دروازه های شهر را از دور می بیند . شهری آشنا .فکر می کند بیشتر از چند سالی نیست که از این شهر رفته است . تمام خیابان ها کوچه ها وپس کوچه ها را در ذهنش مجسم می سازد. “از دروازه که وارد شوم به راست خواهم پیچید وخیابان باریکی را خواهم دید که به میدان گاهی کوچک منتهی می شود.با آن دکان های کوچک ودرهای چوبی آبی رنگ .آیا هنوز آن چشمه از وسط میدان می جوشد ؟از دهان آن سه فرشته سفید سیمانی آب فوران می کند ؟”
حال چهره تک تک دکاندار ها را در نظر مجسم می سازد با آن جلو خوان ها و متاع های رنگارنگشان .صدای مبهم بچه را از مدرسه کنار میدان می شنود صدائی گنگ ومبهم !که در فضا می چرخد، حسی از شیطنت وکودکی را در او بر می انگیزد. حسی مبهم از روزگاری دور!روزگاری پیچیده در هاله ای از نورهای محو با عطر وبوهای نئشه آور، با صداها وتصاویری که جلو می آیند وسپس محو می شوند .
قدم هایش را تند تر می کند طپش قلبش نیز تند تر می گردد.از دروازه عبور می کند! آن طرف تنها خیابان درازی است که تا نهایت دید او کشیده شده است.با ساختمان های بلند ومردمانی که با عجله در حرکتند. هیچ چهره آشنائی نمی بیند. سراسیمه می شود. این جا کجاست؟ از رهگذری می پرسد “این جا این دست راست خیابانی بود که به میدانی کوچک ختم می شد ؟”
رهگذر سری تکان می دهد چهره ای سرد! کلماتی بر زبان می آورد اما او نمی فهمد زبانی نا آشنا .
این جا شهر من بود! من این جا دنیا آمدم!آن مدرسه با آن درختان بلند تبریزی چه شد؟ دوستانم! آن کوچه بن بست؟ آن دختران جوان؟آن ظهرهای روشن و پر رنگ تابستان با سایه روشن های بلند روی دیوارهای سفید کاه گلی!چرا رنگ ها این قدر مات وغم انگیزند؟ هیچ کس نیست ؟ چرا هیچ کس زبانم را نمی فهمد؟
در امتداد خیابان می رود .قطاری که نمی داند از کجا یک باره سبز شده از مقابلش می گذرد با سرعت خود را به دیواره خانه ها می چسبا ند. خانه ای نیست تنها دیوارهای سیمانی است بدون در با پنجره هائی در ارتفاع بلند .از خانه های بدون در وحشت می کند. قطار دور می شود .خیابان محو می گردد. در مقابلش پلی سیمانی قرار گرفته اما هر دو طرفش بسته است. آن زیر آبی زلال و روشن در جریان است .آب بقدری روشن است که او از بالا ماهیان رنگارنگ داخل آن را می بیند .حال شهر محو شده وسواد شهری دیگر از دور پیداست . شهری در انتهای رود .” شاید شهر من آن جاست ؟”
از بالا به درون آب می پرد آبی سبک و خنک که تا مغر استخوانش نفوذ می کند .تمام سنگ های کف رودخانه می درخشند. ماهی های رنگی خود را به پای او می سایند. حسی آرام لذت بخش! در امتداد رود حرکت می کند .اطراف رودخانه هزاران پروانه در پرواز است. صدای وز وز زنبور ها را می شنود و ریختن گلبرگ در ختان به داخل رودخانه را حس می کند. با کتابی بر دست گوئی در پرواز است .درختان دیده نمی شوند اما فضا انباشته ازگل برگ است .عطری سکر آور . دسته دسته پسران جوان در امتداد رود کتاب بر دست در حال خواندن وقدم زدنند .قلبش ماغ می کشد”آه این منم. این ناصر است. سرمد هم آن جاست .منصور کجاست؟اصغر آن بالاتر قدم می زند !شناختم این جا همان کنار رود خانه است کنار آن پل خشتی قدیمی.
اندکی بیشتر به امتحانات آخر سال نمانده است. آن که کنار بستر رود دراز کشیده حتما علی است که با خیال دختر همسایه خلوت کرده است. بهار است .هم چنان در امتداد رود می رود نمی خواهد بیرون بیاید. لباسی بر تن ندارد بدنش غرق در گل برگ وشبنم های بهاری است .می خواهد درآب درهوا حل شود !به دروازه شهری دیگر رسیده است. “آیا این شهر من است؟ آیا هنوز درب خانه همسایه ها همچنان باز است؟ حتما درخت زرد آلوی خانه فاطمه خانم شکوفه داده! آیا هنوز زرد آلو های آن نصیب بچه های محله است .هنوز عصر ها زنان همسایه در آن کوچه بن بست فرش پهن می کنند سماور می آورند, سبزی پاک میکنند, بافتنی می بافند وصحبت می کنند .چقدر دلش برای گوش خواباندن به ان صحبت ها تنگ شده!آن دیوار گاه گلی شکم داده با آن حفره عمیقش هنوز پا بر جاست؟ آیا هنوز جوان های پشت لب سبز کرده نامه های عاشقانه خود را در این حفره می گذارند؟ علی چه می کند آیاهم چنان خوابیده بر پشت بام همسایه منتظر آمدن دختر همسایه به حیاط است؟ آیا هنوز خاله جان با آن چشم های سیاه و زیبا آب دعا بردست با نقل های بیدمشک خود بر بالای سر بچه های کوچک می رود وعطر عاطفه اش کوچه را پر می سازد؟این صدای دف قالی بافی از کجا می آید؟آیا مادرم باز درتنهائی رویا های خود را در فرش شکارگاه می بافد؟
رویای عشقی ناکام که در باغی نطفه بست و هرگز بر زبان نیامد. نه! نه! در این هوا حتما آن چادر نازک را بر روی خود کشیده زیر آن چهار دری مشرف به حیاط در خواب است! جریان رود سریع تر می شود. قادر به در آمدن از رودخانه نیست.
از کنار شهری که فکر می کند شهر اوست عبور می کند .دور تر و دورتر می گردد. همه این ها یک رویاست. دیگر کوچه ای نیست درب هیچ خانه ای گشوده نیست . عشق لطافت خود را ازدست داده است .کودکان در کوچه بازی نمی کنند و زنی با آب دعایش برای سلامتی بچه ها به در خانه ها نمی رود .شب هنگام فقیران را در خانه اش جای نمی دهد . صدای دف مادر و شکار گاهش دیر گاهی است خاموش شده. قلب همیشه عاشق علی از حرکت ایستاده است .درخت زرد آلوی فاطمه خانم خشگ شده و زنی به این نام از خاطره ها رفته است. آن دوستانت که برای رویاهایشان می جنگیدند! در گورستانی بی نام نشان در خاک خفته اند!بیهوده به دنبالشان می گردی فریاد نزن!از کدام دوره سخن می گوئی؟ از دهانه رود به داخل دریائی که انتهای آن دیده نمی شود پرتاب می گردد .دست وپا می زند او شناگر خوبی نیست!