«آن روز برف سنگینی باریده بود، آنقدر که همه ما را خانهنشین کرد. حتی نتوانستیم نان تهیه کنیم. مادرم به جای نان برایمان شیربرنج درست کرده بود. داشتیم شیربرنج را میخوردیم که یک دفعه صدای در همه ما را پراند.» اینها را «هادی عابد» برایمان تعریف کرد. راهنمایی که خیلی زود فهمیدیم در بهمن ۴۹ او درست جایی بود که حمله به پاسگاه سیاهکل از آنجا شکل گرفت. از سیاهکل که به سمت شبخوسلات راه افتادیم، هادی عابد همراه و همسفرمان شد. از همان ورودی شهر شروع به یادآوری خاطراتی کرد که در ۱۳ سالگیاش به چشم خود دیده بود. بازنشسته سازمان تعاونی روستایی بود و با ماشینش در شهر سیاهکل کار میکرد. اما بهمن ۴۹ او که کلاس هفتم بود در روستای «موشا» درست در کنار روستای شبخوسلات زندگی میکرد. روستایی که بخشی از جنگلی است که چریکهای فدایی خلق شاخه صفایی فراهانی در آن مستقر شده بودند و آماده میشدند تا فعالیتهای چریکی خود را آغاز کنند. میگفت: «مدتی بود که جنب و جوشهای زیادی را در جنگلهای اینجا به خصوص شبخوسلات میدیدیم. ما در آن روستا میرفتیم والیبال بازی میکردند. در آن روستا جوانانی را میدیدیم که نمیدانستیم چه کار میکنند؟» اما همه این جوانان غریبه نبودند. ایرج نیری، معلم مدرسه شبخوسلات یکی از کسانی بود که او و همکلاسیهایش خوب میشناختنش. هر چند نمیدانستند که او در گروهی چریکی عضو است. جوان عضو سپاه دانش که به گفته عابد یکی از افراد اصلی تشکیلات صفایی فراهانی بود. او تنها کسی بود که جلوی چشم همه بود و کسی نمیدانست که او هم چریک است.
ایرج نیری در مدرسه تنها نبود؛ پسرعمویش هوشنگ نیری هم به همراه هادی بنده خدا لنگرودی گاهی پیشش میآمد و با بچههای روستای موشا و شبخوسلات بازی میکردند: «بعضی هم مثل رحیمی بودند که یک بار وقتی پیش ایرج نیری رفته بودم دیدمش و بعدا شنیدم که جزو گروه صفایی فراهانی است.» به گفته عابد آنها رفتار مشکوکی نمیکردند که فکر کنی در حال مبارزه و کارهای سیاسی هستند: «شاید میگفتند اما ما از حرفهایشان چیزی متوجه نمیشدیم. اصلا درباره سیاست و اینها صحبتی نمیکردند. درباره موضوعات خیلی ساده و عادی حرف میزدند. وضعیت روستا و زندگی و درس و اینها. شاید درباره سطح زندگیمان صحبت میشد؛ اما من یادم نیست که حرفی زده باشند که بخواهند وضعیت زندگی ما را تغییر دهند.»
او ۱۳ سال بیشتر نداشت و یک روز بیشتر به مدرسه شبخوسلات نرفته بود، اما با معلم روستا رابطه صمیمانهای داشت: «من قبل از اینکه ایرج نیری به شبخوسلات بیاید یک روز به مدرسه آن روستا رفتم. معلم سپاهی دانش بود و لباس نظامی به تن داشت و من از لباسش ترسیدم و خانوادهام مرا به مدرسه سیاهکل منتقل کردند.» اما از زمانی که ایرج نیری به آن روستا آمد با همه بچهها گرم گرفت و بعدازظهرها حتی در روزهای سرد زمستان هم بازی والیبال برپا بود. در همین رفت وآمدها بود که آنها این غریبهها را میدیدند: «آن روزها آدمهای زیادی به این حوالی میآمدند و حتی گم میشدند. یادم هست دو، سه بار آمدند از خانه ما سؤال کردند. پسرعموی ما یک بار اینها را به روستای شبخوسلات راهنمایی کرد. اینها میآمدند و میرفتند. ما نمیدانستیم هدفشان چی بود و چه کار میکردند. ظاهرا قصدشان تشکیل یکسری هسته مبارزاتی بود. استنباط من بعد از این همه سال این است که اینها یک کاری را شروع کرده بودند اما نیمۀ راه، نیمه کاره رها شد. نیمه کاره رها شدنش هم بر حسب اجبار بود.»
گروه صفایی فراهانی شاید برای محافظت از اعضا و یا به هر دلیل دیگری که عابد هم نمیدانست، مدرسه را پایگاه خودشان نکردند. آنها در خانه یکی از محلیها به اسم قربان مسعودی دور هم جمع میشدند. عابد برایمان گفت که قربان مسعودی چند سال بعد از آن و پسرش هم به تازگی فوت کرده است. ماموران ژاندارمری سیاهکل آنچنان که عابد به یاد میآورد سرانجام متوجه رفتوآمدهای مشکوک به خانه قربان مسعودی میشوند. اما وقتی میرسند که گروه به کوه پناه برده بود. تنها کسی که از گروه باقی مانده بود هادی بنده خدا لنگرودی بود؛ کسی که دستگیریاش عامل حمله به پاسگاه سیاهکل میشود. «اما نیروهای ژاندارمری هادی بنده خدا لنگرودی را دستگیر نمیکنند.» این را آقای عابد گفت و ادامه داد: «او توسط دو نفر محلی یعنی نصرالله تالشپور و غفار قدیمی شناسایی و دستگیر میشود. این دو نفر همسایه قربان مسعودی بودند، بنده خدا لنگرودی را میگیرند و به پاسگاه خبر میدهند که یکی از خرابکارها را گرفتهاند. آنها حتی تا به ژاندامری برسند هادی بنده خدا لنگرودی را میزنند. او با اینکه مسلح هم بود به آنها حمله نمیکند.»
به اینجای خاطراتش که رسیدیم ماشین از یک پیچ تند گذشت و به جایی رسید که یک سمت کوه پنهان شده در جنگلی پر درخت، پشت رودخانه پهلو گرفته بود و یک سمت دیگر تک و توک خانههای روستایی قرار داشت. به کوه و رودخانه اشاره کرد و گفت: «وقتی هادی بنده خدا لنگرودی را گرفتند رفقایش در همین جا در کوه ایستاده بودند. منتظر بودند تا او بیاید.»
از او پرسیدم این همان جنگل و کوهی است که چریکها در آن پنهان شده بودند؟ سرش را تکان داد و گفت: «این کوه را ما میگوییم قلعه کوتول شاه. آن سمت کوه قلعه کوتول شاه است که آثار باستانی هم دارد. در روایتهای مردمی هست که کوتول شاه در آنجا قلعهای درست کرده بود.»
بنده خدا لنگرودی بدون هماهنگی پناهگاه کوه را رها کرده بود تا چیزی تهیه کند که در تله میافتد. غفار قدیمی و نصرالله تالشپور در کمینش بودند و دستهایش را میبندند.
کنجکاو بودم بدانم چه اتفاقی میافتد که دو نفر محلی یک چریک تعلیم دیده را دستگیر و لو میدهند. عابد تحلیلش این بود که: «اینها آدم دولتی نبودند؛ محلی بودند. نصرالله تالشپور کشتیگیر بود و مردم پهلوان نصرالله صدایش میزدند. سه بار ازدواج کرده بود و ۲۰، ۲۵ تا هم طفل داشت.» تعجبم را که دید خندید و گفت: «در روستا این موضوع خیلی غریب نیست. آدم معروفی بود. اما برای اینکه خود شیرینی کند و به کدخدا وحدتی بگوید که تو کدخدایی، من در نبود تو یک شورشی را دستگیر کردم و تحویل پاسگاه دادم این کار را کرد. غفار قدیمی هم بیسواد بود و با او همکاری کرده بود.» اکبر وحدتی یکی از دو نفری است که در جریان حمله به پاسگاه سیاهکل کشته میشود. او کدخدا و معتمد این روستا بود.
نیروهای ژاندارمری سرانجام بعد از آنکه این دو کتک مفصلی به بنده خدا لنگرودی میزنند میرسند و او را با خودشان به پاسگاه سیاهکل میبرند. تا اینجایش آن بخش خاطراتی است که عابد به عنوان شاهدی عینی در جریانش بود. اما از این به بعد روایتی است که او از دوستانش در شبخوسلات شنیده است: «میگویند زمانی که منتقلش میکردند، با بیسیم به رفقایش خبر میدهد که من را گرفتهاند و دارند به پاسگاه سیاهکل میبرند.» از او پرسیدم چطور خبر داده است؟ به آستین لباسش اشاره کرد و گفت: «بیسیم را در آستینش پنهان کرده بود. چریکها تجهیزات کاملی داشتند که با خودشان حمل میکردند. درست است که روی کوه زندگی میکردند و به اینجا رفت وآمد میکردند. یک انباری اینجا درست کرده بودند که سلاح و غذاهایشان را نگه میداشتند. اینها بیسیم همراه خودشان داشتند. هادی بنده خدا لنگرودی وقتی میفهمد که در حال دستگیری است با بیسیم به گروه مستقر در کوه خبر میدهد که لو رفته. این پیام را که میدهد باعث میشود که سریع همرزمانش میآیند و به پاسگاه حمله میکنند تا آزادش کنند.»
پیغام کوتاه و سریع بنده خدا لنگرودی به گروه میرسد و آنها از کوه به سمت پایین و سیاهکل راه میافتند. او شنیده است که ۱۲ نفر بودند. اما اسناد میگویند که ۷ نفر بودند و فرمانده شان هم خود علیاکبر صفایی فراهانی بوده است: «سر همین جادهای که الان آمدیم مینیبوس را به زور میگیرند و به پاسگاه حمله میکنند. زمانی که به پاسگاه میرسند سرکار گروهبان رحمتپور معاون پاسگاه فقط در آنجا بود. رئیس پاسگاه با هادی بنده خدا لنگرودی به سمت لاهیجان رفته بود تا به هنگ تحویلش بدهد.» گروهی که برای نجات او آمده بودند این نکته را نمیدانستند و به پاسگاه حمله میکنند: «در اثر درگیری آقای رحمتپور کشته میشود. اکبر وحدتی هم آنجا تیر میخورد. ایشان چون کدخدای محل بود، رفته بود پاسگاه ببیند چه خبر است و در این درگیری کشته میشود. ظاهرا یکی از افراد گروه هم زخمی میشود.» گروه جنگل بعد از کشته شدن این دو نفر باز میگردند. اما بدشانسی از آنجایی شروع میشود که ماشینشان در راه خراب میشود. عابد شنیده بود که: «آنها ماشین را در جاده رها میکنند و در جنگلهای کاکوه متواری میشوند. بعد به روستای گمل میروند و اتفاقاتی میافتد که من دیگر خبر ندارم. فقط شنیدم که درگیری شده و بعد خانمی به پاسگاه خبر میدهد و بعد دستگیرشان میکنند و تیرباران میشوند.»
اما آنچه باز او به یاد آورد اتفاقات بعد از فرار گروه جنگل است. از روزی که نیروهای ارتش به منطقه آمدند و گذرشان به روستای موشا هم افتاد: «این را خوب یادم هست. بهمن ۱۳۴۹ بود و برف شدیدی آمده بود و ما مدرسه نرفته بودیم. آنقدر برف سنگینی آمده بود که برای تهیه نان هم به شهر نمیتوانستیم برویم. روستای ما در مسیر رفت وآمد نیروهای ژاندارمری و چریکها بود. آن روز که ژاندارمها آمدند یادم هست که آنقدر برف زیاد بود که نتوانستیم نان بگیریم. مادرم شیربرنج درست کرده بود، آماده میشدیم بخوریم که یک دفعه نظامیها ریختند و از ما غذا خواستند. چندین نفر نظامی درجهدار بودند. یادم هست با بیسیم در حیاط خانه ما با تهران تماس گرفتند. مکالمهشان را شنیدم.» درباره وضعیت امنیتی روستاها پرسیدم. برایم توضیح داد: «وضعیت امنیتی شدیدی به وجود آمده بود. هر روز هلیکوپتر میآمد و اینجا نیرو پیاده میکرد.»
اینجای حرفهایمان بود که دیوار شکسته و خراب روبهروی کوه را به ما نشان میدهد و میگوید: «مدرسه اینجا بود.» اما خبری از مدرسه نیست. زمین پر از گیاهان خودرو است و فقط یک دیوار به جای مانده است. اما عابد با دست مدرسه را برایمان تصویر کرد: «آن زمان این خانهها آبادی بود. زمین والیبال آن گوشه سمت راست بود. مدرسه یک کلاس داشت. همین جا با ایرج و هوشنگ نیری و هادی بنده خدا لنگرودی بازی میکردیم.» از او درباره خصوصیات ظاهری آنها پرسیدم. چیز زیادی به یاد نداشت، فقط گفت: «هادی بنده خدا متوسطالقامت بود. ایرج نیری قد بلند بود.» بعد سمت درختی که در میان جایی که او قبلا حیاط مدرسه تصویر کرده رفت و دستی به تنه آن کشید و گفت: «این درخت صنوبر نیست، تبریزی است. اینها را آقای پیرولی کاشته است. اولین سپاهی دانش اینجا بود که از اراک آمده بود.»
از او درباره واکنش مردم به ماجرای سیاهکل از ابتدای دستگیری هادی بنده خدا لنگرودی تا تیرباران گروه جنگل پرسیدم. گفت: «در آن زمان سطح آگاهی مردم از وقایع به اندازه حالا نبود. الان اگر از یک بچه ۱۵ ساله سؤال کنید برایتان تحلیل سیاسی میکند. اما آن موقع مردم اطلاعات زیادی نداشتند. بیشتر هم روستایی بودند. در روستا هم مردم خیلی وارد بحثهای سیاسی نمیشوند.»
با این همه به یاد نیاورد که مردم حس بدی نسبت به نظامیها و شدید شدن وضعیت امنیتی داشته باشند: «در آن زمان مردم مثل حالا فکر نمیکردند. مردم بیشتر تماشاگر رفت وآمد نیروهای نظامی بودند. خیلی تجزیه و تحلیل نمیکردند. یک روستایی نمیخواست آنالیز کند که اینها قرار است برای چه کسی مبارزه کنند. سطح آگاهیشان کم بود.»
اما عابد هم مثل بقیه اهالی سیاهکل واقعهای که تنها در چند ساعت در سیاهکل رخ داده بود را یک اتفاق مهم میدانست: «این یک اتفاق بزرگ بود که در سیاهکل رخ داده بود. اینجا خیلی مهم شده بود. مردم داستانها ساخته بودند و دهان به دهان و سینه به سینه در قهوه خانهها و شبنشینیها نقل میکردند. هر کس روایت خودش را داشت. به خصوص که بعد از انقلاب فداییان آمدند در ۱۹ بهمن در سیاهکل میتینگ گذاشتند. میتینگشان در ورزشگاه سیاهکل برگزار شد. از همه جای ایران میآمدند.»
برای عابد مهم نبود که چه شعرهایی برای واقعه سیاهکل خوانده شده است. بعضیها را شنیده بود اما به یاد نمیآورد. نه «جمعه» فرهاد، نه سرود «آفتابکاران»، نه «پرنیان شفق» که آنهایی که او میشناخت را یل مینامید. به سمت سیاهکل که برمیگشتیم از کنار خانه غفار قدیمی و قربان مسعودی و نصرالله تالشپور رد شدیم. عابد گفت: «الان سالهاست که بومیها از اینجا رفتند و مهاجرها آمدند. از روستاهای اطراف کسانی که در جنگل زندگی میکردند به اینجا آمدند. سیاست دولت این بود که یکسری از جنگلنشینها را از جنگل بیرون کند تا جنگل جان بگیرد. اما نتیجه برعکس داد. جنگلنشینها با جنگل زندگی و از آن محافظت میکردند. الان به جای این خانهها، ویلا ساختند. کشاورزی اینجا سنتی است و شالیکاری میکنند. همه خاک دیلمان اینگونه است.»
از او درباره نام رودخانهای که فاصله میان کوه و جنگل و شبخوسلات است پرسیدم، گفت: «رودخانه شنرود. شمرود هم میگویند یعنی رودی که خیلی خطرناک است. سالی دهها نفر اینجا میمردند. به خصوص وقتی باران میآمد. چریکها باید از این رودخانه گذر میکردند. خود ما در روستای موشا از اینجا رد میشدیم.»
از تاثیر واقعه سیاهکل بر منطقه پرسیدم، گفت: «یک زمانی مردم خیلی درباره واقعه سیاهکل حرف میزدند اما حالا کمرنگ شده است و کمتر کسی دربارهاش صحبت میکند. این ماجرایی بود که چون محلی نبود خیلی هم ماندگار نشد. اگر محلی بود ریشه پیدا میکرد و فرهنگ میشد. البته چند سالی بعد از این اتفاق ردپایش بود. الان فراموش شده است. خیلی کم پیدا میشود مثل شما بیایند دربارهاش صحبت کنند.»
فرزانه ابراهیمزاده
شنبه 19 بهمن 1392