واقعه مرگ تو تمام وجود مرا در هم ریخت…تمام وجودم، جز قلبم را، آن قلبی که تو ساختی و هنوز می سازی. قلبی که، هنوز در نبودنت هم با دست های گمشده ات، به آن شکل می ده و با صدای گم شده ات، آن را به آرامش دعوت می کنی و با خنده گم شده ات به آن روشنی می بخشی …
«فراتر از بودن» “کریستین بوبن“
من چگونه می توانم از عباس بنویسم وقتی که او در همه لحظات من وجود دارد. وقتی که بعد از هر تصمیم سخت و آسان چشمان روشن و درخشان اوست که خندان تأییدم می کند. نوشتن از کسی که سالها بعد از نبودنش هنوز عاشقانه دوست داری چندان کار آسانی نیست.
عباس در یک خانواده پرجمعیت در روستای بی بالان از توابع رودسر در ١۴ بهمن ١٣٣٨ بدنیا آمده است. عباس فرزند چهارم خانواده هفت فرزندی فرج الله منشی رودسری بود و پسر سوم خانواده و پس از او دو برادر و یک خواهر کوچکتر هستند. که البته پسر چهارم باقر منشی رودسری که کوچکتر از عباس بود و دو سال قبل از ازدواج ما ١۴ روز بعد از دستگیری به جرم هواداری از مجاهدین خلق جسدش را تحویل خانواده می دهند و می گویند با گورکن حداکثر ده نفره می توانید شبانه او را به خاک بسپارید. باقر هنوز دوران دبیرستان را تمام نکرده بود که اعدام می شود. او را شبانه در قبرستان امیربندهِ بی بالان به خاک سپرده اند. در تمام سالهایی که من آنجا بودم به پدر و مادرش اجازه نداده بودند که سنگ قبری بر روی گور فرزند جوانشان بگذارند. قبر او، و بقیه اعدامی ها را با پلاستیک سیاهی پوشانده بودند و هر چند وقت یک بار مادر و پدر عباس این پلاستیک ضخیم و مشکی را عوض می کردند و دورتا دور آنرا سنگ می چیدند. من هر وقت به بی بالان کی رفتم به اتفاق مادر عباس به امیر بنده می رفتم تا عباس زنده بود مادر گاه گریه و زاری می کرد اما بعد از این که عباس اعدام شد، با چشمان اشکبار به من نگاه می کرد و بغضش را فرو می داد و با باقر حرف میزد و خس و خاشاک روی قبر را جمع می کرد و می گفت: پاشو وه چه! تی دربدر عروس بومده!
عباس در ١٧ سالگی وارد دانشکده پزشکی اصفهان شده بود و من که آنزمان همراه خانواده ام در اصفهان زندگی می کردم با او آشنا شدم. او با خواهران من در یک سازمان سیاسی کار می کرد. هر صبح جمعه ای که سینما شهرفرنگ که بعد از انقلاب شده بود سینما قدس فیلم های خوب و یا فیلم های انقلابی نشان می داد بلیط می گرفت و می خواست که یکی از ما او را همراهی کند. من چون به سینما علاقه مند بودم بیشتر پیشقدم بودم. یادمه که فیلم می خواهم زنده بمانم را با او دیدم. او بسیار محجوب، آرام و خجالتی بود درست بر عکس من که دختر پر شر وشوری بودم. گاهی هم او که صبح اول وقت برای کاری به خانه ی ما می آمد مرا به چهارراه حکیم نظامی می رساند که در آنجا من بتوانم با سرویس مدارسی که بطرف فلاورجان و قهدریجان می رفت به محل کارم که روستای قهدریجان بود بروم. او به شعر و ادبیات بسیار علاقه مند بود و در این زمینه هم اطلاعات خوب و بالایی داشت، من به شعر و ادبیات علاقه مند بودم و از صحبت های او لذت می بردم. البته بارها هم خجالتی بودنش را به رخش می کشیدم و صورتش از شرم قرمز می شد اما خوب این مسئله هرگز باعث نشد که من از شیطنت خودم کم کنم. یکروز وقتی به منزل ما آمده بود از من خواست که لیوان آبی به او بدهم و من به آشپزخانه رفتم و کاسه مسی ای را آب کردم ولی وقتی که برگشتم دیدم عباس پشت سرم ایستاده و کاسه را با دستی لرزان از من گرفت و همانطور که به دهانش می برد از من خواست تا در یک فرصت مناسب با هم گفتگو کنیم زیرا باید حتما موضوعی را که برایش خیلی مهم است به من بگوید. من متعجب از لرزش دست عباس موافقت کردم و قرار را برای بعد از برگشتنم از سر کارم گذاشتم. در آن قرار او گفت: که ترا دوست دارم و می خواهم که با من ازدواج کنم و می دانم که ممکن است تو بدلیل خاصی که من در جریان نبودم اما حالا هستم بخواهی جواب رد بدهی. اما برای من اصلا مهم نیست. احترام و عشق من به تو خیلی بیشتر از قبل است. من شوک شده بودم و تصمیم داشتم همانموقع بگویم نه! اما قبل از اینکه دهان باز کنم عباس گفت: جوابت هر چه هست حالا نگو و یک هفته روی پیشنهاد من فکر کن. من با وجود اینکه می دانستم جوابم منفی ست موافقت کردم. عباس چنان ساده، صمیمی و معصوم بود که من مانده بودم چگونه جواب رد بدهم که نرنجد و در این فاصله هم با هر کس که صحبت کردم به جای اینکه کمکی باشند برای من تا بتوانم پیشنهاد عباس را رد کنم صحبت از خوبی عباس بود و اینکه چه کسی را می خواهی بهتر از عباس. اما کسی که باعث شد من در تصمیمم تجدید نظر کنم طهماسب، شوهر خواهرم بود که آنموقع یکی از مسئولین سازمان در اصفهان بود. او گفت: من همه جانبه عباس را تأیید می کنم. دو روز قبل از اینکه موعد جواب برسد یا دو روز بعد از پیشنهاد عباس من خانه ی خواهر دیگرم مریخ که همسر مجتبی مطلع سراب بود و او هم از دانشجویان پزشکی دانشگاه اصفهان بود و قبل از انقلاب هم زندان بود و با انقلاب از زندان آزاد شده بود و متأسفانه او را هم در ٢١ فروردین سال ١٣۶٨ در تبریز اعدام کردند، بودم. عباس آمد و خیلی زود تصمیم به رفتن گرفت. من همراه او رفتم. او تلفنی را از کیوسک تلفن زد و من گفتم که می خواهم جوابش را بدهم. عباس گفت نه بذار همان روز بگو. من گفتم: فبول می کنم با تو ازدواج کنم. اما تو برای زندگی با من باید خیلی گذشت داشته باشی. عباس قول داد که من کاری می کنم که تو مرا دوست داشته باشی و هرگز از ازدواج با من احساس پشیمانی نکنی! و سریع مرا ترک کرد. بعدها گفت: انتظار جواب مثبت از من نداشته است. ما قول و قرار ازدواج با هم گذاشتیم و او رفت که با خانواده اش صحبت کند تا قرار خواستگاری را بگذارد. وقتی برگشت قرارمان را برای خرداد ماه گذاشتیم زمانی که خانواده ی او بتوانند چین اول چایی عای باغشان را بچینند. اما قبل از این تاریخ در ١٠ اردیبهشت ١٣۶٢ رهبران حزب توده ایران در میزگردی در تلویزیون شرکت کردند و من مجبور شدم که کارم را رها کنم و از خانه بروم. اوایل انقلاب رسم بود که در شوهای تلویزیونی بر روی مسایل جنسی و اینگونه روابط بسیار نیرو می گذاشتند و سعی داشتند که در ذهن توده ی مردم جا بیندازند که کمونیست ها زنانشان اشتراکی ست!!!!!!!!!! به همین دلیل ما در روز ١۴ اردیبهشت ١٣۶٢ به محضر رفتیم و فقط با دو شاهد ازدواج کردیم. پس از آن مجبور به ترک اصفهان شدیم و برای مدت سه سال یعنی تا ٩ مرداد. ١٣۶۵ که دستگیر شدیم در خانه های مختلف مخفیانه زندگی کردیم. حکایت زندگی سه ساله و مخفیانه ما خود داستانی طولانی ست. اما عباس بر سر پیمان خود و قولی که به من داده بود جانانه ایستاد. هرگز متانت و آرامش خودش را از دست نداد. برخوردها و رفتارش در تمام مراحل زندگی از پختگی و اندیشه ی بلند او حکایت می کرد و چنان شد که او گفت: بعد از تولد دخترمان بهاره بی آنکه من بخواهم و تلاشی کرده باشم عشقش و مهرش چنان در ذره ، ذره ی وجود من جا خوش کرد که گویی با من زاده شده بود و هنوز هم خوش نشین قلب من است. من و عباس به همراه دو فرزندمان بهاره و بیژن در همان ٩ مرداد دستگیر شدیم و به کمیته مشترک ضدخرابکاری رژیم گذشته که حالا به انجمن توحید یا بند ٣٠٠٠ معروف شده بود برده شدیم. بچه ها را بعد از سه ماه از من گرفته و تحویل خانواده من دادند. من هم درست یک روز بعد از تولدم در دوم بهمن ماه ١٣۶۵ با زضمانت از زندان دستگرد اصفهان آزاد شدم. عباس در یکی از نامه هایش به من اطلاع داد که روز پنجم اسفند ماه ١٣۶۵ حکمش را به او ابلاغ کرده اند و اینطور مقرر شده که شش سال از تو دور باشم. اما در تابستان سال ١٣۶٧ در کشتار زندانیان سیاسی در حالی که دو سال از دوران محکومیت خود را گذرانده بود او را کشتند و از نابغه ای که در هفده سالگی در حالی که نفر پنجم کنکور بود و وارد دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان شده بود، همسر و پدر دو فرزند با عشق بالا به خانواده و مردمش در بیست و هشتم آبان ماه ١٣۶٧ فقط دو ساک که حاوی لباس ها و چند عکس از بهاره و بیژن بود به پدرش تحویل دادند. من همانطور که او خواسته و طبع خودم هم زیاد با غصه خواری جور نیست، همیشه برای زیبایی و زندگی خندیده ام، اما او در لحظه لحظه زندگی من با لبخند زیبا و چشمان همیشه رخشان و خندانش پا به پای من آمده است، با عشق بزرگ و قلب دریایی اش در گاه نومیدی امیدم داده است و در زمان هایی که نبودنش قلبم را از درد فشرده است و اشکم چونان سیلابه ای روان شده، هم او بوده که پناهگاه و تکیه گاهم بوده است و یادش قلبم را از زمهریر درد رهایی داده است.