برای محمد جواد خردمند، آن یار ماندگار
تو بمان همشهری!
خوب می دانم مرگت نیست
خود تو هردم با ما می گفتی
که مرا هرگز نقطه ی پایانی نیست
تو همیشه می گفتی بالبخند:
خوبم، می مانم.
غم مدارید که با این تن رنجور ونزار
که همه می دانید تا نقطه ی پایانش راهی نیست
دیر می مانم نزد شما
همه شب جامهاتان را پرخواهم کرد
از میِ مانای عشق به آدمها
تا هستم و هستید شما
و تو دردلهامان می مانی،
این را من می دانم
تو که با لبخندت می گفتی:
گرچه من خواهم رفت
مرگ تن، اما پایان انسان نیست؛
انسان می ماند در دلها، با نیک و بدش
مهر و کین اش یکسره در دلها غوغا خواهد کرد
و صدایش خواهد ماند
تا فراسوی مرز هستی
وتو می مانی در دلهامان، با لبخندت، با جامت، با نغمه ی عشقت،
می دانم این را،
می دانم می آیی هرشب
با جامی از باده ی نوشینِ عشق به آدمها می آیی
و صدامان می کنی ازآن سویِ مرزّ شب،
و به نوشانوش یلدامان می خوانی،
تا صبح روشن ِ فردای امید
جاودان می مانی در دلهامان، همشهری
همه شب می آیی، می خندی، می خوانی نغمه ی جانبخش امید
تا رسد صبح سپید.
علی رضا جباری ( آذرنگ )
۱۱/۶/۹۴ ( ۲۰۱۵/۹/۲ )