احزاب و جمعیتهای غیرفرمایشی منتقد و مخالف از بین برده و امکانی برای پیگیری اعتراضات، خواستها و مطالبات صنفی و سیاسی به طرق متشکل و قانونی باقی نگذاشته بود.
در غیاب چنین احزاب و سازمانهایی بود که دو نوشته “در ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا” و “مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک”، که هر دو به زبانی روان و بی لکنت به گفتگو با مخاطب خود نشستند، تا با قطعیتی لبریز از اطمینان و اعتماد به نفس، پاسخی روشن به چه باید کردهای آن زمان داده و یک نقشه راه به پیش را، با چشم اندازهای پیروزمندانه در افق ترسیم بکنند. تهیه کنندگان این دو اثر در واقع، پایه های نظری جنبش چریکی را بر مبنای کار یک دهه از جستجو در آثار مارکسیسی و تجربیات مرتبط با آن، و نیز آنچه بر کشور گذشته بود، استوار کرده بودند.
تاکید بر این امر، از آن جهت اهمیت دارد که عده ای همیشه کوشیده اند با نفی این حقیقت، تا آنجا که مقدور است تاریخ سپری شده را در خدمت اهداف معین سیاسی و از پیش تعیین شده ای بازنویسی کنند. ادعاهایی که بیسوادی و بی اطلاعی بنیادگران جنبش چپ نوین در آن دوره را از تئوریها و تجربیات زمان خود به پیش میکشد و از آن برهانی برای ارائه تعریفی آوانتوریستی از این جنبش اختراع میکنند و صداهای دیگری در سر دارند. آخرین نمونه ها از این دست ادعاها را ما در کتابهای منتشره از سوی وزارت اطلاعات و روزنامه نگارانی که در چهارچوب سیاست ها و مشاوره های مورد نظر این وزارت خانه به فعالیت مشغولند، مشاهده کرده ایم.
مراجعه ای مجدد به آثار آن دوره، و از جمله اطلاعات و شواهد مربوط به زندگی و آثار بنیانگذاران این جنبش، نشان دهنده اطلاعات و اشراف آنان به تئوریها و تجربیات کلاسیک زمانه خود بوده است و نه برعکس. سلطه ساواک و سانسور سیستماتیک، علیرغم محدودیتهای خفقان آور خود قادر نشده بود کسانی را که به دنبال راهی برای ایجاد یک حرکت سیاسی نوین در میان اپوزیسیون زیرزمینی کشور بودند، از دسترسی به چنین آثاری محروم نگه دارد.
مطالعه هیچ اثر و نوشته ای، و مرور نتایج و احکام هیچ تجربه مدون و مکتوبی که حتی ممکن است ناکامل، ناکافی، و محدود و نادرست، و یا برعکس بسیار جامع و کامل و دقیق هم باشد، به تنهایی به وادار کردن هیچ شخص و سازمان سیاسی، به پذیرش و یا رد هیچ نظریه معینی کفایت نمیکند. بدون انباشت سطح معینی از زمینه های نظری و تجربه عملی چنین امری ناممکن است. وحی و الهام به پیامبران را در این وادی هیچ مجالی نیست. ولی کسانی هستند که به گونه دیگری میاندیشند.
آقایی به نام خجسته رحیمی، از روزنامه نگاران مجاز درون کشور، که تنها دو سال هم بعد از انقلاب اسلامی چشم بر جهان گشوده، و به همین دلیل نیز نمیتوانسته است هیچ تجربه حسی مستقیم و غیرمستقیمی از شرایط و اوضاع سیاسی دوران شروع و ادامه جنبش چریکی داشته باشند، ناگهان به کشف بزرگی در نظریات انحرافی پویان نایل گردیده، و بعد از ذکر “معایب عدیده” وی که سن و سال، اندام لاغر و شکم، ترس از سلاح و گلوله، و قد و قواره وی را نیز شامل میشده، و نیز اختراع و تکرار موارد متعددی از جعلیات در مورد جنبش فدایی، آرزو کرده است که امیر پرویز پویان، که طبق القائیات ایشان حتماً به دلیل جوانی خود، خیلی بیسواد و بی اطلاع از مسایل مورد نظر ایشان هم بوده، برای اجتناب از راهی که رفت، ای کاش خاطرات فیدل کاسترو را خوانده بود. همین هفته پیش، همکار پر آوازه ایشان در خارج از کشو آقای مسعود بهنود، در برنامه بررسی مطبوعات داخل کشور در تلویزیون بی بی سی فارسی؛ با اشاره به مجله اندیشه پویا به سردبیری آقای خجسته رحیمی، همانگونه که معمولاً از او انتظار میرود، با نگاهی عاقل اندر سفیه و قیافه ای حق به جانب، نوشته وی را در مورد فداییان یک کار موفق روزنامه نگاری ارزیابی کرده، و به من شنونده برای چندمین بار فهماند که مزخرف گویی و اختراع جعل و دروغ که از جمله ابزارهای مجاز مورد استفاده بخش بزرگی از روزنامه نگاران “موفق” درون کشور است، مورد توصیه ایشان نیز میباشند.
به ادامه موضوع پیشین بر میگردم. محفل جوانی که من در سالهای پایانی دهه ۵۰ به آن تعلق داشتم هم به برخی از آثار تئوریک مورد رجوع اپوزیسیون چپ ایران دسترسی داشت، و هم از سوی اعضای ارشد خود که در تهران و تبریز با محافل ادبی، سیاسی و دانشجویی در ارتباط بودند، بطور مرتب در جریان موضوعات مورد علاقه محافل روشنفکری کشور قرار میگرفت. ادعای اینکه مرتبطین با جنبش فدایی اغلب با خواندن کتابی مثل “مادر” ماکسیم گورکی، به آن پیوسته بودند فقط میتواند در اعترافات موجود در برگه های بازجویی ساواک معتبر شناخته شود. استفاده از چنین مستنداتی فقط به درد فریب دیگران و پوشاندن حقایق و انتقام از فداییان میخورد.
اما اثر “چگونه مبارزه مسلحانه توده ای میشود” نوشته بیژن جزنی را من به همراه چند اثر دیگر او از جمله طرح مبانی جامعه شناسی و تاریخ ۳۰ ساله و… زمانی در سال ۱۳۵۴ دیده بودم. دو نسخه با دو چاپ متفاوت از “چگونه مبارزه مسلحانه توده ای میشود” در دست ما بود. گمان میکنم نسخه اول از انتشارات “۱۹ بهمن” در خارج از کشور بود، و نسخه دوم بر روی کاغذهای نازک مات تایپ شده و از تولیدات سازمان بود. در پرتو تجارب عملی حاصله از چند سال مبارزه چریکی، موارد مهم و تعیین کننده ای از مهمترین پیش فرضهای مطروحه در دو اثر اول دیگر زیر سوال رفته، و تردیدهای جدی را در صحت و دقت آنها ایجاد کرده بود. پیش فرض آماده بودن شرایط انقلابی در کشور که در کتاب مسعود احمد زاده با قوت طرح شده بود از جمله این موارد بود. جزوه”چگونه مبارزه مسلحانه توده ای میشود” میکوشید پاسخ جامعی به برخی از این تردیدهای حیاتی بدهد که از بررسی تجربه فعالیت جنبش چریکی حاصل شده بود.
موضوع کلیدی در واقع، چگونگی پیوند پیشاهنگ مسلح با توده مردم در چشم انداز آتی، نقش فعالیتهای صنفی و سیاسی در توده ای شدن جنبش چریکی، و ایجاد”پای دومی” برای پیش روی سازمان چریکی به سوی توده ای شدن بود.
در این هنگام ما یک گروه خودبنیاد و خودکفا، و با ارتباطات غیرمستقیم با سازمان بودیم. که فعالیتهای حمایتی، تبلیغاتی و پشتیبانی چندی به نفع سازمان را در چهارچوب استنباط و درک خود از مشی مسلحانه به انجام می رساند. تا زمان برقرار شدن رابطه مستقیم گروه با سازمان، راهنمای عمل این آن چیزی مشابه رهنمودهای همین کتاب “چگونه مبارزه مسلحانه توده ای میشود” بودند، بطوریکه وقتی رابط مستقیم گروه از طریق محمدرضا یثربی برقرار شد، ما رابطه ارگانیک خود با سازمان را منوط به گرفتن نظر مثبت آن نسبت به این رهنمودها کردیم. در پاسخ و طبق گفته یثربی؛ مسایل و رهنمودهای نظری و عملی مشابه آنچه که جرنی در کتاب خود طرح کرده بود، در مرکزیت سازمان مورد بحث و پذیرش قرار گرفته و بخشاً به مرحله اجرا هم وارد شده بود. نشریه نبرد خلق شماره ۷ سازمان شواهدی را در مورد صحت گفته های یثربی بازتاب میداد. ما بعداً هم دریافتیم که در عین حال، حمید اشرف در اثر خود به نام جمعبندی تجربیات سه ساله که در سال ۱۳۵۴ نوشته بود، به بعضی از کمبودهای اساسی سازمان از جمله فقر تجربه سیاسی و ارزیابی های اشتباه از برخی مسایل کلیدی اشاره کرده بود. همچنین وی به شکل دیگری، برخی از این مسایل را در آخرین نامه خود به تشکیلات که بعد از ضربات اردیبهشت ۱۳۵۵ نوشت مورد اشاره قرار داد و برای تعدیل آنها برنامه های عملی معینی را پیشنهاد کرد. اما از بین رفتن کامل مرکزیت سازمان در ۸ تیر ماه ۱۳۵۵ فرصت کاربست این تجربیات از جمله رهنمودهای “چگونه مبارزه مسلحانه توده ای میشود” را از سازمان گرفت. تنها حدود یکسال بعد بود که با شروع بازسازی مجدد تشکیلات، خطوط اصلی این اثر بیژن، راهنمای عمل اغلب تیمهای بازسازی شده سازمان قرار گرفتند. با شروع مخالفتهای گسترده مردمی برعلیه حکومت شاه، به تدریج سازمان اصلاحاتی را در مسیر حرکت خود وارد ساخت و با تعقیب رهنمودهای بیژن برنامه هایی را برای پیوند با اقشار مختلف مردم طراحی و به اجرا گذاشت. با گسترش تظاهرات مردم، کم و بیش روشن گردید که ما نه به سوی یک مبارزه مسلحانه توده ای طولانی مدت، آنگونه که بنیانگزاران سازمان پیش بینی کرده بودند، بلکه به سوی یک خیزش سراسری مردمی و احیاناً قیام پیش میرویم. هم به دلیل فقدان تجربه سیاسی، و هم باوری دگماتیک به استراتژی مورد تاکید بنیانگزاران سازمان و از جمله جزنی، پذیرش رسمی چنین فرایندی توسط برخی از اعضا و مسئولین سازمان به سختی و با مقاومت میسر گردید.
من یادآوری مجدد چند موضوع دیگر را مفید می دانم. این جنبش، از یک جهت انعکاسی از تحولات نوینی بود که در عرصه بین المللی و در برخی از کشورهای”جهان سوم” در جنبش های “ضد استعماری و ضد امپریالیستی”، و جنبش های صلح طلبانه و ضد تبعیض در اروپا، در فضای جنگ سرد حاکم بر مناسبات بین المللی دو قطب قدرت جهانی در آن هنگام روی می داد، و در بسیاری از مناطق به پشتیبانی قدرت بلوک سوسیالیستی، دل بسته و به درجات مختلف از تئوریهایی انقلابی در توضیح حال و آینده مناسبات این بلوک با جهان غرب تاثیر پذیرفته بود، و از سوی دیگر؛ بیش از همه ریشه در آرزوهای نسلی داشت که رسیدن به جامعه ای عادلانه و آزاد را تنها در چهارچوب های سوسیالیستی در چشم اندازی قابل دسترس تصور میکرد، و حاضر بود سرمایه های انسانی خود را در پیشاپیش بقیه برای رسیدن به جامعه آرمانی خویش فدا کند.
بر اساس شناخت امروزین، به گمان من مشکل بنیادین این جنبش، نه عدم اطلاع از تئوریها و تجربیات زمانه خود، و نه دست بردن به سلاح، و نه تئوری مبارزه مسلحانه توده ای آن و… بلکه گرفتاری جدی در باوری خرافی و مذهب گونه به حقانیت قطعی و خاصیت رهایی بخشی گفتمانهای مسلطی بود که میکوشیدند، مشروعیت و حقانیت خود را با مارکسیسم توضیخ داده و شرط تحقق اهداف عدالت اجتماعی را استقرار قدرتی ایدئولوژیک در کشور قرار دهند.
من باب مثال، یکی از تئوریهای بنیادی راهنمای ما این بود که راه رسیدن کشور به هر سطحی از سعادت و عدالت و آزادی در گرو گسست از بلوک سرمایه داری جهانی است، و این امر میسر نیست مگر از طریق سرنگونی دستگاه سلطنتی حاکم بر کشور که وابسته به این بلوک بوده و معضلات کشور ما نیز لاجرم نتیجه چنین پیوندی است. اما نظام سلطنتی؛ این نماینده سرمایه داری وابسته، و متحد جهان امپریالیستی را، فقط میتوان با بسیج نیروی توده مردم در پروسه یک مبارزه مسلحانه طولانی مدت ساقط کرد و قس علیهذا…
جنبش فدایی در طول زمان، و به موازات انباشت تجربه و شناخت ضرور برای رهجویی و اصلاح نسبی مسیر خود تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷، و سپس وارثان متفرق آن در بعد از انقلاب، هر چقدر ماهیت و علت وجودی خود را بیشتر و پیشتر با تئوریهای مارکسیستی مربوط ساختند، و یا اینکه خود را به بلوک کشورهای سوسیالیستی و در راس آنها شوروی نزدیکتر دیدند، به همان میزان نیز از شناخت اهمیت و ضرورت استقرار دموکراسی در کشور بدون کلمه ای در پس و پیش، به عنوان مقدمترین شرط گذر به سوی توسعه ای با ثبات و متوازن و توام با رفاه برای اهالی کشور غفلت ورزیده، و از درک روندهای واقعی مربوط به اصول توسعه و پیشرفت در جهان مدرن معاصر عقب ماندند. تا اینکه بالاخره مشاهده مستقیم فروپاشی بلوک سوسیالیستی و تغییر مسیر اقتصادی چین کمونیستی، و نیز تجربه بیش از سه دهه حاکمیت نظام دینی بر کشور، بسیاری را از ماها را قانع کرد که هیچ یک از اصول و اهداف مرتبط با آزادی و عدالت و سعادت مردم، نه بر اساس پیروی از گفتمانهای مسلط سوسیالیستی و ضدامپریالیستی رایج میسر بوده، و نه از طریق سلطه هیچ نوعی از حکومتهای ایدئولوژیک بر کشور، به دست آمده، و نه از راه برافکندن مناسبات سرمایه داری تا آینده ای نامعلوم عملی خواهد شد.
اما داوری امروز ما هر چه باشد، نمیتوان تردیدی در این حقیقت داشت، کسانیکه که در جریان مبارزه بر علیه استبداد و دیکتاتوری شاه در آن زمان، در درون مخفیگاههای محاصره شده، و یا در گوشه و کنار کشور، مجبور به سخت ترین انتخاب های دوران کوتاه زندگی خویش گشته، و جان خود را در پای باورهای نیک خواهانه خویش نثار کردند، و یا بر نظر خود در دادگاههای نظامی، پا برجا مانده و به همین دلیل نیز تیرباران شده و یا به بند کشیده شدند، از فضیلت های برجسته ای سود میبردند. ظرفیت اعلای آنان برای “زیستن در سخن و باور خویش” حتی به بهای جان، و جسارت و شجاعت کم نظیرشان در آزمون و تجربه راه های نوین برای شکستن فضای استبدادی حاکم، و ایجاد سازمانی که دستگاههای سرکوب حکومتی علیرغم پیگردی خونین، نه موفق به تسلیم آن شدند و نه قادر به نابودی آن گردیدند از جمله مزیت های آنان به شمار میرفت. فقط جنبشی فراگیر، با ریشه در اعماق اقشاری پایدار و نیرومند از جامعه، با شرکت کنندگانی چنین از جان خویش گذشته، میتوانست در مقابل بهای بسیار سنگین از دست دادن صدها نفر از بهترین سرمایه های خود، بعد از هر هجومی از سوی ساواک، صفوف خود را دوباره ترمیم و فعالیتش را مجدداً از سر گیرد. کم نبودند محافل و گروهها و اشخاصی که حاضر به هیچ تجربه و آزمایشی برای پایان دادن به وضع سکوت و سکون آن زمان نبوده و زیر پوشش “کار آرام و پر حوصله سیاسی”، حاضر به عملی کردن حتی بخش کوچکی از همان روشهایی که خود مدعی درستی و کارسازی شان بودند، نمیشدند. اغلب این محافل، البته بدون اینکه خود بدانند یا در دام ساواک گرفتار بودند، و یا هم اگر چنین نبود، حاضر به گذشت ضرور و پرداخت هزینه لازم در جهت همان فعالیت سیاسی آرام مورد نظر خویش نبودند. آنها هم مثل همین اقای خجسته رحیمی مدعی بودند کار پرحوصله و آرام سیاسی زحمت و توانایی به مراتب فراتری نیاز داشت که فقط خود آنها میتوانستند از عهده آن بر آیند و خارج از ظرفیت کسانی چون پویان ها و غیره بود. البته نابینایی عامدانه در آنان چنان آشکار بود که نه میخواستند سابقه همین کار پرحوصله سیاسی تعداد قابل توجهی از افراد شاخص فدایی را معترف شوند، و نه ادعاهای آنان در شرایط آن روز ایران اساساً پایه ای محکم داشت. کار پرحوصله طولانی مدت، نه نیازمند گذشت و هزینه چندانی بود، و نه ریسک و خطری محسوس برای کسی در بر داشت، و نه هم اراده و روحیه در خوری را میطلبید، و بالاخره نتیجه آن نیز اغلب غیر قابل سنجش و غیر قابل اتکاء بود. این عده در واقع به هر وسیله ای برای توجیه نظریات خویش و خوار شمردن فداییان متوسل میشدند و هنوز هم هر وقت فرصتی افتد مثل همین آقای رحیمی خجسته چنین میکنند.
من هم مثل برخی دیگر، بارها از خود پرسیده ام که اگر من شناخت و تجربه امروزی خود را در ۴۲ سال پیش با خود داشتم آیا باز به جنبش فدایی میپیوستم؟ فکر میکنم که من جوان ۱۸-۱۹ ساله در آن هنگام اگر چنین میبودم، قطعاً پویانها و جزنی ها و احمد زاده ها بسی بیش از من به چنین تجربه و شناختی مسلح میبودند، و به همین ترتیب نیز محمد رضاشاه و سیاست پردازان حکومت و حامیان خارجی آن دارای دانش و تجربه و امکانات بسی بیش از ما جهت پیش بینی خطرات و نتایج استبداد سیاسی که روزی تمام نظام و هستی آن را بر باد می داد، بر خوردار می شدند. در این صورت و بر اساس این مفروضات منطقی، قاعدتاً مختصات شرایط سیاسی در آن هنگام به بگونه ای قوام نمی یافت که به بروز جنبشی به نام فدایی منجر شود، تامن جوان زیر بیست سال را در مقابل جبر و اختیار انتخابی از آن دست که شرحش رفت قرار بدهد.
اما چنین استدلالی به سختی میتواند شانه ما را از بار مسئولیت اعمال گذشته خویش رها سازد. در پیشگاه تاریخ، جای همه گرایشات سیاسی متعلق به کشور، به جز استثناهایی چند، نه بر مسند و سکوی والای داوری، بل بر صندلی های متهمان کف محکمه، البته با شماره های مختلف قرار دارد. بسیاری از ما، در آفرینش سرنوشت فاجعه باری که کشور را درکام خود کشید، به تناسب کارنامه، مسئولیت، میزان نیرو و تاثیر خویش سهم داشته ایم. اما در پرتو درسهایی تلخ تاریخ اخیر، میتوان سرودی ساخت و پرچمی مشترک، برای فردایی بهتر برافراشت. انتخابات آزاد و استقرار دموکراسی در کشور میتواند و باید “سرود و پرچم ما باشد”.
اصغر جیلو
۵ فوریه ۲۰۱۴