نشریه کار- لطفاً بامعرفى خود، نظرتان را درباره جنبش فدائیان خلق ایران بنویسید.
– من اکبر عسکر پور (کاظم) عضو سابق سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) کوشش مى کنم نظرم را بطور فشرده و کوتاه در سه مرحله درباره جنبش فدائیان خلق ایران بنویسم :
١- مرحلۀ تشکیل سازمان چریک هاى فدائى خلق ایران
آنچه در دورۀ تشکیل سازمان چریک هاى فدائى خلق ایران، مظهر و عامل همبستگى اجتماعى اعضاء و هواداران آن بود، اعتقادات مشترک ایدئولوژیک ( دین گونه ) و اخلاقى آنها بود. تئورى علمى از یک سو و ادامه کارى مبارزۀ تاریخى مردم ایران از سوى دیگر، کمترین نقش در تدوین ایدئولوٍٍژى آن سازمان داشت. نظریۀ چریک جان بر کف هم تئورى بود و هم پاسخ همه سوالات. چریک براى زندگى بهتر همگان مبارزه میکرد، اما زندگى براى خود چریک ارزش چندانى نداشت .این آن تناقض بنیادینى بود که براى هر فرد در وهلۀ اول مبارزه رخ مینمود و مضمون “فدائى” را زیر سوال میبرد. اما در این مرحله پرسائى، پویائى واعتقاد شخصى دایرۀ خیلى محدودى داشت واگرکسى جرئت طرح پرسش به خود میداد به عنوان “مسئله دار” قلمداد میشد. اعضاء و هواداران تحت ولایت “راه بران” قرار داشتند .
دستگاه رهبرى، بجز انگشت شمارى از آنان، فاقد بضاعت علمى بودند و با تاریخ مبارزاتى ملت ایران چندان آشنائى نداشتند. آنان مارکسیسم – لنینیسم را به عنوان راهنماى عمل پذیرفته بودند، بدون آنکه منابع این دو مکتب فکرى را عمیقاً مطالعه کرده ومورد بحث قرار داده باشند. نتیجه آن شد که خشت اول کج نهاده شد و دیوار تا به آخر کج رفت. به جاى آغاز از شناخت پدیده، از تغییر آن شروع کردند. پراکسیس بر تئورى پیشى گرفت واعمال ایده بر واقعیت جارى شد. درعمل تنها یک شکل مبارزه (مبارزۀ مسلحانه) عمده شد. این همه موجب سکتاریسم و حاشیه اى شدن سازمان گردید. موتور کوچک نتوانست موتور بزرگ را به حرکت در آورد. مردم براى مبارزۀ خود با رژیم شاه از رهبران مذهبى خود دریافت رهنمود میکردند و تئورى وعمل سازمان کمترین تأثیر در انقلاب بهمن ١٣۷۷ نداشت. در این مرحله سازمان براى دستیابى به قدرت برنامۀ مشخصى نداشت.
٢- از انقلاب تا استقرار کامل حکومت دینی
با انقلاب، “تئورى موتور کوچک – موتور بزرگ” و در اصل مبارزۀ مسلحانه به شکست کامل رسید. مردم به جاى برداشتن اسلحه، گل در لولۀ تفنگ سربازان رژیم پهلوى نهادند. هر چند سیاهۀ هواداران سازمان در اطراف ستادها و در تظاهرات خیابانى چشمگیر بود، ولى چریک با رنگ باختن “ایمان به پیروزى” اش اصالت خود را از دست داده بود.
تنظیم و تصویب قانون اساسى جدید در دستور روز حاکمان جدید قرار داشت. در چنین اوضاعى رهبرى سازمان شناخت کمى از دین اسلام و اصول و مبانى آن داشت. بنابراین نمیتوانست رهنمودهاى در خور به اعضاء و هواداران خود بدهد. ضرورت تئورى علمى مطرح بود. پویائى و پرسائى مردم و هواداران سازمان تحرک جدى از رهبران طلب میکرد. سازمان در این مرحله ناتوان از پاسخگوئى به همۀ مسائل و مشکلات بود. در این زمان قداست واعتبار رهبرى و ایدئولوژى حاکم بر سازمان فرو ریخت و “مسئله دارى” گسترش یافت. روى آورى فردى و جمعى به توضیحات علمى پا به پاى تکامل جامعه در میان اعضاى سازمان هم گسترش یافت.
با گسسته شدن پیوندهاى افسونى میان اعضاء وهواداران با سازمان، همبستگى و اتحاد عمل در درون سازمان هم به خطر افتاد و صاحبان پرسش هاى بنیادى گروه گروه سازمان را ترک مى کردند.
حزب تودۀ ایران با گسترش کار نشریاتى و تبلیغاتیش خود را صاحب تئورى معرفى میکرد. اکثریت رهبرى، رفع تشنگى با آب کوزۀ حزب توده را بر گرد جهان گردیدن یعنى “بر زحمت مطالعه و یا حداقل استفاده از متخصصین در جامعه” ترجیح دادند. آنها قرائت نوع حزب توده اى از مارکسیسم–لنینیسم را پذیرفتند و دورۀ اتحاد عمل ها در خدمت وحدت با آنان شروع شد. علت پذیرش آن قرائت از مارکسیسم–لنینیسم از یک طرف ضرورت تئورى براى عمل سازمان بود که رهبرى بضاعت کافى در این مورد نداشت واز طرف دیگر سازمان حال به امر دستیابى به قدرت هم فکر میکرد.
آنچه باز مورد دقت کافى قرار نگرفت، این بود که در قرائت نوع حزب توده اى از مارکسیسم–لنینیسم، هم ایران با تمام مختصات اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى و جغرافیائیش به عنوان یک پدیدۀ جداگانه و مختص به خود در نظر گرفته نمى شد و هم اِعمال ذهن بر عین تداوم یافت. این اِعمال ذهن بر عین همان بکارگیرى “راه رشد غیر سرمایه دارى” الیانوفسکى بود، که در عمل با سیاست هاى حاکمان اسلامى در ایران تفاوتى نداشت. این اِعمال ایده بر واقعیت علت اصلى سکتاریسم این دوره بود.
دراین مرحله بود که من متوجه شدم براى شناخت موانع پیشرفتمان، کار درستى نیست که به ادعاهاى خودمان بسنده کنم. باید خود را از آن وضع خارج میکردم و از بیرون ناظر درون مى شدم. من شباهت هاى اعتقادى جدى میان جنبش “چپ” ایران با مبانى اعتقادى حاکمان مى دیدم و دنیوى شدن روال آخرت شناسانۀ باورهاى دینى را در مبانى نظرى خودمان احساس مى کردم.
اگر حاکمان معتقد به اسلام در قالب ایمان به ظهور منجى و ایمان به داورى نهائى از جانب ناظر فراخاکى، از پرداختن به مشکلات و معضلات طفره مى رفتند، در باورما، “فرجام تاریخى” و ظهور طبقۀ خاص (پرولتاریا) بود که از یک طرف ما را از پرداختن به “پدیدۀ ایران” باز میداشت و از طرف دیگر به خاطر باور به آن فرجام و تسریع تحقق آن، ولى در عمل تعهد به دیگرى، یعنى “شوروى دژ مستحکم پرولتاریا”، را بر تعهد به خود مرجح مینمود.
در تفکر ما آخرت، شکل ظهور باورهاى مدرن و دنیوى بود و برخلاف تفکر حاکمان شکل آئینى و آسمانى نداشت اما سرشت و گوهر راستین آنها، همان باورهاى نوع دینى بود.
نظریه پردازان ما دقت نکردند که تفاوت اصلى میان مفاهیم و درون مایه ها وجود ندارد ، بلکه تفاوت صرفا در شیوۀ بیان نهفته است. نگرش دینى، زبان آئینى برمیگزیند وپایان تاریخ یا روز رستگارى را همان ظهور فرد لایق غایب میداند. صاحبان نگرش دینى، حکمرانى، زورگوئى، زراندوزى و در عمل ترجیح ناسوت، “منافع این جهانى خود”، بر لاهوت را هم یک وظیفۀ دینى براى صاف کردن جاده براى ظهور منجى خویش میدانند. و نظریه پردازان ماتریالیست ما نگرش این جهانى و زبان دنیوى بر مى گزینند و روز رستگارى را به “فرجام تاریخ” واگذار مى کنند که به دست پرولتاریا و با اهرم دیکتاتورى طبقاتى اش نابرابرى و بى عدالتى را از میان خواهد برد، مالکیت خصوصى بر ابزار تولید را ملغى خواهد کرد و…در چنین روایتى، امپریالیسم، مرحلۀ احتضار سرمایه دارى و جاده صاف کن جامعۀ بى طبقه شمرده مى شد. من باورم این است که نگرش فرجام شناسانۀ ما ریشه در باورهاى کهن دینى و آئینى ما دارد.
باور به فرجام تاریخ، آرمانشهروعدالت نهائى، امید بستن به آنها را در پى داشت. با فرا روئیدن این امید ایمانى، پرداختن به بسیارى از معضلات و دشواریهاى روزمرۀ زندگى فردى و اجتماعى بى اهمیت جلوه داده میشد و موعظۀ “تحمل” وضع میگردید و پیش فرض پیشرفت در تاریخ، گونه اى ایمان به جبر تاریخ را، مسکن تحمل مشکلات میکرد.
٣- مرحلۀ استقرارکامل حاکمیت دینى، فرو پاشى تکیه گاه برون مرزى
به جاى تکیه به توده هاى تشکیلاتى، ارادۀ معطوف به قدرت، قوت میگیرد .پا به پاى جا افتادن این سیاست، سازمان طرفداران خود را بیش از پیش از دست مى دهد. سران حزب توده ایران دستگیر و حزب تقریبا متلاشى میشود. واکنش دستگاه رهبرى در برابر کنش خودآگاه تودۀ تشکیلاتى (که فاقد گوهر آئینى بوده و از بطن زندگى، از دردها ورنجهاى ملموس آنان بر مى خاست) نوعى بى توجهى توام با رهنمود هاى ایمانى بود. دستگاه رهبرى با تعدادى از کادرها کشور را ترک کردند. موتور کوچک به جاى آنکه در کشور بماند وچون فولاد آبدیده شود، روز به روز بیشتر آب شد.
وقتى پاى رهبرى به خارج از کشور رسید، اوضاع جهانى تحول کیفى یافته بود. شوروى ها واقع بین شده بودند. از انواع سوسیالیسم صحبت مى شد. آنها دیگر نقش برادرخواندگى براى خود قائل نبودند. در چنین اوضاعى بخش عمدۀ رهبرى توجیه گرى پیشه کرد و تز هگلى “هرآنچه واقعى است، معقول است وهرآنچه معقول است، واقعى است” را پایۀ استدلال خود قرار داد وسوسیالیسم عملا موجود را توجیه کرد. دراین دوره اعضاء و کادرهاى پیرامون رهبرى، فاصلۀ گوش تا چشم را سریعتر از رهبرى پیموده و به پرسائى جدى دست یافته و خود رهبرى را زیر سئوال برده بودند. آنها گروه گروه سازمان را ترک وعازم اروپا مى شدند.
دراین فاصله اوضاع در میان روشنفکران غیر وابسته به سازمان در ایران طور دیگر پیش رفته بود. آنها به درستى هستۀ اصلى مبارزه را تشخیص داده بودند. آنها به درستى جدال سنت و مدرنیته را در دستور روز گذاشته معتقد شده بودند که: خرد انسانى قادر به گسست رادیکال از سنت هاست. درست است که این گسست فراشدى تاریخى است ولى این امر از اهمیت پرداختن به آن نمى کاهد. آنها “دود شدن وبه هوا رفتن هر آنچه سخت و استوار است” را خوب تشخیص داده بودند. تئورى شبان رمگى حاکمان را به نقد مى کشیدند. از حقوق بشر، از مدرنیته حرف مى زدند وکشته مى شدند. اما تلاش آنان از بین نمى رفت بلکه عامل تحرک هرچه بیشتر دیگران مى شد. آنها تلاش براى باز شناسى و نقد نیروهاى ازلى و تقدیرآسمانى را سازماندهى مى کردند و به باورهاى علمى روى مى آوردند. سازمان و اکثر نیروهاى “چپ” خارجِ کشور در این مرحله هم عقب ماندند.
دوم خردادى ها به قدرت رسیدند و به چالش سنت و مدرنیته نیرو بخشیدند از آئین و اندیشه در برابر زور و خودکامگى دفاع کردند و بحث قانون، قانونمدارى، و منشاء قوانین اجتماعى را در سطح جامعه همه گیر کردند.
سازمان در این مرحله هم نتوانست به موقع خود را با این تحولات هم آواز ویا همگام کند.
بدنبال این سیاست ها حالا دیگر خود “سازمان” زیر سئوال است. اگر هویت هر حزب و یا سازمانى با برنامۀ عمل آن براى پراتیک اجتماعى آن تعریف شود، سازمان فاقد آن است. به تعداد دست اندرکاران، نظر وجود دارد، هویت چهل تکه، هویت سازمان است.”موتور متلاشى شده و هر قطعه اى از آن، خود را موتور مى داند.” ارادۀ معطوف به قدرت به ارادت به قدرت تنزل یافته است.
عده اى تحت عنوان جمهورى خواهى، چشم امید به جمهوریخواهان اسلامى دارند. و عده اى دیگر دفاع از رژیم سلطنتى (رژیم شاهى آرمانى منهاى دیکتاتورى شاهى) را به عنوان بدیل جمهورى کشف کرده اند. غافل از آنکه چه رژیم سلطنتى (بخوان شاهى ولائى) وچه رژیم ولائى فقاهتى، هر دو متکى به ملکوت و ناظر فراخاکى اند و قدرت خود را از فراى زمین دریافت مى کنند.
اگر خوب به نگریم زمان آن رسیده که این مبانى سخت و جزمى هم دود شوند وبه هوا بروند. نقد ریشۀ مشترک هر دوى این شاخه ها در دستور روز محققان و روشنفکران است. سازمان با وجود منابع و امکانات لازم در خارج کشور از ارگانیزه کردن این مباحث هم ناتوان مانده است.
حال با چنین مختصاتى کلى (من دیگر به جزئیات نپرداختم) سازمان در سى و پنجمین سالگردش چگونه مى خواهد خود را تعریف کند؟ راه حل بحران هویت را در دستور روز خود خواهد گذاشت؟ علل هویت چهل تکۀ خود را جستجو خواهد کرد؟ راهکارهاى ادامۀ حیات فعال براى سازمان را سازماندهى خواهد کرد؟ آیا فراخوان همیارى با پژوهشگران و نیروهاى منتقد سنت راخواهد داد؟ یا طبق معمول هر سال به دیدار، خوش و بش، رقص و پایکوبى و خوردن وآشامیدن و خاطره گوئى بسنده خواهد کرد و از فرداى مراسم جشن همین بى تکلیفى ادامه خواهد داشت؟ و …