دیواری از کلام، عجب بی صدا شکست
آرش نشان دریغ که در غربتش نشست
شیدای شعر رفت و سخن ها نگفته ماند
بغضی ز بهت ماند و لبانِ چکامه بست
چیزی ز عشق کم شد و کلک ظریف ذوق
در واپسین بهار ز دیدار گل گسست
چیزی نمانده است دگر از حضور او
نفرین به مرگ باد که جانها ربود و خست
شد چیره گرچه پنجه ی زشتش به جسم یار
او با مرام آرشی اش زنده ماند و هست
آزاده رَست، رهید ز تزویر زهد پیر
شد جاودان ستاره و بر کهکشان نشست
زمستان۱۳٩٢