مصطفی
پدرش حرفی نداشت. گوشی را گذاشت و به فکر فرو رفت. از ماندن پرستو ناراضی نبود. آن روز بعد از این که پرستو را پیاده کرده بود، یک راست رانده بود سرِ ساختمان نیمه تمام دو کارگر افغانی شبها آنجا میخوابیدند. هم نگهبان بودند و هم این که لازم نبود پولی برای مسافرخانه و یا اجاره خانه بپردازند. چند سال بود برای او کار میکردند. زن و بچههای آنها در روستایی در اطراف ورامین زندگی میکردند. آدمهای شریف و کاری بودند. هروقت سرحال بود کمی با آنها گپ میزد و احوال آنها را میپرسید. روزگاری در کشورشان کارمند بودند و زندگی بدی نداشتند. اهل مزار شریف و عاشق ایران و ایرانیها بودند. زندگی اشان سخت بود و در تنگدستی و مشقت زندگی میکردند. راه برگشتی نداشتند. گله نمیکردند ولی مصطفی میفهمید و میدانست که در عذاب اند. گاهی به آنها کمکهایی میکرد. هر دو هفته یک بار با کمی پول و مواد خوراکی آنها را به ورامین میفرستاد. کرایه اتوبوس شان را میداد. این تنها کاری بود که از دستاش ساخته بود. میدانست که مردم با آنها بدرفتاری میکنند. بچههایشان برای رفتن به مدرسه مشکل داشتند. چند بار به این فکر افتاده بود که برای آنها در تهران سرپناهی تهیه کند ولی به دلایلی که خودش هم علتش را نمیدانست تا آن روز کاری نکرده بود. وقتی وارد ساختمان شد، پکر بود و دنبال بهانه میگشت. مستقیم سراغ دیوار کوتاهی که روز قبل بین آشپزخانه و اتاق نشیمن کشیده بودند رفت. نگاهی کرد و با عصبانیت فریاد کشید:
“این دیوار به درد عمهاتان میخوره.”
با لگد زد و چند آجر کناری آن را پراند. دلاش آرام نگرفت. نگاهی به دور و برش کرد و بیلی را برداشت. با تمام نیرویش با ضربههای پی در پی بیل دیوار را خراب کرد. دو کارگر افغانی که هنوز فرصت سلام کردن نیافته بودند، در گوشهای ایستاده بودند و نگاه میکردند. هوا پس بود. سکوت بنفعاشان بود. مصطفی بعد از این که دق دلاش را روی دیوار خالی کرد، رو به آنها گفت:
“به این مردک بگید من بساز و بفروش نیستم. از سمبل کاری بدم میاد. یه دفعه دیگه این طوری آجر بچینه با تی پا بیروناش میکنم.”
“بله آقا بچشم.”
جمله آخر مصطفی به آنها فهماند که غیضاش ربطی به آنها ندارد. مصطفی از پله بالا رفت و تمام ساختمان را با دقت وارسی کرد. کمی آرام شد و برگشت پایین. کارگرها جرأت نکردند همراه او بروند. میدانستند که از چیز دیگری ناراحت است. وقتی برگشت پایین حالاش بهتر شده بود. به اتاقاشان رفت و در کنارشان نشست. جمعه با لهجهی شیرین افغانی پرسید:
“صاحب، نان، چاشت خوردی؟”
مصطفی نگاهی به اتاق محقر کرد و بی اختیار روی زیلوی رنگ و رو رفتهای که روی زمین پهن شده بود، نشست.
“نه، ولی گرسنه نیستم. یه چای گرم بد نیست.”
چراغ گردسوزی در گوشهی اتاق میسوخت. کتری روحی روی آن بود. آب جوش بود. جمعه کمی چای سبز در قوری ریخت و آب کتری را روی آن گرفت. حولهی کوچکی را از کنار رختخواب برداشت و روی قوری گذاشت. یک جفت استکان کمر باریک و دو زیر استکانی پیش کشید و هردو را از چای سبز پُر کرد و سپس یکی را جلوی مصطفی و دیگری را به همکارش تعارف کرد. مصطفی تا آن روز چای سبز نخورده بود. این اولین بار بود. جمعه که متوجه نگاه پرسشگر او شده بود گفت:
“آقا این چای سبزه. خیلی قوت داره. ما افغانها بیشتر از این چای میخوریم.”
مصطفی با یک حبه قند چای داغ را سر کشید. تا استکان را پایین گذاشت، جمعه دوباره قوری را برداشت که چای بریزد. مصطفی گفت:
“بسه، من زیاد چای نمیخورم. همین یکی کافی بود.”
جمعه نگاهی به دوستاش کرد و گفت:
“صاحب ما یک دانه قوری رو خالی میکنیم.”
چند دقیقه آن جا نشست، یادش آمد که باید دخترانش را به کلاس نقاشی ببرد. بلند شد. خداحافظی کرد و راه افتاد. هم این که استارت زد فکر پرستو دوباره به مغزش هجوم آورد. از حرفهای پرستو ناراحت شده بود. دخترش به دُمل چرکینی نیشتر زده بود که از مدتها پیش تعفن چرک آن آزارش میداد. آثار کمرنگی از مهر و محبتهای آمنه هنوز در پستوهای قلباش باقی بود. فراموشاش نکرده بود. سرسختی و ارادهی آن زن باعث شده بود که جدایی و یا طلاق، او به نفرت تبدیل نشود. بلکه بر عکس در قلباش احترامی آمیخته به بارقهی کمرنگی از عشق باقی مانده بود. پرستو در تمام حرفهایش کوچکترین اشارهای به رفتار مادرش نکرد. بلکه برعکس کار او را تأیید کرد. مصطفی با چشمان خود میدید که پرستو نیز راه مادرش را در پیش گرفته است. از ته دل آرزو میکرد که کارهایش به خوبی پیش بروند. گرچه میدانست دشوار است. مرد خود ساخته و سرد و گرم روزگار را چشیده و با هوشی بود. همیشه از عقل و منطقاش استفاده میکرد. احساسات در زندگی او نقش دوم را بازی میکردند. از کارگری ساختمان شروع کرده بود تا به آنجا جا رسیده بود. جامعه و قوانین بازی آن را خوب میشناخت. میدانست که پرستو با آن روحیه و طرز فکر دیگر نمیتواند در ایران زندگی کند. تهران جای مناسبی برای یک زن طلاق گرفته و تنها نیست، از طرفی نگهداری از او در خانه برایش سخت بود. یقین داشت که اگر پرستو در خانهی او بماند، آرزو دیر یا زود بد رفتاری را شروع خواهد کرد. آرزو همه چیز را برای خود میخواست. فکر پرستو آزارش میداد. امیدوار بود، شاید آقاجون بتواند او را متقاعد کند که به آتن برگردد و در کنار علی و دخترش زندگی کند. کمی بیشتر که فکر کرد متوجه شد قولهایی به دخترش داده که عمل کردن به آنها از تواناش خارج است. سرپرستی و نگهداری از او برایش دشوار بود. بعلاوه پیدا کردن شوهری مناسب برای پرستو، کار آسانی نبود. ”زندگی برای یک زن بیوه و تنها در تهران درن دشت وحشتناکه”. تنها امکانی که داشت کمک مالی بود که میتوانست به او بکند. امیدش به آقاجون بود. پرستو برای پدر شوهرش احترام زیادی قائل بود و به حرف او گوش میداد. امیدش این بود که پا در میانی او بتواند او را سر عقل بیاورد. گرچه به این فکر هم باور چندانی نداشت. ”اگر نتونه برگرده، چه میشه؟”از دخالت آمنه واهمه داشت. مطمئن بود پرستو دیر یا زود به دیدن مادرش خواهد رفت. معیار مادر خیر و صلاح پرستو نبود. او غرق در خشم و نفرت، و تصفیه حساب با او بود. شک نداشت با رابطههایی که مادرش دارد، در عرض چند روز طلاق او را خواهد گرفت و به فکر شوهر دادن او به یکی از سرداران معلول از جنگ برگشته خواهد افتاد. این سناریو به نظرش بدترین حالت بود. مصطفی اصلاٌ دلاش نمیخواست که دخترش جا پای مادرش بگذارد. ”دختر آخه چرا اومدی؟ همونجا طلاق میگرفتی، پناهنده میشدی و قال قضیه رو میکندی”.
آقاجون
آقاجون روی صندلی راحتی خود لم داده بود و روزنامه میخواند. کار هر شب اش بود. سرشب روزنامه را ورق میزد و بعد از چند ناسزا آن را به گوشهای پرت میکرد، ولی بعد از شام دوباره آن را برمیداشت و شروع به خواندن میکرد. برخلاف گذشته بیشتر شبها اول صفحهی حوادث را میخواند. وقایع سیاسی و اخبار بینالمللی را اغلب از بی بی سی و رادیو فرانسه گوش میداد. روزنامه را طوری در دست گرفته بود که ضمن خواندن بتواند نیم نگاهی هم به تلویزیون داشته باشد و سریالی را که پخش میشد، دنبال کند. عزیزجون یکی از بینندگان پر و پا قرص سریال بود. هر از چند دقیقه سئوالی هم از پرستو میکرد که احساس تنهایی نکند. سریال را تنها بخاطر عزیزجون نگاه میکرد. بعضی شبها، بعد از تمام شدن سریال اگر عزیزجون بیدار بود، در بارهی حوادث فیلم با او صحبت میکرد. دلاش نمیخواست در مقابل پرسشهای او سکوت کند. به همین دلیل شبهایی که سریال از تلویزیون پخش میشد، سعی میکرد داستان را دنبال کند که موضوعی برای بحث با عزیزجون داشته باشد. تنهایی و خونجگر خوردن زناش را خوب درک میکرد. عزیزجون در دو متری تلویزیون نشسته بود و تمام حواساش به آن جعبهی رنگی بود. گویی در عالم دیگری بود. با هر حرکت بازیگران محبوباش سر و دستاش را تکان میداد و گاهی امر و نهی هم میکرد. هرگاه محاوره و یا اتفاقی را خوب متوجه نمیشد، برمیگشت و از آقاجون میپرسید:
“چی گفت؟ منظورش چی بود؟”
آقاجون برای او توضیح میداد و اگر هم متوجه نشده بود میگفت:
“نفهمیدم.”
سریالها اغلب روز بعد بازپخش میشدند و عزیزجون این امکان را داشت که یک بار دیگر آن را ببیند و شب کل داستان را برای او تعریف کند.
آقاجون منتظر بود سریال تمام شود. اگر موقع پخش سریال با پرستو صحبت میکرد، مطمئن بود که عزیزجون اعتراض میکرد و میگفت:
“تو هم وقت گیر آوردی حالا؟ بذار برای بعد، دختر تازه از راه رسیده خستهاس.”
پرستو که در فاصلهی بین عزیزجون و آقاجون نشسته بود، مضطرب و نگران به صفحهی تلویزیون خیره شده بود. چشماش به آن بود، ولی حواساش جای دیگری بود. فکر صحبتی که آقاجون قرار بود با او داشته باشد، پریشاناش کرده بود. دلاش سیر و سرکه بود. نمیدانست چطور به این مرد بگوید که تصمیم گرفته است از پارهی جگر او جدا شود. طلاق گرفتن از علی، تنها جدایی از شوهرش نبود، بلکه بریدن از آن خانواده که تا آن روز عضوی از آن بود، هم بود. احساس عجیبی داشت، لحظهی انتخاب بود. باید یکی را انتخاب میکرد. علی و این خانواده و همهی چیزهایی را که در چند سال با آنها خو گرفته بود و آنچه را که احساس و غریزهی آن روزش به او حکم میکرد. ناخن میجوید و خدا خدا میکرد که آقاجون خواباش بگیرد و یا این که متوجه اضطرابش بشود. ولی این طور نبود. آقاجون منتظر بود که سریال تمام شود. خوب میدانست که عزیزجون به روال هر شب بعد از پخش سریال اول چای میآورد و بعد به اتاق دیگر میرود که نماز شب بخواند و همان جا روی تشکی که بعلت کمر درد روی زمین پهن کرده، بخوابد. نمازش، نماز جعفر طیار بود. بعد از نماز نیم ساعت تسبیح میچرخاند و از درگاه خدا برای عزیزانش در غربت سلامتی و عافیت بخیری طلب میکرد. شبها با خدا راز و نیاز میکرد. اعتقادش به پروردگارش محکم بود و نماز روزهاش چون گذشته یک روز عقب نمیافتاد. آش نذری و سفره ابوالفضلاش هر سال براه بود. همیشه به آقاجون میگفت: ”عبادت پروردگار عالم ربطی به جیفهی دنیا نداره. هر کی که اونو با کار دنیا قاطی میکنه ریگی تو کفشاش است.”آقاجون این گفتهی زناش را خیلی دوست داشت. البته باور امروزین او بود. در گذشته طور دیگری فکر میکرد. تا همین چند سال پیش یقین داشت که اگر احکام اسلام به شکل درستاش در جامعه پیاده شود، جامعه بی طبقه توحیدی را میتوان بنا کرد. همانگونه که مولایش علی (ع) فرموده بود. ولی حالا نظر دیگری داشت. از گفتن نظرش میترسید و همین ترس باعث انزوای او شده بود. در مجالس کمتر شرکت میکرد. تنها دوست و یارش حاج نقی بود. پیش او هرچه دلاش میخواست میگفت. حاج نقی طور دیگری فکر میکرد. او معتقد بود با کنار کشیدن کاری درست نمیشود. باید مثل بقیه بود. خودش همین کار را میکرد. خادم مجلس عزا و عروسی بود. بقول آقاجون، بحمدالله خدا به کار و کاسبی او برکت داده بود و وضعاش حسابی توپ شده بود. دو تا از پسرانش در کانادا درس میخواندند، که برای هر دو آنها خانه خریده بود. خودش هم سالی دو بار به کانادا میرفت که بقول خودش به درس و مشق آنها رسیدگی کند. پسر سوماش هم در انگلستان درس میخواند. حاج نقی فکر میکرد که فعلاً باید رضا به رضای خدا داد و اینطوری زندگی کرد. خُمس و ذکاتاش را میپرداخت و هر روز ظهر و شب مثل سایر مؤمنین به نماز جماعت میرفت.آقاجون مثل حاج نقی فکر نمیکرد. دل چرکین بود و تارُک دنیا شده بود. گرچه وضع مالی او هم خوب بود، ولی دین و ایماناش سُست شده بود. فقط هروقت که دلاش سخت گرفته بود، نماز میخواند و به روضه عبا عبدالله میرفت. در چند ماه آخر یک بار هم به نماز جماعت نرفته بود. به جای آن وانت میگرفت و خوار و بار و میوه بارش میکرد و با کمک شاگردش بین فقرا تقسیم میکرد. تا آنجا که دستاش میرسید به خانوادههای کم بضاعت کمک میکرد. در کار عزیزجون هیچ دخالتی نمیکرد. نگران حالاش بود و دلاش رضا نمیداد که در سالهای آخر عمرش او را از چیزی منع کند. هرکس سرگرم کار خود بود. عزیزجون به روش خود پروردگارش را عبادت میکرد و او نیز به شیوه خود از دین و ایماناش فاصله میگرفت.
وضع روحی آقاجون قبل از این که آبجی از سوئد با آنها تماس بگیرد، بسیار بد بود. روزها برایش کسل کننده و یکنواخت شده بودن. دیگر نمیتوانست و یا رغبت نداشت؛ به وقایعی که در جامعه و بازار که محل کار او بود، اتفاق میافتادند، عکسالعمل نشان دهد. بیتفاوتی عجیبی بر ذهن و رفتارش حاکم شده بود. تنها بعد از تماس دخترش بود که کمی وضع روحیاش تغییر کرد، که آن هم کوتاه مدت بود، نه حرکتی در جهت بازگشت به گذشته و ترمیم برج و باروهای ویران شده باورهایش. برعکس با سفر قاچاقی دختر، نوه و دامادش به سوئد و مستقر شدن آنها در سرزمین کفر، بعد از چند هفته ریشاش را دو تیغه کرد و تنها سبیل پُر پشتاش را حفظ کرد و موهایش را که تقریباً همه سفید شده بودند، کوتاه کرد. با عینک ذربینی قیافهاش عجیب شبیه علی بود که چند سال پیر شده باشد.گویی خیالاش از دخترش راحت شده بود و حالا تنها دل نگرانیاش علی بود. شاید هم به این وسیله میخواست حضور و تعلق علی به جامعه را به دیگران یادآوری کند. هرچه بود آقاجون دیگر آن مرد خوشرو و بذله گو و امیدوار گذشته نبود. پیر مردی بود ترشرو و تلخ. دو چین پیشانیاش چنان برجسته بودند که گویی همیشه به موضوع مهمی فکر میکند.
بعد از پایان سریال عزیزجون نیم چرخی زد و خود را بگونهای جا به جا کرد که یک شانهاش به سمت تلویزیون بود و از نیم رخ میتوانست با آقاجون حرف بزند.
“فکر میکنی حاجی خونوادشو ول میکنه و میره دنبال دختره؟”
“نه فکر نمیکنم. حاجی پایبند خونوادهاش. جرأت نداره. هم از پسرای بزرگاش میترسه و هم آبرو و اعتبارش تو بازار”.
پاسخ آقاجون خیال عزیزجون را راحت کرد. مثل این که از چیزی میترسید.
“آره من هم همینطور فکر میکنم. برم چای بیارم و بعدش نماز بخونم. داره دیر میشه.”
این را گفت و از جای خود بلند شد و در راه آشپزخانه با صدایی که تقریباً هم آقاجون و هم پرستو شنیدند، با خود زمزمه کرد:
“عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی کشد”.
آقاجون لبخندی زد و نگاه معنی داری به پرستو کرد و با چشم اشارهای به عزیزجون کرد. پرستو هم با لبخند پاسخ آقاجون را داد.
بعد از صرف چای و با رفتن عزیزجون سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما شسکوتی که برای پرستو کشنده بود. آقاجون در حالی که روزنامه را ورق میزد با صدایی آرام و شمرده گفت:
“مادر علی خیلی تنها شده. تنها دلخوشیاش همین تلویزیونه ساعتها جلو این جعبه رنگی میشینه و این سریالهای آبکی و فیلمهای سینمایی جراحی شدهی ترکیرو میبینه. مطمئن نیستم، ولی فکر میکنم بیشتر وقتها چیز زیادی دستگیرش نمیشه. از دنبال کردن تصویر حدس میزنه که جریان فیلم چیه و برای خودش داستانی سر هم میکنه و از من دنباله ماجرا را میپرسه. من هم هرشب سریالها را نگاه میکنم و بهش کمک میکنم که بیشتر متوجه بشه. منظور سئوالاش همین بود. حالا فردا صبح که سریال باز پخش میشه، میشینه و دو باره از اول اونو نگاه میکنه”.
پرستو که از شنیدن نام علی کمی دستپاچه شده بود، گفت:
“حق داره. زبون این فیلمها خیلی تغییر کرده. برا من هم مشکله که بعضی از تکه کلامها و اصطلاحهای جدیدو بفهمم. تازه خیلی تند هم حرف میزنن.”
“آره راست میگی. همه چیز داره عوض میشه، ولی من فکر میکنم مادر علی بیشتر سعی داره وقت کشی کنه. هنوز نتونسته خودشو قانع کنه که بچهها رفتن و ممکنه تا چند سال دیگه هم اونارو نبینه. یکی دو بار سعی کردم راضیاش کنم یه سفر بیاد پیش شما، قبول نکرد. خوب میدونم که دلاش برای دیدن علی و نوهاش لک میزنه. از هواپیما سوار شدن میترسه. جرأت نداره. با دکتر صحبت کردم، حتی قرار شد براش قرص آرامبخش بگیرم. قبول نکرد. دکتر میگفت اگر خیلی میترسه، خطرناکه. ممکنه حالاش بد بشه. مدتیه که ناراحتی قلبی داره. تحت نظر دکتره. کار خیلی خوبی کردی که اول تلفن زدی. اگر سر زده میاومدی، نمیدونم چه اتفاقی میافتاد.”
آقاجون بعد از این که این جمله را تمام کرد با دست به تلویزیون اشاره کرد و پرسید:
“نگاه میکنی؟”
پرستو در حالی که سرش را تکان میداد جواب داد:
“نه.”
“اگه نگاه نمیکنی مَحبت کن خاموشاش کن. برنامههای آخر شب، اونم روزهای جمعه، به جای این که برنامههای سرگرم کننده باشن، بدترین برنامههان.”
پرستو بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد. آقاجون روزنامه را کنار گذاشت و رو کرد به پرستو و گفت:
“مادر علی مدتها حالاش خوب نبود. بنده خدا هم غصه بچههاشو میخورد و هم هوای منو داشت. همه چیزو از من پنهون میکنه. یادش رفته که یه عمر با هم زندگی کردیم. من مطمئنام روزها که من نیستم، تنها تو این خونه میشینه و گریه میکنه. روز به روز لاغرتر و ساکتتر میشه. روزی که آبجی زنگ زد طرفهای غروب بود. من تازه از بازار برگشته بودم. داشتم لباس عوض میکردم که تلفن زنگ زد. مادر علی گوشی را برداشت. همین که گفت الو، یک هو دیدم رنگاش مثل گچ سفید شد و نشست رو زمین. دویدم به طرفاش. تنها تونستم بگم، گوشی خدمتتون. دستاش میلرزید. به تلفن اشاره کرد. فکر کردم اتفاقی افتاده یا خبر بدی به او دادن. دستپاچه شده بودم. نمیدونستم جواب تلفنو بدم یا عزیزجونو آروم کنم. هر طور بود گوشیرو گرفتم و بالای سرش نشستم و گفتم الو، آبجی بود که از اون طرف خط جواب داد، آقاجون سلام منم، از سوئد زنگ میزنم،قلبام داشت میگرفت. نتونستم جواب بدم، فقط پرسیدم، حالات خوبه. چند روز بود که با شوهرش و بچه هاشون رسیده بودن سوئد. خیلی خوشحال شدم. هیچ خبری بهتر از این نمیتونست خوشحالام کنه. پاک ناامید شده بودم. نمیدونی چه حالی داشتم؟ از یک طرف حال عزیزجون دستپاچهام کرده بود، از طرف دیگه از خبر سلامتی آبجی ذوقزده شده بودم. روز بعدش عزیزجونو بردم دکتر. بعد از کلی معاینه و آزمایش گفتن که ناراحتی قلبی داره و هیجان زیاد براش خطرناکه. از اون روز به بعد خیلی مواظباش هستم.”
پرستو سر تا پا گوش شده بود و به حرفهای آقاجون گوش میداد. خوب میدانست که آقاجون آدم دنیا دیده و فهمیدهای است. در حرفهاش کلی پیام و هشدار بود. عزیزجون مریض و تنهاست. سعی کن ناراحت نشه. احتیاج به همدم داره. آباجی زنده است و در سوئد زندگی میکند. آقاجون خیلی با احتیاط حرف میزد. پرستو متوجه شده بود که همه این حرفها زمینه سازی برای موضوع اصلی است که قطعاً تا چند دقیقه دیگر از زبان آقاجون خواهد شنید.
آقاجون حرفی را که قصد گفتناش را داشت، مزه مزه میکرد. نمیدانست با چه زبانی و چگونه شروع کند. علی روز قبل از حرکت پرستو به حُجره زنگ زده و نیم ساعت با او حرف زده بود. همه چیز دستگیرش شده بود. از اختلاف آنها خبر داشت. حتی از کتککاری و اعتیاد علی نیز چیزهایی میدانست، ولی علی آن روز سفره دلاش را برای پدر باز کرده بود و همه چیز را از سیر تا پیاز برای آقاجون گفته بود. آقاجون چیزی به عزیزجون نگفته بود علی از بد رفتاری که با پرستو کرده بود،از مشکلات و اعتیادش و بیکار شدناش گفته بود و با بغض از پدر خواسته بود که پرستو را ترغیب به برگشتن کند و قول داده بود که دیگر هرگز او را اذیت نکند. التماس کرده بود. علی به پدر گفته بود که پرستو تنها کسی است که میتواند به او کمک کند. زندگی او و دخترش به حضور پرستو در آتن و کمک او وابسته است. پدر که دلاش به حال پسر بیچارهاش سوخته بود، علیرغم میل باطنیاش، هیچ قولی به او نداده بود. نمیتوانست قولی بدهد. بعد از صحبت با علی تقریباً مطمئن شد که کار از کار گذشته، علی دیر سر عقل آمده بود. در پایان مکالمه علی تهدید کرده بود که اگر پرستو طلاق بگیرد، دیگر نمیتواند به آتن برگردد و هرگز دخترش را نخواهد دید. تهدید علی آزارش میداد. پیر مرد مستأصل بود. وجداناش به او حکم میکرد که باید طرف پرستو را بگیرد. علی تا آن روز همه چیز را فدای خودش و آرماناش کرده بود. ولی احساس و عاطفه پدری چیز دیگری از او طلب میکرد. اطمینان داشت که علی روزی دو باره به زندگی عادی باز خواهد گشت. معهذا نمیتوانست خود را متقاعد کند که از عروساش و نوهاش بخواهد که تا آن زمان منتظر بمانند و تاوان علی را بپردازند. باید به او کمک میکرد. نمیفهمید چرا ته دلاش میخواست به شکلی پرستو را متقاعد به بازگشت کند. یاد روزهایی میافتاد که همسرش با بردباری در کنار او مانده بود و با همه مشکلات و سختیها ساخته بود. البته این را هم میدانست که خودش هرگز دست روی زناش بلند نکرده بود. و زندگی شخصیاش تا آن روز پاکیزه و سالم بود. سیگار هم بجز در مواقعی که عصبانی بود، نمیکشید. با خود کلنجار میرفت. چند بار این فکر به مغزش خطور کرد و از خود سئوال کرد، “مگر هزاران زن تو این مملکت در کنار مرداناشان که مشکل اعتیاد دارن، زندگی نمیکنن؟ وضع زندگی خیلی از آنها بدتره. خوب جامعه ما مردها رو اینطوری تربیت کرده”. وقتی منطقاش کم میآورد احساساش به عرف و سنتهای اجتماعی دخیل میبست. کلید آپارتمان را در صندوق حجره جا گذاشته بود، گرچه میدانست پرستو به دیدناشان میآید و باید کلید را به او بدهد. از روزی که فهمیده بود آبجی جان سالم بدر برده و در سوئد زندگی میکند، دلاش میخواست پرستو را متقاعد کند که برود سوئد تا هم در کنار آبجی باشد و هم این که با کمک او بهتر بتوانند به علی کمک کنند. تا آن روز خبر سلامتی آبجی را به علی و پرستو اطلاع نداده بود. یعنی فرصتی پیش نیامده بود. تنها دو روز پیش بود که به علی خبر داد. حتماً تا حالا خواهرش با او تماس گرفته. از عکسالعمل پرستو متوجه شد که پرستو چیزی در مورد آبجی نمیداند. کمی خود را جا به جا کرد و از پرستو پرسید:
“به سلامتی چند وقت میخوای تهران بمونی؟”
“ولا نمیدونم. هنوز تصمییم نگرفتم. سعی میکنم هرچه زودتر برگردم. دخترک آنجا تنهاست. پدرش هست، ولی کافی نیست.”
”راست میگی، بچهها به پدر و مادر احتیاج دارن. هیچکدوم به تنهایی نمیتونه بار مسئولیت و تربیت بچه را به دوش بکشه. چقدر خوب میشد اگه دخترک را با خودت میآوردی. عزیزجون خوشحال میشد و بچه هم سرش این جا بیشتر گرم بود و تو هم نگران نبودی. نگهداری از اون این جا خیلی راحت تره. پیش خودمون بود و دلمون قرص بود.”
پرستو پاسخی برای گفتن نداشت. آقاجون با او شطرنج بازی میکرد. هر حرف و جملهاش حرکتی برای کیش کردن او بود. در ذهناش دنبال دلیل و بهانه میگشت. بالاخره لب باز کرد و گفت:
”دلام میخواست بیارماش. ولی میترسیدم بعداً دچار دردسر بشم.”
لحن و حالت پرستو از دید آقاجون پنهان نماند. پرستو جمله آخر را به سختی گفت و پشیمان شد، دیر بود. آقاجون پشیمانی را در چهره او دید. از سر شب منتظر چنین جملهای بود. آقاجون فرصت نداد و بلافاصله پرسید:
”چه دردسری؟ مگه این جا میخوای چکار کنی که دچار دردسر بشی؟”
پرستو کیش مات شد. گیر افتاد. راه برگشت نداشت. آقاجون با زیرکی او را به گوشه رینگ رانده بود. عرق سردی پشت شانههایش نشست. پیراهناش از پشت به تناش چسیبده بود. چارهای نداشت باید آخرین حرکت را میکرد. تصمیم گرفت کل حقیقت را برای پدر شوهر که به اندازه پدر به او کمک کرده بود، تعریف کند. لحظهای سکوت کرد. دستی به موهای لَخت و شفقگونه اش کشید. مثل این که میخواست مطمئن شود که خوش است. خود را روی صندلی جا به جا کرد، چشماش به چشمهای منتظر و پرسان آقاجون افتاد، زبان باز کرد و گفت:
”آقاجون شما هم مثل پدرم هستید. دلام نمیخواست اینطوری بشه. ولی راه دیگهای برام نمونده. رفتارش طوری شده که دیگه کارد به استخونم رسونده.”
پرستو آشکاراً از بردن نام علی خودداری میکرد. لحن بیان او بگونهای بود که گویا از بیگانهای حرف میزند.
”تا حالا حرف دلمو برای هیچکس نگفتهام شما اولین کسی هستید که دارید این حرفهارو از زبونم میشنوید.”
دروغ گفت.
”چند ساله که خون جگر میخورم و صدام در نمیآید. راستشو بخواین اومدم تکلیفامو روشن کنم. زندگی با این مرد دیگه برام امکان نداره. میدونم شما پدرش هستید و اونو خیلی دوست دارید، ولی من هم آدمم. من هم حق زندگی دارم. این بچه یه پدر میخواد. یه خونه میخواد که توش شادی باشه و آسایش داشته باشه. فکر میکنید با این وضعی که اون داره و این جنگ و دعوایی که هر روز ما با هم داریم، چطوری بزرگ میشه؟”
پرستو سرش را پایین انداخته بود و حرف میزد. گویی در اتاق بازجویی نشسته بود و در مقابل ضبط صوت بازجو اعتراف میکرد. سرش را تا حدی پایین آورده بود که انتهای چانهاش به بالای سینهاش میرسید.
”چند بار آدم میتونه کتک بخوره و صداش در نیاد؟ آخه انصاف هم چیز خوبیه. گناه من چیه؟ من چه بدی بهش کردم که اینطوری با من رفتار میکنه؟ مگه به شما و من قول نداد که مثل بقیه مردم زندگی کنه؟ ولی دو سال بیشتر دوام نیورد. زد زیر قول اش و دوباره روز از نو روزی از نو. آخه تا کی؟ خودتون کلاهتونو بذارین قاضی. کی میتونه با مردی که شب و روزش تو خُماری میگذره زندگی کنه؟ من تصمیمامو گرفتم. یا اینور آب یا اونور آب. دلام نمیخواست اولین شبی که تو خونه شما هستم این حرفو به شما بزنم. مجبور شدم. یاد نگرفتم دروغ بگم. میدونم بریدن از این مرد، بریدن از خیلی چیزهاست. ولی راه دیگهای برام باقی نمونده. موندن با اون نابود کردن زندگی خودم و این طفل معصومه.”
اشک در چشماناش جمع شده بود. با تمام نیرو تلاش میکرد تا جلوی هق هقاش را بگیرد. مرتب دستهایش را بهم میمالید. گویی میخواست آنها را خشک کند.
آقاجون سراپا گوش بود و هر از گاهی سرش را به علامت تأیید گفتههای او تکان میداد. حرفهای پرستو که تمام شدند از جا برخاست و در حالی که به طرف کمد میرفت گفت:
”زندگی کردن تو این دور و زمونه سخته. کار هر مرد نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن.”
سیگاری روشن کرد و در حالی که به طرف صندلی راحتی اش میرفت اضافه کرد:
”یه مشت جوون خام ساده دل راه افتادن و با شعار مرگ بر این و مرگ بر اون، فکر کردن میتونن دنیا رو عوض کنن. اگر به این راحتی بود تا حالا صد بار دنیا زیر و رو شده بود. نمیدونن که باید صعه صدر و صبر ایوب داشت. مگه شوخیه. حالا که آبها از آسیاب افتاده، یه عده اشون گوشه زندون افتادن و زجرکش میشن و یه عده هم تو قبرسونهای بی نام و نشون چال شدن. بعضیها هم مثل این پسر من قافیهرو باختن و به عالم هپروت رو آوردن. خدا آخر و عاقبت همهرو به خیر کنه. اگه خدایی وجود داره و طاقت دیدن این همه ظلم و نکبت و داره و دم نمیزنه؟”
پرستو بعد از حرفهای آقاجون نفس راحتی کشید. گلهاش متوجه او نبود. آرامش او دوام چندانی نداشت. پیرمرد بعد از دو پُک عمیق به سیگارش راست در چشمان او خیره شد و پرسید:
”اومدی طلاق بگیری؟ دخترتو هم به همین خاطر با خودت نیاوردی؟”
پرستو جمع شد. آقاجون با این سئوال او را غافلگیر کرد. راه فراری باقی نگذاشته بود. باید پاسخ میداد. از ناچاری جواب داد:
”مگه راه دیگهای هم مونده؟ چقدر خودخوری کنم. آقاجون من تصمیم گرفتم جدا بشم. دولا دولا نمیشه شتر سواری کرد. چقدر پنهونکاری کنم. نمیخواد سر عقل بیاد. یعنی میبخشید، عقل یادش رفته. یا حداقل اینطوری نشون میده. دیگه یک کلمه از احساسات و فکرش به من نمیگه. فقط موقعی با من مهربونه که بهم احتیاج داره. اگه بهش نه بگم، محشر کبرا راه میندازه. شما اونو بهتر از من میشناسید. وقتی نخواد چیزی بروز بده، مثل لاکپشت سرشو میکنه تو پوسته سخت و سفتاش. بعضی وقتها دو هفته باهام حرف نمیزنه. رفتارش با من از کُلفت هم بدتره. فقط هروقت مسته، رو پام میفته و گریه میکنه. تازه این کارش هم همون موقعاس؛ یه ساعت بعد خرش که از پل گذشت، همه چیز یادش میره و میشه همون آدم قبلی. شما میگید چکار کنم؟”
آقاجون که گویا جواباش آماده بود، گفت:
”نه قرار نیست تو و دخترت به پای خریت اون بسوزیت. ولی آخه طلاق هم چاره کار نیست. بهتر بود که دست دخترتو میگرفتی میاومدی اینجا پیش خودمون زندگی میکردی تا سر عقل بیاد. میدونم برات سخته ولی بازم اگه ته دلات علی رو دوست داری، امتحاناش میارزه. من نمیتونم زورت کنم، ولی این هم یه راه حله. ما که کس و کار دیگهای نداریم. تو و دخترت هم مثل دوتا بچه ما هستید. خودت اینو میدونی. کلید خونهرو گرفتم. تخلیه شده. چند نفر فرستادم تمیزش کردن. فردا کلیدو میدم بیارن خونه، تو حُجرهاس. تا آخرین ماه کرایهاشو وصول کردم و به حسابات واریز کردم. همه قبضها هم پیش پدرته. عجله نکن. آدم عاقل دوبار فکر میکنه. من با علی صحبت کردم. یعنی خودش تلفن کرد. پشیمونه. التماس میکرد که تورو منصرف کنم. از این میترسید که آب از آسیاب گذشته باشه، که گذشته. من با آباجی تلفنی صحبت کردم. مدتیه که سوئده؛ هنوز پاسپورت نگرفته، ولی اقامت بهشون دادن. اگه پاسپورت بگیره میره آتن و به علی سر میزنه که شاید بتونه کمکاش بکنه. تا اون موقع صبر کن. خودم هم سعی میکنم ویزا بگیرم و برم سری بهش بزنم. زندگی علی کلاف سردرگمی شده. داره دست و پا میزنه. این بچه قاطی کرده. نمیدونم چی بگم، ولی ته دلام میگه که یه روزی سر عقل مییاد.”
پرستو سرش را بلند کرد و گفت:
”کی، چند سال دیگه؟ آقاجون خودتون خوب میدونید کسی که اسیر مواد و الکل بشه؛ اگه خودش هم بخواد اونو ول کنه، مواد اونو ول نمیکنه. من نمیتونم به این بچه بگم تو بزرگ نشو تا حال بابات خوب بشه.”
”نه، نباید هم بگی. این حق توه که زندگی کنی و باید هم خوب زندگی کنی. زمونه شما با زمان ما کلی فرق کرده. ولی یه چیزو باید بدونی. خراب کردن یه ساختمون قدیمی خیلی راحتتر از مرمت اونه. ولی اگه آدم بتونه، ارزششو داره. بهرحال ریش و قیچی دست خودته. فردا صبح کلیدو میفرستم خونه. سهم علی هم باشه برای مهریهات. تا مدتی هم که اینجا هستی هر کمکی که خواستی، رو چشام. خدا خودش خوب میدونه که ما تورو مثل دخترمون دوست داریم. نوهام که جای خودش داره. برای طلاق گرفتن هیچ وقت دیر نیست. کمی صبر کن. حالا دیگه دیر وقته. من هم باید بخوابم. باز هم میتونیم حرف بزنیم.”
آقاجون این جمله را گفت و از جا برخاست، پاکت سیگارش را از کمد برداشت و به طرف اتاق خواباش که مدتها بود دیگر تنها در آن میخوابید رفت. پنجره اتاق را باز کرد و سیگاری آتش زد.
کلافه بود. چه داشت و چه میتوانست به این دختر بگوید؟ دوستاش داشت و میفهمید که حق دارد، ولی دلاش رضا نمیداد که او به آسانی پسرش را رها کند. جدایی به این آسانی برایش قابل هضم نبود.
”خودت خواستی با او زندگی کنی. حالا کمی تحمل داشته باش. زندگی بالا و پایین داره. موقعی که همه چیز خوب و رو به راه بود؛ باهاش بودی، حالا که حال و روزش بده، میخوای ولاش کنی؟ حداقل فکر این دخترک باش. بی پدر بزرگ بشه؟ مگه ما آدم نبودیم؟ بیست و پنج سال تحمل کردیم. بچه بزرگ کردیم. آدم نباید که تنها رفیق روزهای خوب باشه.”
قدم میزد و سیگار میکشید.
”آخه دختر اگه تو ایران بودی هم این کارو میکردی؟ دخترای مردم آرزوشونه که برن خارج و از این جهنم نجات پیدا کنن. چی میشه اگه یه کم تحمل کنی؟”
بد و بیراه به علی میگفت و با هزار و یک فکر که به کلهاش میزد کلنجار میرفت و به نتیجهای نمیرسید.
”مردک رفتی اونجا بجای اینکه به فکر زن و بچهات باشی و کار و کاسبی درست حسابی راه بندازی، به افیون رو آوردی؟ آخه این هم شد زندگی؟ اینهِ نتیجه اون همه زحمتی که برات کشیدم؟ مگه ما آدم نبودیم؟ هزار بدبختی و خواری رو تحمل کردیم، آخ نگفتیم. مارو بگو که فکر میکردیم نسل شما جبران سهلانگاری مارو میکنه. هیهات از این خوش خیالی؟”
پرستو بی حرکت روی صندلی خود نشسته بود. بار سنگینی را از گردهاش به زمین گذاشته بود، دلاش سبک شده بود. از آقاجون انتظار بیشتری داشت، یا حداقل اینطوری فکر میکرد. پیرمرد از او خواسته بود که صبر کند و تحمل داشته باشد.
”چقدر صبر و تحمل؟ بابا مگه نمیبینید، این مرد دیگه اون مرد سابق نیست. منم حق دارم زندگی کنم. یه روز عاشقاش بودم. حالا دیگه نیستم. کتک میزنه، کتک. چند سال باید بپاش بشینم و کتک بخورم و جیک نزنم؟ تازه هم بشینم، که چی؟ که مردم بگن زن خوب و با وفاییه؟ مگه مادرم گل گرفت که من گلاب بگیرم؟ ما نخواستیم، بیان برین ببینید زنا تو کشورهای دیگه چطور زندگی میکنن. نه بابا، ما دیگه اهلاش نیستیم. دلاش خواست سرشو میذاره پایین مثل بچه آدم مییاد و زندگی میکنه. بخواد اینطوری ادامه بده؛ که میخواد، تو بخیرو و ما بسلامت. همین جا کارو تموم میکنم. میدونم آقاجون و عزیزجون ناراحت میشن، ولی چارهای ندارم.
به جعبه سیاه تلویزیون که حالا خاموش و بی صدا رو به رویش ایستاده بود، خیره شده بود و فکر میکرد.
”مگه چولاقم که نتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. حتماً باید یه آقا بالاسر داشته باشم. گوسفند نیستم که گرگ بخوردم. دست دخترمو میگیرم و میرم دنبال کار و زندگیام. تازه اگه بیام اینجا زندگی کنم، چه میشه؟ اینجا هم آش دهنسوزی نیست. بیام که آقاجون و عزیزجون بالا سرم باشن؟ امروز عزیزم، شش ماه دیگه بکن و نکن شروع میشه و بعدش دیگه نه اختیار خودمو دارم و نه دخترم. سرنوشتم میشه مثل مادر بیچارم. باید کلفتی این خونهرو بکنم تا یه لقمه نون کوفت کنم.”
یاد مادر که افتاد، بیشتر دلاش گرفت. از فکر اینکه زندگی و سرنوشت مادرش را تکرار کند، به وحشت افتاد.
”فردا کلیدو میگیرم. میذارم پیش بابا که خونهرو بفروشه. هرچی پول دارم برمیدارم و برمیگردم آتن. اصلاً اونجا هم نمیمونم. میرم یه کشور دیگه. میرم آمریکا پیش هرمز.”
با این فکر و خیال خوابید. پس از چند دقیقه راحت و سبک به خوابی عمیق فرو رفت. خواب نبود بیهوشی بود. تن و رواناش چنان خسته بودند که گویی پس از چند روز کار سخت و طاقت فرسا تازه فرصت کرده بود بخوابد.
با صدای آرام عزیزجون از خواب بیدار شد. پلکهایش را با دست مالید و اطراف را نگاه کرد.
”ساعت چنده؟”
”از نُه گذشته، معلومه خیلی خسته بودی. اینقدر معصوم و راحت خوابیده بودی که دلام نیومد بیدارت کنم. چای دم کردم. بیا صبحونه بخور دخترم.”
عزیزجون این جمله را گفت و به طرف در رفت.
”دستتون درد نکنه.”
پرستو از جا بلند شد و درحالی که رختخواب را مرتب میکرد نگاهی به اطراف کرد. تازه متوجه شد که شب را در اتاق علی خوابیده است. شب قبل چنان آشفته بود که متوجه نشده بود. اتاق دست نخورده بود. پوسترها هنوز همانجا بودند. پوستر جنگ ویتنام. دختربچهای برهنه در حال فرار از دهکدهای که توسط بمبافکنهای آمریکایی بمباران شده، و سرباز آمریکایی با سلاح او را نشانه رفته بود. پوستری که سمبل شقاوت و پلیدی جنگ ویتنام بود. در طرف دیگر اتاق پوستر نیمایوشیج چسبانده شده بود. پوستری که آشنا بود و خودش در روزهایی که در سودای عشق او تن و رواناش میسوختند، به او هدیه کرده بود. در سمت راست پوستر با خط زیبایی شعری نوشته شده بود که آن را خیلی دوست داست. نگاهاش به پوستر خیره ماند و بی اراده شعر را که هنوز پس از گذشت سالها از حفظ بود با خود زمزمه کرد:
”تو را من چشم در راهم، شباهنگام
که میگیرند در شاخ ”تلاجن” سایهها رنگِ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام در آندم که برجا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمیکاهم.
تو را من چشم در راهم.”
خودش هم نفهمید چرا و بخاطر کی آن شعر را زمزمه کرد. برای دخترش بود، یا برای علی و یا شاید برای هر دو. چند لحظه به عکس و شعر خیره ماند و بعد همه چیز را با دقت و وسواس یک زن خانهدار از نظر گذراند. همه چیز رنگ و بوی علی داشت. رنگ و بویی که برایش آشنا و مأنوس بودند. با دستمال کوچکی که در کنار پنجره بود، پوسترها و عکسها، که لایهی نازکی از گرد و غبار روی آنها نشسته بود را پاک کرد. همه چیز را مرتب کرد. چشماش به کفشهای ورزشی و اورکت نظامی او که در کمد آویزان بود، افتاد. در قسمت بالای کمد پیراهنها و لباسهای زیر علی تا شده روی قفسه چیده شده بودند. اتاق علی بود. همه چیز را با آرامش و بدون کوچکترین ناراحتی و بغض نگاه کرد. اصلاً ناراحت نشد. کتابی را ورق میزد که چندبار آن را خوانده بود و بار معنی واژههای آن دیگر تأثیر چندانی بر روان و احساس او نداشت. پنجره را کمی باز کرد و از اتاق بیرون رفت.
شاگرد آقاجون کلیدها را با خرید روزانه و نان گرم آورده بود. صبحانه را با عزیزجون که منتظر او مانده بود، خورد. عزیزجون هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد. نماز میخواند و چای را دم میکرد و منتظر آقاجون میماند. بعد از رفتن آقاجون چند دقیقهای رادیو گوش میداد و دوباره روی مبل دراز میکشید و چُرتی میزد. آن روز صبح نیز روی مبل چُرت میزد که با صدای زنگ در از خواب بیدار شد. عزیزجون موقع صرف صبحانه این پا و آن پا میکرد؛ مثل این که قصد داشت موضوعی را از او بپرسد،ولی جرأت نمیکرد. یا شاید میترسید تحمل شنیدن واقعیت را از زبان آن زن نداشته باشد. ترجیح داد سکوت کند. عادت داشت. کلیدها را آورد و گفت:
”آقاجون سفارش کرده که امروز هم نگهات دارم. چند روز اینجا بمون. علی امروز حتماً زنگ میزنه. میتونیم با دخترک حرف بزنیم. خوشحال میشه.”
پیرزن نگران بود. حدس میزد که شاید آخرین باری باشد که عروساش را میبیند. دلاش میخواست او را سیر ببیند که چهره و خطوط صورتاش برای همیشه در خاطرش نقش بندد. از این میترسید که برود و دیگر برنگردد. احساساش بود و یا این که آقاجون چیزهایی به او گفته بود؟ پرستو نمیتوانست بفهمد. نگرانی آن زن دلسوز و مهربان را میدید و حس میکرد. از سر دلجویی درآمد و گفت:
”وقت بسیاره بازم مییام. به پدرم قول دادم، دخترا هم منتظرم هستن.”
دروغ گفت دلاش هوای مادرش را کرده بود. از شب پیش بعد از گفت و گو با آقاجون و پیشنهادش فکر و اشتیاق دیدن مادر چون خوره به جاناش افتاده بود. میخواست برود و باید میرفت. عطش دیدن زنی را داشت که فکر گرفتار شدن به سرنوشت او بیچارهاش کرده بود و با تمام وجود تلاش داشت تا از آن بگریزد. به پدر زنگ زد و علیرغم مخالفت و اصرارش به او اطلاع داد که با آژانس به خانه برمیگردد. موقع خداحافظی عزیزجون چندبار او را بوسید و قربان صدقهاش رفت و از او قول گرفت که هرچه زودتر برگردد.
آپارتمان چند خیابان بالاتر بود. ترجیح داد پیاده برود که یک بار دیگر کوچهها و خیابانهای دوران عشق و عاشقیاش را ببیند. سلانه سلانه راه افتاد. هوا هنوز گرم نشده بود. با یک دست کیفاش را محکم گرفته بود و دست دیگرش را در حالیکه کلیدها را در مشت میفشرد، در جیب مانتویش فرو کرده بود. به طرف خانه میرفت. خانه کوچکی که برای اولینبار با مردی که امروز برای خلاصی از او دخترش را در کشوری غریب رها کرده بود و هزاران فرسنگ راه آمده بود، نرد عشق باخته بود و تن و احساساش را با اشتیاق و تمنا به او تسلیم و جسم و جان اشان یکی شده بود. جایی که روزی خانه امیدش بود. جایی که اولینبار با جگرگوشهاش در آنجا بازی کرده بود. جایی که اولینبار چهره زشت خشونت خانگی و درد کشنده کتک خوردن را دیده و چشیده بود. جایی که در آنجا شاهد ترک برداشتن ُبرج بلند آرزوهایش و گریستن و شکستن مردش بود. هر وجب و هر گوشهی آن خانه برای او خاطرهای بود.
کلید را در قفل در ورودی ساختمان پیچاند و از پله ها بالا رفت. بدون لحظهای مکث با کلید دیگر در آپارتمان را باز کرد و داخل شد. خانه خالی بود. خالی خالی. تهی. هیچ چیز در آن نبود. از جعبه سیاه خبری نبود. آشپزخانه هم خالی و بی روح بود. گویی سالها بود که نشاط و هیاهوی زندگی از آنجا گریخته بود. تنها صدای خشک قدمهای خودش بود که به گوشاش میرسید. همه جا تمیز و رُفته بود. برق میزد. ولی روح نداشت. بوی عشق نمیداد. بوی رنگ میداد، تنها بوی تند رنگ تازه بود که مشاماش را آزار میداد. به طرف پنجره آشپزخانه رفت و پنجره را باز کرد با این امید که شاید هُرش هوای تازه بارقهای از نشاط زندگی را با خود بیاورد. چهار دیواری خالی هیچ خاطرهای را در ذهن او زنده نکرد. همه چیز به گذشته تعلق داشت. آنان که خاطرهها با آنها معنا پیدا میکرد، آنجا نبودند. دیگر عاشق نبود. عشق است که به همه چیز رنگ و بو میبخشد. از پنجره خیابان را نگاه کرد. از اتومبیل ژیان کهنه خبری نبود. جای آن پژو سبز تیرهای پارک شده بود. کف آشپزخانه نشست و زار زد. برای چه؟ خودش هم نمیدانست. شاید برای دخترش و یا شاید میخواست عقده دلاش را خالی کند. تنها خودش میدانست. نیم ساعت در همان حالت نشست. بعد از نیمساعت صورتاش را شُست و کمی آب خورد و از خانه خارج شد.
دیدار با مادر
پدر مخالف بود. اصرار پرستو هم کارگر نبود. مصطفی خوب میدانست که دیدار او با مادرش میتواند تأثیر بسیار نامطلوبی بر زندگی و آینده او داشته باشد. جرأت نداشت همه چیز را به پرستو بگوید. چطور میتوانست به آن زن مضطرب و عصیانگر حالی کند که مادرش دیگر آن زنی نیست که با کمکهای مالی او و برادراناش زندگی میکرد. چطور میتوانست به او بفهماند که مادرش همکار نیروهای انتظامی و گشتهای رنگ و وارنگ است و تعداد زیادی نوچه و امربر دارد. مگر جرأت داشت به پرستو بگوید که مادرش از هرچیز که نشانی از شادی و زندگی دارد متنفر است و کینه و خشم خود را در پوشش دین و تعصب در دینداری بر سر خلق خدا خالی میکند. میترسید که اگر همه چیز را برای او تعریف کند، پرستو گفتههای او را بدگویی از مادرش بداند و از او روگردان شود و به سمت مادر بگریزد. پرستو سمج بود و دست بردار نبود. عطش دیدن مادر به جاناش افتاده بود. حال که خود دور از دخترش بود، رنج و فراق مادر را خوب میفهمید. مادر را مقصر نمیدانست، بنابراین دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. آن زنِ تنها و تلخ برای او مادر بود نه چیز دیگری. این که او چکار میکرد و با چه کسانی همکاری میکرد برایش اهمیت نداشت. در ذهن و خاطر او تنها محبتهای دوران کودکی و کتکهای پدر که میخواست او را مجبور کند که به ازدواج دوباره او رضایت دهد، نقش بسته بود. پرستو در سیمای مادر تنها و تنها محبت مادر و ستمی را که او تحمل کرده بود میدید، چیزی که مصطفی از دیدن و درک آن عاجز بود. دو روز بود که به پدر زار میزد و آدرس و یا شماره تلفن مادر را از او میخواست. روز اول مخالفت کرد، ولی وقتی اصرار و زاری پرستو را دید، قبول کرد و بالاخره شماره تلفن آمنه را به او داد.
طرفهای ظهر بود که گوشی را برداشت و شماره مادر را گرفت. زنی که از آن طرف سیم گوشی را برداشته بود، مادر نبود. دختر جوانی بود که با صدایی گرفته پرسید:
”بله بفرمایید با کی کار داشتید؟”
”منام پرستو، مادر اونجاست؟”
دختر جوان که گویا منشی ادارهای بود، بلافاصله جواب داد:
”خواهر اشتباه گرفتید، مادر شما اینجا نیست.”
بعد از اصرار پرستو و معرفی خودش، دختر جوان از او خواست چند لحظه منتظر بماند.
”بفرمائید.”
صدای مادر تغییر کرده بود. لحناش آمرانه و محکم بود، ولی پرستو آن را شناخت. آهنگ صدا، صدای همان زنی بود که از پستاناش شیر خورده بود. همان صدایی بود که بارها او را دخترم؛ عزیزم صدا کرده بود، اگر چه خشک و کشدار بود. همان صدایی بود که بارها در زمانی که کودکی خردسال بیش نبود، او حرف زده بود و وجودش را سرشار از شادی و شعف کرده بود. مگر میتوانست فراموش کند.
مادر با همان لحن خشک و بی احساس پرسید:
”شماره تلقن منو از کجا گرفتی؟ از کجا زنگ میزنی؟”
”از اینجا از تهرون.”
”چکار داری؟ برای چی برگشتی؟”
”مادر دلام برات تنگ شده، میخوام ببینمت.”
”چطور حالا دلات برام تنگ شد؟ تا حالا به فکر من نبودی؟ ببین دختر من کار دارم چند ساله که رفتی و پشت سرتو هم نگاه نکردی. حالا برگشتی و میگی دلم برات تنگ شده، خوب حالا هم زنگ نمیزدی مثل قبلاً.”
”نه مادر اینطوری نیست. به خدا تمام این مدت به فکر شما بودم. میتونم بیام ببینمت؟ من دختر شمام. اگه اجازه بدی و آدرس خونهاتو بدی میام پیشات. منام پرستو دخترت.”
”ببین دختر، مدتهاست که سراغی از من نگرفتی. حالا با من چکار داری؟ خوب برو پیش پدرت. برو پیش همون شوهر ضد انقلابات.”
پرستو از جنس همان زن بود. سمج و سخت. جنس خودش را خوب میشناخت. باید با سر به دیوار سخت احساس او میکوبید تا ترک بردارد.
”مادر تورو خدا شروع نکن. دلام برات تنگ شده. فقط چند لحظه. قول میدم مزاحم نباشم. زود میرم.”
مادر سکوت کرده بود. پرستو آخرین تیر را از ترکش بیرون کشید و قلب او را نشانه گرفت:
”مادر منام دخترت. همون دختر بچهای که موهاشو شونه میکردی و براش قصه میگفتی. میخوام باهات حرف بزنم.”
”من حرفی برای گفتن ندارم. ولی حالا که اصرار داری، فقط چند لحظه.”
تیرش به هدف خورده بود.
”اگه آدرس بدی، غروب میام.”
”لازم نیست، میفرستم دنبالات.”
”میخوای آدرس بدم. خونه بابا هستم.”
”نه لازم نیست. میدونم خونهاش کجاست. غروب آمادهباش میفرستم دنبالات.”
جمله آخر را گفت و گوشی را گذاشت.
شادی و دلتنگی را در یک لحظه احساس کرد. جملات خشک و بیروح مادر آزارش داد، ولی نرمش آخرین جملهاش خوشحالاش کرد. دوباره خود را همان دختر بچهای دید که هر پنجشنبه بعدازظهر خود را آماده میکرد که راننده او را قم برای دیدن مادر میبرد. دلاش شور میزد. آخرین بار که با مادر صحبت کرده بود، قبل از رفتناش به آتن بود. مادر نخواست او را ببیند. تنها یک جمله گفته بود:
”حالا که طرف اون مردک را گرفتی و زندگیات و دادی دست اون، نمیخواد از من خداحافظی کنی. برو پی کارت.”
پرستو در آن روز فکر کرد که مادر برزخی را که او در آن گرفتار شده بود، نمیفهمد. تنها معیار قضاوت مادر رابطهی او و برادرش با پدرشان است. همه چیز را با آن گز میکرد و میبرید. بچهها معنا و جایگاه مستقلی در سیستم احساسات او نداشتند. تنها خشم و نفرتاش نسبت به مصطفی بود که بر ذهن و فکر او حکمرانی میکرد و نه مَحبت مادر فرزندی. ولی پرستو چنین احساسی نداشت. گرچه مادر بعد از ازدواجاش با علی؛ او را از خود راند و تقریباً طردش کرد، ولی خلاء ناشی از عشق مادر و نیاز به محبتهای او در طی این چند سال چون خُرهای احساس جوان او را میسایید. حال بار دیگر، چون گذشته، حس کرد که مادر علیرغم تمام سختسریهایش او را پذیرفته و در خانهاش را به روی او گشوده است. خوشحال بود، ولی مضطرب. چند سال از آخرین دیدار آنها گذشته بود. حرفهای پدر در مورد مادرش رازناک و بعضاً ترسآور بودند. پدر صریح حرف نمیزد. گفتههایش چنان سربسته و حساب شده بودند که پرستو متوجه ترس او از آمنه شده بود. در گفتههای پدر ترس دیده میشد نه تنفر و خشم ناشی از جدایی و طلاق. در گذشته هروقت پدر از آمنه حرف میزد، بی پروا نام او را میبرد و مشکلات بچهها را بدون کمترین واهمهای به گردن او میانداخت و بعضاً سرزنشاش میکرد. ولی حالا جرأت نمیکرد که کوچکترین کلامی در باره او بگوید. ترس در گفته هایش موج میزد. از ملاقات پرستو با مادرش واهمه داشت. اکراه پدر را متوجه شده بود. هشدارهای پدر ربطی به اختلاف آنها و طلاقاشان نداشت، بلکه وحشت او از جنس دیگری بود، که حتی از به زبان آوردن آن میترسید. این موضوع ذهن پرستو را کمی به خود مشغول کرده بود. تصمیم گرفت در ملاقات با مادر کمی جانب احتیاط را بگیرد، ضمن اینکه بارها در دل با خود گفت، هرچی هست و هرکی هست، باز مادر من است.
چون روزهای نوجوانی حمام رفت، موهای سیاهاش را سشوار کشید و لباس مرتبی پوشید. خواست کمی آرایش کند، ترسید. یاد حرفهای مادرش در تظاهرات زنان در روزهای بعد از انقلاب افتاد که همه زنهایی را که آرایش میکردند، قرتی و طاغوتی دانسته بود. منصرف شد. چند بار لباس خود را در آینه نگاه کرد. سادهترین پیراهنی را که همراه داشت، پوشید. روسری خود را محکم گره زد و آن را تا بالای ابروها پایین کشید. مانتوی بلندش را به تن کرد و روی تخت نشست و منتظر ماند. دراز کشیده بود که صدای زنگ در را شنید. از جا برخاست و از بالکن خیابان را نگاه کرد. اتومبیل پاترول سیاه رنگی در جلو خانه پارک شده بود. مردی با قامتی متوسط و ریشی توپی در جلوی در خانه ایستاده بود. کیفاش را همراه با کیسه پلاستیکی شال سیاه رنگی که برای مادر خریده بود برداشت و از پلهها پایین رفت. آرزو در هال ایستاده بود و دخترها در کنار او. ترسیده بودند در را باز کنند. تا آن روز سابقه نداشت که پاترول سیاه رنگی از آن نوع در مقابل خانه اشان پارک کند. همه میدانستند که مالکین این نوع اتومبیلها آدمهای معمولی نیستند. پرستو دخترها را بوسید و طبق عادتی که در آتن از آنتی یاد گرفته بود، آرزو را بغل گرفت و خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. مردی که در بیرون در ایستاده بود در حالیکه سرش پایین بود. مؤدبانه سلام کرد و بدون کوچکترین حرفی در عقب ماشین را باز کرد. پرستو بدون معطلی سوار شد. راننده در تمام مسیر راه ساکت بود و کلمهای حرف نزد. پاترول سیاه از چند خیابان شلوغ گذشت. راننده در رساندن مسافر خود به مقصد عجلهای از خود نشان نمیداد. چهره شهر عوض شده بود. پس از مدتی وارد منطقه دیگری از تهران شد. پرستو از پشت شیشه سیاه پنجره اتومبیل ساختمانهای نوساز را تماشا میکرد. مسیر اتومبیل مناطق تمیز بالای شهر با ساختمانهای لوکس بود. آنجا تهران دیگری بود. جایی بود که در طی همان چند سال چون قارچ از زمینهای سرسبز گذشته بیرون آمده بود. مجموعهای از خانههای ویلایی و برجهای بلند که هیچ یک از آنها تا چند سال پیش وجود نداشتند. یا شاید پرستو فرصت نیافته بود که به آن مناطق سرک بکشد. خیابانها تمیز و رُفته و آسفالت نو و سیاه آنها آسودگی خاطر هر رانندهای را نوید میداد. در کنار جدول پیادهروها درختان جوان و سرسبزی، که معلوم بود تنها چند سال از عمر آنها میگذرد، خودنمایی میکردند. در آنجا اثری از دود گازوئیل و ازدحام ترافیک نبود. محو تماشا بود و بی توجه به راننده. در یک لحظه وقتی سرش را برگرداند، متوجه شد که راننده از آینه جلو او را نگاه میکند. گویا حرکات اسیری را زیر نظر داشت، که میخواست به مقصد برساند. و یا شاید محو تماشای صورت و چشمان زیبای پرستو شده بود که فارغ از هر دغدغهای به مناظر اطراف خیره شده بود. راننده که غافلگیر شده بود، کمی دستپاچه شد. پرستو مؤدبانه پرسید:
”ببخشید خیلی مونده؟”
”نه، الآن میرسیم.”
دلاش شور میزد و کنجکاو بود. گفتههای پدر در گوشاش زنگ میز. ”مگر مادر چکاره است که چنین ماشینی با راننده دنبال او فرستاده؟”
برای لحظهای فکر کرد شاید مادر با مردی که از پدر پولدارتر است ازدواج کرده، ولی بلافاصله از فکر خودش خندهاش گرفت.
”اگر این جور بود، پدر حتماً اشاره میکرد. تحریک شد که از آن مرد عبوس که تا چند لحظه پیش، با چشمان هیزاش او را میپایید، بپرسد که او چکاره مادر است. جرأت نکرد. مطمئن بود که آن اتومبیل مال مادر نیست. مادرش آنقدر پولدار نبود که بتواند چنین ماشین گران قیمتی با راننده داشته باشد. تحصیلات دانشگاهی هم که نداشت که ماشین دولتی با راننده در اختیار او بگذارند. تنها امکان همان است که پدر دربارهاش هشدار داد. سکوت سنگین و فضای سرد و منجمدی که راننده اخمو بوجود آورده بود راه هرگونه گفت و گویی را بسته بود. ترجیح داد که ساکت باشد. راننده گفته بود که الآن میرسیم. دندان روی جگر گذاشت و منتظر ماند و خود را با زُل زدن به مناظر اطراف سرگرم کرد.
راننده اتومبیل را در مقابل در ورودی یک مجتمع مسکونی متوقف کرد. پیاده شد و در اتومبیل را باز کرد. پرستو از پاترول پیاده شد. در مقابل خود مجتمع نوسازی که دیواری بلند آجری آن را احاطه کرده بود، دید. در گوشه سمت راست در بزرگ فلزی نگهبانی در دکهای نشسته بود که با اشاره راننده در را باز کرد. راننده مؤدبانه شماره ساختمان و آپارتمان مادر را به پرستو گفت و خداحافظی کرد و رفت.
پرستو وارد محوطه شد. حوضی بزرگ با کاشیهای آبی و فوارهی بلندش که در بالای تپهای درست شده بود، توجهاش را جلب کرد. اطراف حوض را چمنی سبز پوشانده بود که با شیبی کم پایین آمده بود و در انتها دایرهای بزرگ را تشکیل داده بود. دور چمن به عرض یک متر گلکاری شده بود. خاک سرخ و بیل خورده باغچه و شادابی گلها نشان میداد که باغبان مخصوصی مسئولیت اداره فضای سبز محوطه را بعهده دارد. در چهار گوشه حیاط و در فاصله دو متری از حصار که در بالای آن نردههای فلزی کار گذاشته شده بودند، درختهای بلند بید مجنون کاشته بودند. منظره حیاط بیشتر شبیه محوطه ورودی هتل پنج ستارهای به نام آشیل بود که در آتن دیده بود. در آن لحظه پرستو با خود فکر کرد ”ساکنین اینجا باید افراد سرشناس و یا پولداری باشند”. به طرف ساختمان رفت. در گوشهی در ورودی اسامی ساکنین در محفظهای شیشهای نوشته شده بود. با چشم دنبال اسم مادرش گشت. آن را پیدا نکرد، ولی راننده به او گفته بود طبقهی چهارم پلاک هیجده است. دگمه زنگ در را فشار داد. پس از چند لحظه کسی از پشت آیفون پاسخ داد:
”بله.”
”منام پرستو.”
در باز شد. وارد ساختمان شد. راهرو که با موزائیکهای بزرگ و برق انداخته فرش شده بود به آسانسور ختم میشد. مادر در مقابل در بود. روسری سیاهی بر سر داشت و لباس بلندش سر تا پا مشکی بود. گویا تازه از خاکسپاری عزیزی برگشته بود. عینک ذربینی مستطیل شکلی با قابی سیاه چشمان او را پوشانده بود. چشمانی که روزگاری به زیبایی چشمان پرستو بودند و اینک گود رفته بودند، گرچه هنوز بارقهای از درشتی و زیبایی گذشته را داشتند. مادر پیر شده بود. چهرهاش استخوانی بود و گونههایش برجسته. چون گذشته لاغر و تکیده بود. هر دو دستپاچه شدند. چند سال بود که یکدیگر را ندیده بودند. آنچه در آن لحظه اتفاق افتاد، تنها غلیانی از احساسات واقعی بین مادری و دخترش بود. پرستو پیش قدم شد و خود را در آغوش مادر انداخت. مادر در ابتدا سعی کرد فاصله را حفظ کند، ولی طاقت نیاورد و دختر را در آغوش گرفت و گونههایش را بوسید. پرستو در آغوش مادر میلرزید. مادر چند لحظهای در همان حالت او را در آغوش داشت. گویا میخواست دم را غنیمت بشمارد و میدانست که این تنها یک لحظه و موقعیتی استثنایی است و باید بلافاصله به حالت عادی برگردد و در قالب همان خواهر آمنهی عبوس با حفظ فاصلهای معین در مقابل دخترش ظاهر شود. پس از چند لحظه به آرامی او را از خود دور کرد. تنها پرسید:
”حالت چطوره؟”
”خوبم مادر. شما چطورین؟ فدات بشم. دلام برات یه ذره شده بود. هرشب خوابتو میدیدم.”
مادر جوابی نداد و گفت:
”بریم تو، اینجا خوب نیست بایستیم.”
جملهاش تمام نشده بود که خود وارد آپارتمان شد.
وارد هال کوچکی شدند که میزی ساده و دو صندلی در آن قرار داشت. تلفن و دفتری روی میز بود. مثل این که اتاق کار مادر بود. وارد هال بزرگ آپارتمان که شدند اوضاع طور دیگری بود. نیمی از هال را یک دست مبل که با پارچهای بزرگ و سفید روی آنها را پوشانده بودند، اِشغال کرده بود. تلویزیون بزرگی روی میزی قرار داشت. در بالای تلویزیون عکس رهبران مملکت در قابهای منبتکاری شده و در کمی پایینتر عکس دیگری که او را نمیشناخت، خودنمایی میکردند. مادر پارچهی روی یکی از مبلها را کنار زد و از پرستو خواست که بنشیند. پرستو چون بردهای گوش به فرمان بدون کوچکترین حرفی نشست، خودش روی صندلی در مقابل او نشست. مادر به قالب اول خود برگشته بود. خشک و تلخ و بدون کوچکترین نشانی از احساس.
”کی اومدی؟”
”سه روز پیش.”
”بعد از سه روز به من زنگ زدی؟”
پرستو با صدایی آرام جواب داد:
”شماره تلفن شما را نداشتم.”
”حالا چطوری زنگ زدی؟”
”از پدر گرفتم.”
”میتونستی از اول هم بپرسی. سه چهار ساله رفتی و خبری از من نگرفتی. این رسمهاش؟ نگفتی مادری دارم شاید دلاش شور بزنه؟ نه تلفنی، نه نامهای. حالا اومدی سلام، سلام که چی؟”
صدای پرستو تغییر کرد و گفت:
”مادر من همیشه به فکر شما بودم. ولی شما هیچوقت نخواستید که من بهشما زنگ بزنم. حتی موقعی که خواستم برم، چند بار از داداش خواستم که برای خداحافظی بیام دیدن شما، ولی شما قبول نکردید.”
مادر با تُرشرویی جواب داد:
”اگه میخواستی بیایی میتونستی.”
پرستو که از بیرحمی مادر کمی برآشفته شده بود با صدایی مرتعش جواب داد:
”مادر من نیومدم که حدیث کهنه براتون بخونم. مادرم هستید دوستتون دارم، اومدم دیدنتون”.
پرستو نمیخواست به مادر اجازه دهد که باز حکایت تلخ گذشته را از سر گیرد. آمده او را ببیند و احوالاش را بپرسد. مادر جوابی نداد. لحظهای سکوت برقرار شد. پرستو از فرصت استفاده کرد و شال سیاه بلندی را که برای مادر آورده بود، از کیسه پلاستیکی بیرون آورد و در مقابل او گرفت و گفت:
”اینو برای شما گرفتم. پشمه خالصه. امیدوارم خوشتون بیاد.”
مادر نگاهی سرسری به شال کرد، آن را گرفت و گفت:
”تو ایران پُره از این شالها؛ بافت خود ایران، با جنس بهتر.”
”میدونم مادر، ولی دلام میخواست چیزی براتون بگیرم. میدونم قابل شمارو ندار.”
”تنها اومدی.”
پرستو نفسی به راحتی کشید و گفت:
”آره.”
”دخترت کو؟”
”موند پیش باباش.”
”چرا همرات نیاوردیش؟”
”نمی تونستم. با عجله اومدم. پاسپورتش درست نبود. تازه مهد کودک میرفت. ترسیدم اگه بیارمش جاشو از دست بده.”
پرستو دروغ گفت. نمیخواست از همان اول سفرهی دلاش را برای مادر باز کند. میترسید و یا شاید ناخودآگاه تحت تأثیر گفتههای پدر بود و احتیاط میکرد. مادر با ناباوری چشم به دهان او دوخت و گفت:
”مگه میشه آدم دخترشو تو یه کشور غریب ول کنه و خودش همینطوری با عجله بیاد؟”
پرستو سکوت کرد. ولی مادر کنجکاو بود. حس کرده بود که پرستو حقیقت را نمیگوید:
”چرا با عجله اومدی؟ مگه اینجا چه کار مهمی داشتی که باید با این عجله میومدی؟”
”اومدم خونهرو بفروشم. میخوایم مغازه بخریم احتیاج به پول داریم.”
”مگه میشه آدم دخترشو تو یه کشور غریب ول کنه و خودش همینطوری با عجله بیاد.”
”اومدی اینجا که این حرفهارو تحویل من بدی؟ مگه پول بابات یا اون حاجی کمه که میخواین خونهرو بفروشین؟”
رنگ از روی پرستو پرید. سعی کرد موضوع را عوض کند.
”مادر حالتون چطوره؟”
”میخواستی چطور باشه؟ به لطف خدا زندهام.”
”خدارو شکر که بالاخر تونستید رو پای خودتون بایستید و محتاج کسی نباشید. خیلی خوشحالم که شمارو میبینم. از روزی که پام به تهرون رسید سعی کردم شماره تلفن شما را پیدا کنم. به دایی زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت. از پدر خواستم. گویا اول نمیدونست. بعد از دو روز تونست گیر بیاره.”
”تو آتن چکار میکنی؟ زندگیاتونو چطوری میگذرنید؟”
این مادر بود که با کنجکاوی سئوال میکرد و کماکان به چهرهی دخترش زُل زده بود. هیچکس نمیتوانست بفهمد که آن زن تلخ و تکیده در آن لحظه در پی چیست و به چه چیز زُل زده است. آیا واقعاً چون یک مادر سیمای دختری را که سالها از او دور بوده، نگاه میکرد و یا تنها در پی یافتن پاسخ به سئوالاتی بود که در ذهناش میگذشت؟ چقدر از زندگی دخترش در آتن خبر داشت؟ پرستو نمیدانست که چگونه باید به سئوالات مادر جواب دهد. مطمئن بود که این تازه اول سین، جین است. دل به دریا زد:
”هیچی درس میخونم. یعنی زبان یونانی یاد میگیرم که بتونم کاری دست و پا کنم. وضع مالیامون بد نیست. کمی پول همرام بود. شوهرم هم کار میکنه. خلاصه زندگی میگذره.”
”چند وقته شوهرت کار میکنه؟ باز هم مثل گذشته سرگرم فعالیتهای ضدانقلابیه؟”
”نه مادر کاری با کسی نداره. سرش تو لاک خودشه. صبح میره سرکار و بعدازظهر برمیگرده.”
مادر پوزخندی زد و گفت:
”خوب اگه اینطوره چرا برنمیگرده ایران. اینجا که زندگی بهتره. حالا چکار میکنه؟”
”تو مغازه کار میکنه.”
”حتماً بقالی. خوب این همه راهو رفتید که تو خارج شاگرد بقال بشین؟”
حرفهای مادر نیشدار بود. پرستو انتظار داشت که کمی از دخترش بپرسد. هرچه بود او تنها نوهاش بود و باید دلاش برای دیدن او تنگ شده باشد. ولی مادر سخت سر بود و با دست خود حصار ضخیمی در مقابل احساسات خود کشیده بود. گرمای بوسههای مادر را هنوز برگونههای خود احساس میکرد. واقعی بودند. مادر در آن لحظهی اول دیدارشان همان زنی بود که چند سال پیش او را مادر صدا میکرد. در آن لحظه مادر او را با همان گرمی و عشق در آغوش گرفته بود. ولی این سئوالات متعلق به آن زن نبودند. پرسشهای یک بازجو بود. پرستو زنی را در مقابل خود میدید که با چهرهای مسخ شده و تلخ سعی میکرد با طرح سئوالات نیشدار او را تحقیر کند و بیازارد. آن زن گویا میخواست از کسی انتقام بگیرد. از کی؟ از خودش؟ از دخترش و یا از زندگی؟ آیا در پس آن چهرهی عبوس و تکیده و بیروح جدالی در جریان بود؟ کسی نمیدانست. پرستو هم نمیتوانست بداند. هرچه بود، رفتار او در آن لحظه برخورد یک مادر با دخترش نبود. برخورد مادر بازجویی بود تا ابراز علاقهی یک مادر به دختری که پس از سالها با شور و اشتیاق به دیدن او آمده.
”مادر چی بگم؟ کسی که از کشورش رونده میشه، تو یه کشور غریب که نه زبونشونو خوب میفهمه و نه تحصیلات اونجارو داره، و از همه بدتر عدهای اونو سربار میدونن، فکر میکنی چکار میتونه بکنه؟ هم اینکه بتونه نونشو در بیاره، باید کلاهشو بندازه بالا.”
”خوب معلومه، کی نونخور اضافی میخواد. ما هم خودمون کلی افغانی و عراقی داریم که اینجا دارن زندگی میکنن. معلومه که کسی کار خوبی بهشون نمیده. چی فکر کردین؟ فکر کردین تو خارج حلوا پخش میکنن؟ انتظار داشتید فرش قرمز جلوی پاتون پهن کنن؟ دلاتونو به زرق و برق اونجا خوش کردین.”
پرستو دوباره سعی کرد موضوع بحث را عوض کند و به مسایل عاطفی و خانوادگی بکشاند. از کیفاش عکسی از خودش و دخترش بیرون آورد و آن را در مقابل مادر گرفت و گفت:
”این عکس من و دخترمه که تو آتن گرفتیم بهش گفتم که عکسو میدم به مادر بزرگ، خیلی خوشحال میشه. خیلی ذوق کرد.”
مادر در مقابل عمل انجام شدهای قرار گرفته بود. پس زدن دست دختر برایش سخت بود. بار دیگر احساس مادری و اشتیاق دیدن عکس تنها نوهاش ترکی گرچه کوچک، در حصار سخت و ضخیم خود ساختهاش ایجاد کرد. عکس را گرفت و چند لحظه به آن خیره شد. با دست عینکاش را جا به جا کرد. گویا سعی کرد با دقت بیشتری عکس را نگاه کند که شاید آثاری از خطوط چهره خودش در سیمای نوهاش بیابد. احساسات مادر از نگاه تیز پرستو پنهان نماند. کمی امیدوار شد. حرکت بعدی مادر بگونهای بود که با رفتار چند دقیقه پیش او کاملاً متفاوت بود. مادر از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت و بعد از چند دقیقه با یک سینی برگشت. چای و میوه آورده بود. پرستو از جا برخاست که سینی را از دست او بگیرد:
”چرا زحمت کشیدی مادر؟ میگفتی خودم میآوردم.”
جواب پرستو را نداد و سینی را روی میز گذاشت. یکی از استکانهای چای را جلوی پرستو گذاشت. عکس هنوز در دستاش بود. آیا مادر در خلوت خود در چند لحظهای که به بهانهی آوردن چای به آشپزخانه رفته بود، عکس را بوسیده بود؟ آیا مادر هم نوهاش را مانند همهی مادر بزرگها دوست داشت و در دل آرزوی در آغوش گرفتن آن دخترک ملوس را کرده بود؟ شاید هم تنها فراموش کرده بود عکس را روی میز بگذارد و یا به پرستو برگرداند؟ بار دیگر سکوت حکمفرما شد. سکوتی که پرستو از آن میترسید و نفرت داشت. معنای سکوت برای او مقدمهی شروع دوبارهی زخم زبان و گلههای مادر بود. ولی این بار اشتباه کرده بود. مادر هنوز تحت تأثیر دیدن و یا شاید بوسیدن عکس نوه و دخترش بود و آتش بس را قبول کرده بود.
”میوه بخور.”
یک سیب و خوشهای انگور از ظرف میوه برداشت و در بشقاب پرستو گذاشت و ادامه داد:
”سیب گلابه شیرینه. انگورها خیلی خوب نیستن. هرچی به این پسره سفارش میکنم که نذار سرت کلاه بذارن به گوشاش نمیره. مث ماست میمونه. هرچی بهش میدن ور میداره مییاره. ساقههای انگور خشک و قهوهایند. خدا میدونه چند وقت تو انبار بودن.”
”دستت درد نکنه مادر، میخورم.”
یخها آب میشدند. پرستو با احتیاط جلو میرفت. از سکوت میترسید، نمیخواست به مادر فرصت بدهد. باید سکوت را میشکست. آرام و با صدایی بم شروع کرد.
”قبل از این که بیام با داداش تلفنی حرف زدم. حالاش خوبه. خیلی سلام رسوند. اصرار کرد که حتماً بیام و پیش شما بمونم. میگفت شما تنها اید.”
مادر سرش را بلند کرد. از حرف پرستو زیاد خوشش نیامد. یا شاید از سفارش پسرش. هرچه بود، تأثیر گفته پرستو چندان مثبت نبود. چهرهاش بار دیگر تلخ و عبوس شد و با نیشخند گفت:
”تنها خدا تنهاست. من تنها نیستم. دیگه آب از سرم گذشته. اگه میخواست تنها نباشم، ول نمیکرد بره اونور دنیا زندگی کنه. اونم آمریکا. یار و یاور من خداست. اون روزهایی که شما باید کنارم میموندید، دیگه گذشته. حالا دیگه آنقدر سرم گرمه که وقت سرخاروندن ندارم.”
پرستو از گفتهی خودش پشیمان شد. دلاش نمیخواست مادر را مجبور به بازگویی سختی و بیکسی گذشتهاش بکند. خوب میدانست که چه برسر او رفته و زندگی با او با بیرحمی رفتار کرده است.
”میدونم مادر. داداش خیلی شمارو دوست داره. جونش برای شما میره. میگفت میخواد پاسپورتشو درست کنه و بیاد ایران. گرینکارت گرفته. زناش بارداره وضع مالیاش الحمدالله خوبه. یه کارگاه مکانیکی باز کرده. میگفت منتظره تا بچه به دنیا بیاد. بعدش میاد ایران.”
”خوب الحمدالله. من فقط سلامتی اونو میخوام. ولی این رسماش نیست که آدم بره و پشت سرشو نگاه نکنه. نمیتونست موقع عروسیاش زنگی به من بزنه؟ یا حداقل یه عکس ناقابل بفرسته؟”
پرستو هرچه سعی میکرد مادر ول کن نبود. مرتب طعنه میزد و شکایت میکرد. جرأت نمیکرد به مادر بگوید که خودش همهی درها را به روی آنها بست. دلاش میخواست، شهامت داشت و هرچه در دل داشت به آن زن؛ که مادرش بود، بگوید. گرچه با تمام وجود دوستاش داشت و از به زبان آوردن واژه مادر لذت میبرد. بعد از سالها بار دیگر به خانهای قدم گذاشته بود؛ که گرچه میدانست و مطمئن بود، مادر صاحب آن نیست، و شاید برای زندگی کردن در آن بهای بسیار سنگینی پرداخته، ولی بوی عشق و مَحبت مادری را در فضای خشک و منجمد آن احساس میکرد. دلاش میخواست از جا برخیزد و خود را در آغوش آن زن تکیده و عبوس رها کند. نمیخواست آن دقایق شیرین را از دست دهد. دلاش میخواست مادر را ببوسد و به او بگوید دوستاش دارد و سر در دامناش بگذارد و بگرید و با او درددل کند. ایکاش میتوانست بدون شرم و خجالت احساساش را به مادر نشان دهد. احساسی که همیشه داشته و در قلباش آن را پنهان کرده بود. شاید هنوز زود بود و چند دقیقه دیگر باید زخمزبان را تحمل میکرد. حسی از درون به او فشار میآورد که لب بگشاید و به او بگوید که مادر سرنوشت من هم بهتر از تو نیست. من هم دخترم را رها کردهام و بخاطر نه گفتن این همه راه را آمدهام تا گریبانم را رها کنم. ولی مادر، من هیچکس را مقصر نمیدانم و سرزنش نمیکنم و قصد ندارم بقیه زندگی را چون شما با تلخی و تارُک دنیا سپری کنم. خیلی حرفها برای گفتن داشت، ولی شهامت نداشت. مادر معمایی بود. نمیدانست کیست، میترسید. تصمیم گرفت برود. کمی مکث کرد، نیم خیز شد و گفت:
”مادر اگه اجازه بدید مرخص بشم. گفته بودید چند لحظه، شاید کار داشته باشید.”
مادر یکه خورد و بلافاصله در حالیکه شال را با یک دست بطرف پرستو دراز کرده بود، گفت:
”کجا؟ همین، اومدی که این شالو بدی و بری؟”
و با تحکم ادامه داد:
”بشین، هیچ جا نمیری. هر وقت گفتم میری. کجا میخوای بری؟ میخوای بری زیر دست اون زنکهی سلیطه و حتماً لباسهای بچههاشو بشوری؟ بشین شام درست کردم. شبه خیابونها ناامنه.”
مادر مثل یک فرمانده امر و نهی میکرد. خشک و آمرانه حرف میزد و حضور و نظر پرستو برایش کمترین اهمیتی نداشت. پرستو تا آن روز حتی در دوران کودکی، بیاد نداشت که مادر با چنین تشری با او حرف زده باشد. مادرش با او مثل گماشتهاش حرف میزد. هیچ مَحبت و احساسی در صدای او احساس نمیکرد. گویا احساسات او برایش اهمیت نداشت و تنها میخواست او بماند که بتواند با زخم زبان آزارش دهد. بدون مخالفتی برجای خود نشست ولی نتوانست احساس خود را کنترل کند. دختر همان زن بود. نمیخواست بیشتر از این تحقیر شود. بغض کرده لب گشود و گفت:
”برای چی بشینم؟ از دقیقهای که پا تو خونهات گذاشتم داری سرزنشام میکنی. مثل اینکه با یه مُجرم روبرو شدی. یک کلمه از حالام نپرسیدی. برات معصیت داره اگه حال نوهاتو بیرسی؟ مثل این که خونه یه غریبه اومدم. اگه در خونه همسایهرو میزدم، بیشتر ازم سئوال میکرد.”
پرستو اشک در چشمانش جمع شد. با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد:
”فکر میکنی رفتم خارج دنبال قرطیبازی و دلام خواسته که شما تنها باشید؟ هیچ فکر کردید که شاید زندگی من بدتر از شماست؟ گناه من چیه که شما و پدر جنگ و دعوا داشتید و آخرش هم اونطوری شد که شد. من و داداش چه گناهی کردیم؟ اونور بودیم اونطوری بود، پیش شما بودیم یه طور دیگه. حالا هم باید با زخم زبون شما قصاص جرم نکرده رو بدیم. پدر کار بدی کرد. منام میدونم. ولی هیچوقت یکیاتون از ما پرسیدید که ما چه بدبختی کشیدیم؟ دو هفته از پنجره چشم به خیابون میدوختم و روزشماری میکردم که بیام شمارو ببینم. بعدش هم ازدواج کردم، فکر کردم خلاص میشم. نه عروسیام اومدی، نه موقع زایمان پیشام بودی و حالا هم اینطوری. تقصیر من چیه؟ این گله و سرکوفت زدن شما یه روز باید تموم بشه. من این همه راهو نیومدم که یه شال بدم و برم. اومدم که شمارو ببینم و باهاتون درد دل کنم. اونوقت شما با من اینطوری رفتار میکنید. بهتره برم. حداقلاش اینه که دیگه زخمزبون شمارو نمیشنوم.”
پرستو در حالی که میلرزید بار دیگر از برخاست که مادر دوباره گفت:
”بشین.”
بحث و مجادلهاشان بالا گرفت. پرستو گفت و مادر گفت. بالاخره مادر هم نقاب خشک خود ساخته را بیشتر نتوانست نگاه دارد و احساس واقعی خود را بروز داد. درد دلاش باز شد و عقدهای را که سنگینی کشندهاش را چند سال بر قلب خود احساس میکرد گشود و گفت. گفت و گفت. از شبهای تنهایی خود. از کُلفتی در خانهی زن برادرها و پناه آوردن به حرم حضرت معصومه گفت. بعد از سالها سکوت و خفت عقدههای مادر سر باز کردند. مادر برای پرستو گفت که چطور همهی راهها پس از طلاق از پدرش به رویش بسته شد. چطور زندگی و جوانیاش حرام شد و چارهای نداشت جز این که برخلاف میلاش به روضه خوانی رو بیاورد و مجلس عزا و سفرهی شادی زن حاجیها را بچرخاند. پرستو بیاد داشت که مادر تا قبل از طلاق چندان پایبند فرایض دینی نبود. نماز را یک روز در میان میخواند و حتی چادر را بخاطر ترس از برادرها و پدر با اکراه به سر میکرد. مادر میگفت و میلرزید و گریهاش به هق هق آرامی، محجوب و سرکوب شده تبدیل شد و با اشک و ناله و حسرت برای دخترش گفت که چگونه بخاطر انتقام از زندگی و خلاصی از دست تنهایی و فراق بچهها و خشم درونیاش به گروه زنان حزبالهی رو آورد. و در آنجا بود که بعدها بعنوان خواهر آمنه عزت و احترامی پیدا کرد و مسئولیت بخش زیادی از گشت زنان را به او سپردند. مادر برای پرستو گفت که مجبور شد تا به عقد یک سردار شیمیایی در بیاید که زندگیاش سر و سامانی بگیرد، که آن هم دوام چندانی نداشت و سردار بر اثر جراحات ناشی از گاز شیمیایی درگذشت و او تنها ماند. اگرچه هم خودش راحت شد و هم او را از کلفتی خلاص کرد.
مادر مدتها بود که از زندگی خشک و خشن خود خسته شده بود. از کار خود زجر میکشید و ناخن به میلههای قفس طلاییاش میکشید. اذیت و آزار دختران جوان عذاباش میداد، ولی چارهای نداشت. بازگشتن از راهی که در آن قدم گذاشته بود به معنای تن دادن دوباره به فقر و خفت بود. سر بر دامن دخترش گذاشت و گریست. پرستو موهای مادر را نوازش کرد و به او فرصت داد که موج اندوه و اشکاش راه طبیعی خود را پیدا کند. نوازشی که خود بارها به آن محتاج شده بود و کسی به فریادش نرسیده بود. اندوه و نالهی مادر جگرش را به درد آورده بود. یاد دخترش و اینکه روزی شاید دخترک هم همان پرسشها را از او بکند، نفساش را بند آورده بود. احساس خفگی کرد. از خود پرسید: ”چکار میکنم؟”
مدتی در همان حالت بودند. یکی میگفت و میگریست و دیگری دلداری میداد. پرستو از علی و اعتیادش و کتکهایش و اینکه برای طلاق آمده است، گفت. مادر از زندگیاش و مصیبتهایی که بر او گذشته بود و از شستن کهنههای آلوده به چرک و خون سردار شیمیایی و غذاب وجدان اش از اذیت و آزار زنان جوان گفت. هر دو زن یک وضعیت داشتند. گویی برای مرگ عزیزی مرثیه میخوانند. جا عوض میکردند. یکی میگفت، دیگری میگریست. پرستو اصلاً آمادگی روبرو شدن با آن وضعیتی را نداشت. شوکه شده بود. فرصت مرور احساسات خود را نیافت. عشق و عاطفهی مادری و مادر همهی سدها و معذوریتهایی را که منطق و هشدارهای پدر به او یادآوری کرده بود را شکسته بود. سفرهی دلاش گشوده شده بود و غم و غصهاش چون نهری زلال جاری شده بود. از سیر تا پیاز زندگیاش را برای مادر گفت. چارهای نداشت. کنترل نداشت. چطور میتوانست از تنها کسی که همیشه به او عشق داشته دلگیر باشد. مادر را با تمام نیرو در آغوش گرفت.
دیدن مادر در آن وضعیت او را به گودال هراس فرو برد. خود را در مقابل آن زن که شیرهی جانش را مکیده بود، خوار و ذلیل احساس کرد. غم و غصهی خود را از یاد برد. بار دیگر دختر بچهای شد که از غم از دست دادن عروسکاش به دامن مادر پناه میبرد و زار میزند. گویا تمام تلاش و زحمتی که تا آن روز کشیده بود که مستقل باشد، در یک لحظه به هدر رفت.
نفرت مادر لجام گسیخته بود. در دوزخ خشماش را گشوده بود و هرچه دل تنگاش میخواست گفت. از عشقی که نثار پدر کرده بود؛ نفرت داشت، چون در اِزای آن چیزی به او نداده بود. احساس بیهودگی میکرد. از فداکاری که بهای آن دست کشیدن از تمامی رؤیاهای شخصیاش بود، پشیمان بود.
روی مبل تنگ یکدیگر نشسته بودند. مادر بار دیگر به معنای واقعی مادر شده بود. ماسک خشک و خرمقدسیاش ترک برداشت و فرو ریخته بود. چهرهی تکیدهاش سیمای واقعی یک زن زجر کشیده و تحقیر شده را بخود گرفته بود. دیگر اثری از آن تحکم آزاردهنده در گفتههایش نبود. مادری شده بود که دخترکش را روی زانوهایش مینشاند و موهای سیاه و لَختاش را شانه میکرد. پرستو هم خود را دقیقاً همان دخترک میدید. هر دو احساس آرامش میکردند. خلاص شده بودند. ناگفته هایی را گفته بودند که سالها چون خوره به جاناشان افتاده بود. سبک شده بودند. موج احساسات فروکش کرد. هر دو ساکت شدند. پرستو ساکت بود و سر بر شانه مادر گذاشت. مادر در آغوشاش گرفت. بارسنگینی را که چند سال به دوش کشیده بودند، برزمین گذاشته بودند و خسته و از نفس افتاده و درمانده به خواب رفتند. خوابی شیرین، مانند خلسه پس از یک همآغوشی طولانی. تن و جاناشان ارضاء شده بود و فارغ از هر موج سرکشی در آرامشی نشئهآور غوطه ور شدند.
ساعت از نُه گذشته بود که مادر بیدار شد. روسری را که روی شانهها و دور گردناش بود باز کرد و روی مبل پرت کرد. پرستو با نفسهای منظم هنوز در خواب بود. موهای سیاهاش چون شط سیاهی صورتاش را پوشانده بودند. مادر با دست آرام آنها را کنار زد و به چهرهی دخترش خیره شد.
”دخترک بیچاره من. کجا گُمات کردم. ملوسکام چه خوابهای خوشی برات میدیدم. دیگه نمیزارم تنها باشی. هرکاری از دستام بربیاد برات انجام میدم. برو از این مملکت برو و دست دخترتو بگیر و راحت زندگی کن. حق تو نیست که راهیرو که من رفتم، تو هم بری.”
آرام مُتکا را زیر سرش گذاشت و از جا برخاست. دست و صورتاش را شست و به آشپزخانه رفت. پس از سالها بار دیگر خود را مادری احساس کرد که میخواست برای دخترش غذا آماده کند. اجاق گاز را روشن کرد تا غذایی را که پخته بود، گرم کند. آرام و بیصدا قدم بر میداشت که دخترش بیدار نشود. احساس گذشته رهایش کرده بود. در اتاق نشیمن کسی خوابیده بود که او را مادر صدا میکرد و تشنهی محبت او بود. خود را تنها احساس نمیکرد. باردیگر زن شده بود. سفره را چید. تلفن را آورد و در آشپزخانه را بست و شماره گرفت: ”الو، منم آمنه. خواستم بگم حالام خوب نیست. کمرم بد طوری درد میکنه. ممکنه فردا نتونم بیام سرکار.”
”نه لازم نیست. دخترم اینجاست. از من پرستاری میکنه. ممنون.”
گوشی را گذاشت و نفس راحتی کشید. تا آن روز از خانه ماندن و تنها بودن وحشت داشت. روزهای تعطیل هم به بهانههای مختلف سرکار میرفت. کار برای او نوعی عادت شده بود. یا شاید هم لذت.میبرد. ولی آن شب احساس دیگری داشت. کسی در خانه بود که او را مادر صدا میکرد و آرام روی مبل خوابیده بود. تا آن شب به خود تلقین میکرد که کار او امر به معروف و نهی از منکر است و فکر میکرد که وظیفه شرعیاش را انجام میدهد. هیچوقت به اشک و التماس جوانی که به پاسگاهی که او مسئول آن بود، میآوردند توجه نمیکرد. کوچکترین اعتراضاشان او را عصبانی میکرد و با تمام نیرو فریاد میکشید. پس از فرو نشستن خشماش بود که آرام میشد و میتوانست چند ساعتی آرام بخوابد. برخوردش با والدینی که برای آوردن فرزندانشان به پاسگاه مراجعه میکردند، بویژه پدران بیادبانه و خشن بود. تکه کلاماش این بود:
”همهاتون سر وته یه کرباسین. هیچوقت به فکر بچههاتون نیستین. فقط به فکر خودتونید.”
هیچ کس به جز خودش منظور واقعی او را از تکرار آن جملات نمیفهمید. آن شب یکی از آرامترین شبهای زندگیاش بود. شام را در کنار دخترش خورد. تا نیمههای شب بیدار ماندند و حرف زدند و خاطرات گذشته را مرور کردند. از خانهی کوچکاشان یاد کردند. مادر از شیطنتهای او و برادرش میگفت و هر دو میخندیدند. هیچ کداماشان کلامی از آینده به زبان نیاورد. گویا هر دو توافق کرده بودند از لحظه لذت ببرند. گویی از آینده میترسیدند. آینده برای آنها حکایتی نانوشته بود که جرأت نمیکردند در بارهاش حرف بزنند، گرچه هر دوی آنها در ذهن و فکر خود طرح فصلهایی از آن را بارها مرور کردند.
به اصرار مادر چند روز دیگر هم خانه ماند. مادر مریض بود. البته بیماری او تنها بهانهای برای خانه ماندن بود و بس. دلاش نمیخواست سرکار برگردد، ولی چارهای نداشت. خانه و همه امکاناتی که در اختیار او بود تا حد معینی به کارش وابسته بودند. آپارتمان شوهرش بود و او بیوه او محسوب میشد. ولی بیم آن داشت که چنانچه از کارش کنار بکشد، اتومبیل و راننده را از او بگیرند. دیدار دو باره دخترش و معاشرت چند روزه با او بار دیگر شور زندگی عادی را در او زنده کرده بود. پوستهی خشک تعصباش فرو ریخته بود و بار دیگر همان زن محجوب و سرسخت و در عین حال مهربان و فداکار گذشته شده بود که حاضر بود برای سعادت و شادی فرزندانش دست به هر کاری بزند. دیگر خود را تنها احساس نمیکرد. غمخواری داشت که دوستاش داشت و پارهای از وجودش بود. یا شاید پارهی گم شدهاش را باز یافته بود و بار دیگر خود را کامل احساس میکرد. از محل کارش چند بار به او تلفن کردند و احوالاش را پرس و جو شدند.
پرستو نیز خوشحال بود. مادر به او قول داد تا هرکاری که بتواند برای او انجام دهد، تنها منتظر اشاره او بود. دو زن سرگشته و درمانده بار دیگر یکدیگر را یافته بودند. مادر عشقاش را بیدریع پیشکش دخترش میکرد. آیا معجزه شده بود؟ چه اتفاقی افتاد بود که مادر در عرض چند روز چنین عوض شده بود و به همان زن چند سال پیش تبدیل شده بود؟ گویی تولدی دیگر یافته بود. مادر حرفی را به پرستو گفت که اصلاً انتظارش را نداشت:
”برو طلاق بگیر و از این مملکت برو. ماندن تو در اینجا بجز بدبختی و خفت چیزی نصیبات نمیکنه. برگرد آتن دست دخترتو بگیرو برو جایی دیگه برای خودت راحت زندگی کن. اون مردکه عملیرو هم با ارُدنگی از خونهات بنداز بیرون.”
دلاش قرص شده بود. مادر تنها کسی بود که حرف دل او را زده بود. آقاجون و حتی پدرش در لفافه از او خواسته بودند که بیشتر فکر کند. آیا منظور آنها این نبود که از علی جدا نشود؟ هیچ کدام نگفته بود که چکار کند. به او نگفته بودند که چگونه میتواند در کنار مردی که شب و روز خُمار است و در ماتم برباد رفتن آرماناش به عزای ابدی نشسته است، زندگی کند؟ پرستو از خود سئوال میکرد که آیا خودشان حاضرند تن به چنین نکبتی بدهند؟ پاسخی نمییافت. بعد از ملاقات با مادر نه تنها تصمیماش عوض نشد، بلکه مصرتر شد. میخواست طلاق بگیرد، به آتن برگردد و دست دخترش را بگیرد و از آن خانه برود. آیا میتوانست؟
زندگی قانونِ خود را دارد. خواست و اراده ما آدمها میتوانند بر زندگی ما تأثیر داشته باشند، ولی در شطرنج زندگی همه مهرهها به خواست و اراده ما حرکت نمیکنند. عواملی وجود دارند که خارج از اراده ما عمل میکنند. عواملی که نه آسمانی اند، بلکه کاملاً زمینی اند و ساخته و پرداخته دست ما آدمها هستند. پرستو زندگی را آنگونه میدید که خود میخواست، نه آنطور که بود.
نگهداری از دخترک برای علی آسان نبود. بچه را نمیتوانست آنطور که لازم بود، تر و خشک کند. اعتیاد و خماری باعث میشد که صبحها تا دیر وقت بخوابد و نتواند دخترک را بهموقع به مهدکودک برساند. آنتی چند بار کمک کرد. مسئولین مهدکودک شماره تلفن آنتی را داشتند. دو بار فراموش کرد که دخترک را به خانه برگرداند و همین سبب شد که مسئولین به خانه آنتی زنگ بزنند. آنتی بعد از مدتی لب به اعتراض گشود. علی بهانه میآورد و توجیه میکرد ولی آنتی مشکل علی را میدانست. علی ناتوان بود. بالاخره آن زن و مرد قبول کردند از دخترک مواظبت کنند با این امید که پرستو بزودی برمیگردد و به این وضع خاتمه میدهد. آنتی و همسرش از آن زمان عملاً سرپرستی دخترک را بعهده گرفتند. علی چندبار برای پرستو پیغام فرستاد و از او خواهش کرد که برگردد. پرستو پاسخی نداد. بعد از التماس و خواهش و تمنا دلسرد شد. خشم او از سرکشی زنی که زمانی نچندان دور عاشق او بود و بردهوار به حرفهای او گوش میداد، بالا گرفت و تصمیم گرفت تا آن زن به قول خودش یاغی را، سرجایش بنشاند. وقتی پرستو تقاضای طلاق کرد، علی از طریق پدرش به او اطلاع داد که هرگز او را طلاق نخواهد داد. پرستو به تکاپو افتاده بود. هر روز از ادارهای به اداره دیگر میرفت. سرگردان بود. پدر با بیمیلی سعی میکرد کمکاش کند. روزهای اول سکوت میکرد و با بُردباری او را راهنمایی میکرد، گرچه دلاش میخواست که پرستو بقول خودش سر عقل بیاید و با علی آشتی کند. پرستو مصمم بود. از تهدید و خشم علی عصبانی شده بود. پدر احتیاط میکرد. نمیخواست او را ناامید کند، میدانست که برای قانونی کردن طلاق اجازه یا وکالت شوهر و یا پدر شوهر لازم است. علی از آقاجون خواسته بود و تأکید کرده که او راضی به طلاق نیست. آقاجون هم علیرغم میل باطنیاش به بهانهی مریضی عزیزجون و هزار و یک عذر دیگر رضایت نمیداد و همه چیز را به تصمیم علی ارجاع میداد. یک روز با ناراحتی و عذاب وجدان به پرستو اطلاع داد که:
”من وکیل علی هستم. او نامه نوشته و تأکید کرده است که حاضر به طلاق نیست. و من بلحاظ شرعی نمیتوانم برخلاف میل مؤکلم رفتار کنم.”
پرستو از برخورد و تغییر موضع پدر و آقاجون تعجب میکرد. و ناراحت میشد. از مادر هم نمیخواست کمک بگیرد. میدانست که او از علی و کلاً همهی مردها دلچرکین است. میترسید کار را خرابتر کند و با دستآویز قراردادن گذشتهی علی طلاق او را بگیرد. نمیخواست از علی انتقام بگیرد. خودش هم نمیفهمید چرا. فقط میخواست از او طلاق بگیرد. پدر نصیحتاش میکرد ولی گوشش بدهکار نبود. چند ماه گذشت. به دادگستری مراجعه کرد و تقاضای طلاق داد ولی جواب همان بود که پدر گفته بود. مادر سکوت کرده بود. نمیخواست دختر را ترغیب به طلاق کند. خودش تجربه چندان خوبی از طلاق نداشت. میخواست خودش تصمیم بگیرد. گرفتن طلاق دخترش برای او کار آسانی بود. خیلیها را میشناخت. کافی بود که با چند توصیه به دادگستری مراجعه کند.
بالاخره این پدر بود که سکوت را شکست. یک روز که پرستو بعد از صحبت با دخترش و آنتی در اتاق گریه میکرد، وارد اتاق شد و بدون مقدمه گفت:
”تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی؟ چند ماهه که اینجا هستی. میبینی که نمیتونی طلاق بگیری. بهتر نیست برگردی آتن. اونجا که وضع با ایران فرق میکنه. طلاق گرفتن برای زنا راحتتره. برو دادگاه و همونجا طلاق بگیر. لازم نیست که همه چیزو به علی بگی. حالا که او لج کرده، تو هم راه دیگهای بُرو. دخترت به تو احتیاج داره.”
شش ماه گذشته بود. تصمیم گرفت به توصیه پدر عمل کند. یک شب گوشی را برداشت و با علی صحبت کرد و اطلاع داد که میخواهد برگردد. علی از تصمیم او استقبال چندانی نکرد. ویزای پرستو تمام شده بود. و باید ویزا میگرفت. علی در مقابل خواست پرستو برای دعوتنامه سکوت کرد و تنها گفت:
”خوب برو ویزا بگیر و بیا.”
علی از تماسهای آقاجون و تلفنهای خواهرش متوجه شده بود که پرستو برای برگشت و طلاق دچار مشکل شده است. آبجی از او خواسته بود که بخاطر آینده دخترشان به این وضع خاتمه بدهد و برای پرستو دعوتنامه بفرستد. علی مخالف بود. قصد پرستو را از بازگشت به آتن حدس زده بود. علی دعوتنامه نفرستاد. پرستو تصمیم گرفت به سفارت یونان مراجعه کند و خودش تقاضای ویزا کند. سفارت یونان ویزا نمیداد و بعلاوه برای خروج از کشور اجازه همسر لازم بود. پرستو با واقعیتی تلخ روبرو شد. بدون اجازه شوهر نمیتوانست ویزا بگیرد و نمیتوانست از کشور خارج شود. با آبجی در سوئد تماس گرفت و وضعیت دشوار خود را برای او توضیح داد. آبجی که کماکان عاشقانه دوستاش داشت، قول داد که به آتن رفته و با علی صحبت کند. تنها امکان باقیمانده مادر بود. اگرچه رابطهاش با مادر خیلی خوب بود، ولی هنوز رغبت نداشت که از او بخواهد که طلاق او را بگیرد.
آرزو از بودن پرستو در خانهاش راضی نبود. حضور پرستو را دخالت در زندگیاش و به خطر افتادن فرمانروایی و زندگی زناشوییاش میدید. از مدتی پیش آرام و خزنده سرناسازگاری داشت. شبها از مصطفی بهانه میگرفت و غُر میزد. فکر میکرد که شوهرش از پرستو خط میگیرد. بعلاوه علاقه و وابستگی بچهها به پرستو روز به روز بیشتر میشد. رابطهاشان دوطرفه بود. پرستو در فراق دخترش و نیز کم توجهی آرزو همهی عشق و محبتاش را نثارشان میکرد. هر روز بیشتر به پرستو نزیک میشدند. این رابطه اگرچه در ماههای اول مطلوب آرزو بود، ولی پس از مدتی آزارش میداد و سعی میکرد که آرام آرام دو باره خود را به بچهها نزدیک کند. همه جا همراه اشان میرفت و تلاش داشت تا آنها را کمتر با پرستو تنها بگذارد. نمیخواست پرستو در زندگی شخصیاش موی دماغ اش باشد. پرستو متوجه رفتار آرزو بود. به او حق میداد. ولی کشش او به خواهران ناتنیاش ریشه در علاقه و اشتیاق سوزان او به دخترش داشت. عشق و علاقهای که چون مردابی در وجودش بود و باید بگونهای مجرایی برای جاری شدناش مییافت که از خشک شدن آن جلوگیری کند. وجود خواهراناش در کنارش و تر و خشک کردن آنها خلایی را که براثر دوری از دخترش در قلب و احساساش بوجود آمده بود، پُر میکرد. علاقهی دخترها هم به او بی دلیل نبود. آرزو اغلب اوقات غرق کارهای خود بود. پدر صبح از خانه بیرون میرفت و شب برمیگشت. بعلاوه هیچیک روحیه و تیزهوشی پرستو را نداشتند. پرستو به مسایل روز و نیازهای آنها بیشتر توجه داشت. کمتر امر و نهی میکرد و بیشتر با آنها شوخی میکرد و همین موجب محکمتر شدن پیوندهای عاطفی آنها به یکدیگر میشد. روزهایی که پیش مادر بود، ده بار زنگ میزدند و از او میخواستند که زودتر برگردد. حتی پدر را مجبور به دخالت میکردند. آرزو و تحت تأثتر فشارهای او، پدر هم از حضور و بودن پرستو در خانه چون گذشته، راضی نبود. آرزو را میفهمید، ولی پدرش برایش معمایی بود. وقتی یاد گفتههای پدر در روزهای اول ورودش به تهران میافتاد، عصبانی میشد. برخورد پدر در آن روزها گرم بود. بارها به او گفته بود که وجودش در آن خانه باعث دلگرمی و خوشحالی اوست. پدر گفته بود که حاضر است تا هر کمکی که از دستاش ساخته است، به او بکند. ولی حالا رفتار پدر تا حدی تغییر کرده بود که به او حالی میکرد که باید فکری بحال آیندهاش بکند. پرستو نمیتوانست بفهمد که پدر مجبور بود هر شب گله و شکایت آرزو را تحمل کند. از طرفی از حرفها و کنجکاوی آشنایان و دوستان خسته شده بود. قلباً دلاش میخواست که پرستو هرچه زودتر به آتن برگردد، ولی شهامت گفتن آن را نداشت. همین موضوع باعث رنجش پرستو شده بود. چرا پدر علیرغم همهی حرفها و ادعایش باز انتظار داشت پرستو، تنها دخترش به خواستههای مردی که هم معتاد بود و هم او را کتک زده بود، تمکین کند؟ پرستو از آقاجون هم رنجیده بود. او هم چنین انتظاری داشت. شبهای زیادی روی تختخواب نشست و در حالیکه به قرص روشن ماه و ستارگان آسمان تهران که عاشق آنها بود، زُل زد و به این موضوع فکر کرد. چرا؟ کدام قانون نانوشته از او میخواست و یا او را مجبور میکرد که به چنین ناحقی گردن بگذارد؟ پاسخی برای این پرسش خود نمییافت. وزن فشارهای روحی هر روز سنگینتر میشد. نگاههای سنگین آرزو و کمرنگتر شدن توجه پدر، غم و دوری از دخترش هر روز بیشتر بر جسم و روان و رفتار او تأثیر میگذاشتند. تنها مونس او مادر و بیشتر از آن تلفنهای آبجی بودند. هفتهای دو تا سه نوبت بار به آبجی زنگ میزد و گاهی بیشتر از یک ساعت از هر دری با او حرف میزد. گفتنی زیاد داشتند. یک شب پدر، آگاهانه و یا ناآگاهانه از آرزو پرسیده بود که چرا قبض تلفن اینقدر زیاد شده. آرزو سکوت کرده بود. پرستو متوجه منظور و علت پرسش پدر شده بود. بعد از آن شب سعی میکرد کمتر از تلفن خانه استفاده کند. منتظر میماند تا آبجی خود زنگ بزند.
مادر رفتارش با آنها فرق میکرد. مشتاق او بود. بارها از او خواسته بود که وسایلاش را جمع کند و به خانه او برود. به او گفته بود که اگر پیش او زندگی کند، از تنهایی خلاص میشود. پرستو نمیخواست. از دیدن عکس سردار شیمیایی با یونیفورم نظامی که بسیار برازندهاش بود، ناراحت میشد. دلاش نمیخواست از سایهی سر آن مرد که به خاطر باورها و عشق به کشورش جاناش را فدا کرده بود، زندگی کند. مردی که نه دیده بود و نه میشناخت. بعلاوه سرنوشت غمانگیز مادرش را با چشم خود میدید. مادر هم بعد از طلاق رفته بود پیش مادرش و آرام آرام به راهی گام نهاده بود که مادرش میرفت. پرستو با چنگ و دندان تلاش داشت که اسیر سرنوشت مادرش نشود. ”اگر مادر مرا میخواهد باید به سمت من بیاد. من به سمت او نخواهم رفت”.