در فرهنگ ما اگزستنسیالیسم را “فلسفه وجود” یا “فلسفه هستی” ترجمه کرده اند. آن یک جنبش اجتماعی و یک مکتب ادبی و هنری نیز است و کوشید تا در نیمه دوم قرن بیست رقیبی برای مارکسیسم و کمونیسم شود. تئوریسین های لیبرال کوشیدند تا در اطراف آن الهیات آزادیبخش و اگزستنسیالیسم مسلحانه را عمده کرده و مورد نقد قرار دهند.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵، ادبیات مسئول و ادبیات آوانگارد به فلسفه اگزستنسیالیستی نزدیک شدند. اگزستنسیالیستها میگفتند که انسان محصول شرایطی است که تجربه کرده است. اکنون ادعا میشود که پروژه آشتی مارکسیسم و اگزستنسیالیسم با شکست روبرو شده است و آندو نتوانستند تضاد جامعه و هستی را حل کنند.
برای بعضی از روشنفکران هگلی های جوان در دهه ۱۸۴۰ اعلان مرگ خدا توسط نیچه بزرگترین واقعه و نه تنها پایان الهیات بلگه پایان فلسفه نیز بود. از آنزمان ایدههای مارکس به میان کارگران رفت تا انقلاب اجتماعی و سوسیالیستی را موجب شود و ایدههای انقلابی اشتیرنر به میان سبک زندگی هنرمندان و ادیبان قشر ” بوهمه ” رفت تا شورش اگزستنسیالیستی را ایجاد نماید.
در فضای باز امکانات تا کنونی انسان، به نظر میرسد که تاریخ اگزستنسیالیسم بسته شده و به پایان رسیده است. شورش اگزستنسیالیستی و انقلاب اجتماعی نتیجه بحث و جدل میان مارکس و اشتیرنر یعنی میان روشنفکران حزبی انقلاب اجتماعی و قشر بوهمه فرهنگی انقلابی یا میان مارکسیسم و اگزستنسیالیسم بود.
هگلی های جوان جد پدری مارکسیسم و اگزستنسیالیسم هستند. چپ نو یا مارکسیستهای غربی، نتیجه پروسه تداخل اگزستنسیالیسم با مارکسیسم بودند. اگزستنسیالیستها میگفتند آنطور که انسان زندگی میکند آنطور هم فکر میکند.
سارتر و همسرش سیمین دوبوار پیش از آنکه خود را اگزستنسیالیست بدانند ، مارکسیست میدانستند؛ البته از نوع چپ نو یا مارکسیست اروپایی که مدعی مخالفت با استالینیسم بودند. سیمین دوبوار حتی تا سال ۱۹۶۸ خود را فمنیست نمیدانست. در حالیکه سارتر و هایدگر اگزستنسیالیسم را به فلسفه باز گرداندند، کامو و سیوران خود را عمدتا محدود به ادبیات و مسائل روزمره نمودند. کامو جزو محفل اگزستنسیالیستی پاریس بود. سیوران ، جوان مستعدی بود که از کشور رومانی به پاریس آمده بود تا دکترایش را در باره نیچه بنویسد. او در سال ۱۹۸۸ جایزه سیصد هزار فرانکی را در پاریس رد کرد و تحویل نگرفت چون آن، بقول خودش با زندگی ، شعر و افکارش همخوانی نداشت. کامو با کتاب ” اسطوره سسیفوس ” در سال ۱۹۴۲، و سیوران با کتاب ” درسهای زوال ” در سال ۱۹۴۹ سبک ادبی و ضد فلسفی نیچه و کیرکگارد را ادامه دادند. در هر دو کتاب، خودکشی تنها موضوع جدی فلسفه و موضوع اگزستنسیالیستی است. آنجا گفته میشود که خودکشی قاطع ترین عمل شورش است چون پوچی هستی را نشان میدهد.
کامو در سال ۱۹۴۲ نوشت که خودکشی خیانت به اشکال دست به شورش زدن است. زندگی یعنی حتی تن به پوچی دادن. اجازه به پوچی یعنی در چشم آن نگریستن. در نظر سیوران شورش یعنی انکار وظایف هستی. زندگی آدم تنها بدلیل فقدان آگاهی او از پوچ بودن هستی و زندگی است.
تا شروع جنگ جهانی دوم سوررئالیستها نقطه مرکزی آوانگارد پاریس هستند که در حال رشد بودند. اکنون به سارتر مسئولیتی واگذار میشد که تا آنزمان بعهده برتون بود. رمان اگزستنسیالیستی مفهوم ” اشتالوگی ” را روز قیامت وجودی یعنی آخرین مرحله و بیرونی ترین وضعیت، معرفی نموده است.
موقعیت مناسب نشر و خلق کتابهای سارتر و کامو به سبب مصاعد بودن فضای ادبی توسط ریلکه، ژید ، مالرو، و ژنت بود. در آغاز ” اشتالوگی ” اگزستنسیالیستی، کتاب زردشت نیچه قرار دارد که به سبک انجیل، پیامبرانه و روایتی نوشته شده است.
سارتر میگفت که ادبیات هستی فقط میتواند مسئولانه باشد چون نویسنده مسئول میداند که واژه، عمل است و افشا ، تغییر است و چیزی را آدم افشا میکند که قصد تغییر آنرا داشته باشد. نویسنده مسئول، این رویا را دارد که یک تصویر بیطرفانه از جامعه و شرایط انسانها را مطرح کند.
ابزار هنر و ادبیات آوانگارد، تحریک بیننده و خواننده است. از اینکه اگزستنسیالیستهای فرانسه محفل خود را به روی چپ ها باز کردند، به برخورد میان هنرمندان بوهمه و آوانگارد، و سپس میان هواداران مارکس و نیچه منتهی شد. سارتر در سال ۱۹۶۰ در مقاله ” پرسش روش ” مارکسیسم را فلسفه عصر ما نامید و گفت که اگزستنسیالیسم یک ایدئولوزی است و آنرا سیستمی پارازیتی دانست که در پای حصار و دیوار دانش زندگی توقف نموده.
با تمایل و علاقه سارتر به مارکسیسم ، اگزستنسیالیستهای فرانسه سراغ مارکوزه رفتند که در جوانی مدتی منشی هایدگر بود، و با نازی شدن هایدگر، مارکوزه سراغ تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت رفت که با چپ های مستقلی مانند آدرنو قصد نوگرایی در مارکسیسم را داشته و ترسی از دیالوگ با نیچه نداشتند.
در شورش دانشجویی اروپا و امریکا در سال ۱۹۶۸ اگزستنسیالیستها و مارکسیستها بهم نزدیک شدند؛ از جمله سارتر و مارکوزه از چپ نو. در” انترناسیونالیسم شرایطی”، وحدت آزادی شخصی و انقلاب اجتماعی مطرح شد. در نسل اگزستنسیالیستی ۱۹۵۰ به بعد، فلسفه حقیقت وجود،میان هنر و ادبیات بعد از جنگ، و پایان رمانتیک و آوانگارد، حلقه اتصال شد.
با طرح شعار انقلاب شورانگیز و راحتی اگزستنسیالیستی ، گروهها به انتقاد از سنبل های شورش مانند برتون و سارتر پرداختند. سارتر در سال ۱۹۶۳ نوشت که آزادی فقط در شرایط مشخص بوجود می آید و شرایط فقط از طریق آزادی بوجود می آید. سه تن از متفکران اگزستنسیالیسم از جمله نیچه، هدف را – حذف روشنفکران، انحلال احزاب سراسری و توده ای، و حذف کمیته مرکزی احزاب بلشویکی، اعلان نمودند.
شورش های دانشجویی سال ۱۹۶۸ به سکوت بعد از جنگ جهانی دوم پایان دادند . آنان به انتقاد از جامعه مصرف و به سوسیالیسم و جامعه دولتی ، و به سرکوب جنبش ضد استعماری در کشورهای جهان سوم ، پرداختند . سرانجام دولتهای لیبرال در غرب اعلان کردند که در مقابل شورشهای دانشجویی و انقلابی گری روزمره ، نظم دولتی پیروز شده است. دانشجویان خواهان حذف بیگانگی کار و کاربیگانه ساز، و جنبش غیرطبقه و غیر کارگر بودند. شورش اگزستنسیالیستی دانشجویی و انقلاب اجتماعی، از سال ۱۹۶۸ قابل جدایی نیستند. این جنبش شامل چپ نو در غرب نیز است.
در غرب جنبش فمنیستی را فرزند خلف جنبش دانشجویی دهه ۶۸ اروپا و امریکا میدانند. در وسط این جنبش های دانشجویی بحثی شروع شد که قبلا نه نیچه و نه کیرکگارد و نه هایدگر شروع کرده بودند، بلکه سیسمین دوبوار. گرچه اسطوره زن پدیده ای پرتضاد و پر تناقض بود که انسان در آن وحدتی نمی یافت. کتاب ۹۰۰ صفحه ای ” جنس دیگر ” سیمین دوبوار که در سال ۱۹۴۹ منتشر شده بود، در دهه های ۶۰ و ۷۰ قرن بیست ،کتاب پرفروش سال شد. آن کتاب تنها در سال ۱۹۹۸ بیش از ۶۰۰۰۰۰ بار بفرئش رسید. سیمین دوبوار در این کتاب مینویسد که انسان بعنوان زن بدنیا نمی آید بلکه جامعه او را به زن تبدیل میکند. او میگفت که ما باید برای شرایط مشخص زنان مبارزه کنیم پیش از آنکه رویای سوسیالیسم عملی شود.
گرچه کتاب ” جنس دیگر ” باعث فمنیست شدن هزاران زن در اروپا و امریکا شد، نویسنده آن تا ماه مه ۱۹۶۸ خود را فمنیست نمیدانست. برای او مبارزه سوسیالیستی ضد سرمایه داری برای آزادی زن و مرد زحمتکش مهم بود و نه مبارزه فمنیستی. امروزه میتوان سیمین دوبوار را یک زن مارکسیست، اگزستنسیالیست، و فمنیست بشمار آورد.
خانم اولریکه ماینهوف یکی از رهبران سازمان چریکی ارتش سرخ در آلمان مینویسد که اراده قوی بعنوان موتور پروسه انقلابی است که در آن ذهنیت عملی میشود. امروزه گروهی از روشنفکران، این سازمان چریکی را محصول ایدئولوزی اگزستنسیالیسم مسلحانه در نیمه دوم قرن بیست میدانند. سرانجام جنبش دانشجویی سال ۶۸ در سال ۱۹۷۷ با ربودن و قتل یک سرمایه دار آلمانی با بحران روبرو شد. در ایتالیا نیز هزاران تن از فعالان چپ نو و سازمان چریکی بریگاد سرخ شهری دستگیر، و اخراج دسته جمعی هزاران کارگر هوادار چپ نو شروع شد . سازمان چریکی بریگاد سرخ ایتالیا در سال ۱۹۷۹ اعلان موجودیت نمود. انگیزه شرکت اکثر جوانان در اینگونه شورشها، مخالفت با دین، رد کار و شغل طاقت فرسا در نظام سرمایه داری، خروج از بند و زنجیر اخلاق و خانواده و ازدواج، و آزادی عملی نمودن آرزوهای شخصی، بود.
در پایان قرن ۲۰ مدرنیته بعنوان پروزه ای ناتمام و کوچه ای بن بست زیر سئوال رفت و گذرگاهی برای رشد پست مدرن شد. واتیکان به مناسبت مراسم مرگ سارتر در سال ۱۹۸۰ اعلان کرد که او معلم نا امنی، شکاکی، شکست و ناتوانی بود. خبرنگاری هم این مراسم خاکسپاری سارتر را آخرین تظاهرات جنبش دانشجویی دهه ۶۸ نامید. بعد از آن بحث های دهه ۸۰ قرن بیست در باره پست مدرن آغاز شد و اعلان گردید که زمان مدرن اکنون زمان شکست اتوپی ها نامیده میشود. پست مدرنها اکنون می بایست با سارتر و مارکس و اگزستنسیالیستها وداع میکردند.
آنطور که تظاهر میشد همه پست مدرنها هوادار ارتجاع نو و همه مدافعان مدرن، خواهان واژه گان مدرنیته نبودند. در بحث و جدل پسامدرن، پرسشهای پیشین پروسه نزدیکی مارکس و نیچه دوباره مطرح شدند و با آشتی مارکسیسم و اگزستنسیالیسم میان چپ نو ، به نظر میرسد که جواب هایی داده شده باشند.
میشل فوکو در سال ۱۹۷۸ نوشت که اگر سوسیالیسم علمی در قرن ۱۹ از اتوپی ریشه گرفت، سوسیالیسم واقعی قرن بیست متکی به تجربه بود. لیوتار در سال ۱۹۸۷ نوشت که اثری مدرن است که قبلا پست مدرن بوده باشد، یعنی پست مدرن گرایی پایان مدرنیته نیست بلکه تولد مداوم آنست. امروزه سئوال میشود که آیا واقعا باید مدرن بود؟
از نظر سیاسی دریدا را جزو اندیشمندان چپ بشمار می آورند . او نیز میگفت نقد دین ، واقعیت دادن به وجود فلسفه است . مارکس ، انگلس ، و باکونین میخواستند به این دلیل نقد آسمان را به نقد زمین و ساکنانش بکشانند و هدایت کنند ، یعنی فلسفه را در جامعه طبقاتی بورژوایی عملی سازند.
برای اشتیرنر، کیرکگارد، و نیچه، رویای واقعیت دادن به فلسفه نیز آخرین کوشش یک دین بود، دینی دولتی و اجتماعی شده. مارکس و انگلس و باکونین با جامعه طبقاتی قطع رابطه کردند و با علمی که خواهان ادامه اینگونه جامعه بود، به ستیز برخاستند. در دانشگاهها مارکسیسم و فنومنولوگی مکاتبی شدند که به جدال با هم پرداختند. آنارشیستها به بحث نیچه پرداختند، سوررئالیست ها وارد احزاب کمونیستی شدند. مارکسیسم در اردوگاههای استالینیستی معصومیت خود را برای دهها سال از دست داد. فنومنولوگی اگزستنسیالیستی نیز زمانیکه به رهبری پروفسورهای طرفدار فاشیسم و به توصیه نیچه به جستجوی روح آزاد پرداختند، خود را برای سالها مشکوک و آلوده نمودند.
نسل جدید اکنون به این نتیجه رسیده که بحث های هگلیان جوان هنوز موضوع روز ما هستند و لیبرال ها توصیه مطالعه غیراجباری آثار مارکس، نیچه، باکونین، کیرکگارد، اشتیرنر، سارتر، مارکوزه و غیره را می نمایند. اکنون معلوم شد که نقد دین به پایان نرسیده و گروه دیگری مدعی هستند که مدرنیته در آنجاست که روشنفکران، جنبش مدرن را بسوی پسامدرن هدایت کنند.
نصرت شاد
تماس: