حمید پسر بسیار جوانی بود با موهای زرد که به سرخی میزد. با دندانهای نامرتب و صورتی که نوعی ترحم را برمیانگیخت. لهجه شمالی داشت. پرسید: “قبلاً این کار را کردهای؟” گفت: ” نه اولین بار است قبلاً کارگر ساختمان بودم “. بهدقت نگاهش کرد و با تعجب گفت: “کارگر ساختمان؟ اصلاً به قیافهات نمیآید”. گفت: “خیلی غلطانداز است؟” خندهای کرد و گفت:” نه بابا بیشتر به آدمهای درست حسابی میخورد”. یک آن ترسید. این بچه جغل که اینطور فکر میکند، دیگران چه فکر خواهند کرد؟ گفت: “زیاد نگران نباش کار راحتی است من دو سال همین کارم بود. این لولهها را میبینی، اینها زیر اجاقگاز قرار میگیرند. همهاش یک لوله است که تو باید با این دستگاه پیچوتابش بدهی تا بعداً قسمت دیگر سوراخش کند، جوش بزند، و آمادهاش کند. گاز از سوراخهای این درمیآید. باید اولش لوله را درست درجایش بگذاری که آخرسر کوتاه یا بلند درنیاید”.
میز فلزی نسبتاً بزرگی بود با چند آهن بزرگ جوش شده روی آنکه هر یک از آهنها محل قرار گرفتن لوله بود؛ و در هر مرحله باید با آن لوله بلند دومتری که داخل لوله میشد، آن را به چپ یا راست خم میکردی؛ نخست چند لوله را خم کرد. بعد گفت بیا با این لولههای خرابشده امتحان کن! اینطور شد که مشغول کار و خم کردن لوله شد. مانند اسب عصاری، نه در چرخش و چرخاندن سنگآسیا! اما نیمدایرهای شبیه به آن؛ چیزی مثل حرکت شاطران نان سنگک. مرتب گاه با آن لوله بلند به چپ و گاه به راست میچرخید و چرخشش بهگونهای حالت رقص داشت! امری که آزارش میداد و احساس میکرد خیلی مسخره شده است. سلاح در خانه، سیانور در زیر زبان و آنوقت این حرکات خندهدار برای یک چریک؟ اما نمیتوانست کاری بکند.
تصورش از کار کارخانه و کارگری چیزی دیگر بود. یاد فیلم چارلی چاپلین افتاد؛ فیلم عصر نو و آن پیچ بستن چارلی و دیوانگی او که به هر چیز گرد و قلمبه که میرسید میخواست سفتش کند. فکر کرد اگر چارلی اینجا بود چه میکرد با آن جثه کوچک این میله بلند و سنگین آهنی را چگونه به چپ یا راست میچرخاند. تجسم چرخیدن او که مسلماً بخشی از آن کلنجار رفتن با لوله،گاه سوارشدن بر آن و نهایت، درآوردن یکچیز عجیب غریب از آن بود به خندهاش انداخت. اگر آنیک لا قبا، دیوانه میشد چطور با آن میله در این کارخانه رئیس، نگهبان و نهایت پلیسهایی را که برای دستگیری او میآمدند را لتوپار میکرد؟ تمام اینها مانند یک فیلم از مقابل چشمانش عبور میکردند. سوژهای که مدتها دستمایهاش شده بود. تا به صدا درآمدن زنگ نهار به چپ وراست چرخید؛ میخواست نشان دهد که کارگری جدی است.
سالن غذاخوری در محوطه خارج از کارگاه در نزدیکی در ورودی بود. صف بلندی برای گرفتن غذا تشکیلشده بود. هیچ آشنایی نداشت و آنطور هم که به نظر میرسید کسی هم تمایلی برای آشنایی با او نداشت. بعد از مدتها غذای خوبی میخورد! برنج بود با خورشت قیمه و بهاندازه کافی نان. تنها کسی که میشناخت، همان حمید مو سرخه بود که با چند نفر دور یک میز نشسته بودند. به سراغش رفت: ” آقا حمید میتوانم بنشینم؟” همه اندکی جابهجا شدند و او کنار حمید نشست. تمام وجودش گوش شده بود که صحبتهای آن را بشنود. اما تمام صحبتها روی زنی بود که گویا یکی از آنها خاطرخواهش شده بود. نوعی شوخی، هزل و سربهسر گذاشتن که برایش اصلاً دلچسب نبود. بعد نهار تقریباً همه سیگاری روشن کردند. حمید پرسید:” کار چطور بود؟ سخت است اما عادت میکنی. زیاد به خودت فشار نیاور ، مواظب کمرت باش.” با شیطنت روی کلمه «کمر» تأکید کرد. “بیشتر کسانی که اینجا کارکردند کمردرد دارند. لِم دارد باید لِمش را پیدا کنی؛ هر کس لِم خود را دارد. بعد از یک مدت، اتومات چپ و راست میچرخی میشی کفتر چرخی “. چندنفری خندیدند. یکی گفت:” مواظب باش ا ین تخمه سگ اسم روت نگذارد. کارش همین است”.
جوابی نداد؛ سکوت کرد. میدانست که روز اول نباید اجازه بدهد حمید سر شوخی را باز کند. چون به نظر میرسید با همه شوخی دارد و برعکس صورتی ترحمآمیز، بسیار شوخ و تااندازهای وقیح بود. از اینکه چنین فکری در حق او که یک کارگر بود کرده است ناراحت شد. فکر کرد این همان فاصله طبقاتی است؛ همان فرهنگ مربوط به جایگاه طبقاتی او است که میترسد با این جماعت دمخور شود و سر شوخی را باز کنند. آیا این ضعف او بود؟ تا عصر چپ وراست چرخید. عصر خستهوکوفته بهطرف خانه برگشت.
هنوز رفیقش علامت سلامتی خود را نزده بود. علامت زد و فاصله گرفت. بهقدری خسته بود که توان حرکت نداشت. قهوهخانهای پیدا کرد و کنار پنجره که مشرف بر خیابان بود نشست. دلش میخواست بخوابد. رد شدن رفیقش را از کنار پنجره دید. خوشحالی عمیقی حس کرد. هر بار برگشت به خانه، هر علامت سلامتی، گوئی زندگی دوباره بود و شادی دیدار. هر دو به خانه برگشتند. او هم خسته بود میگفت از صبح کارش آوردن و بردن مواد تشک و حمل تشکهای آماده بود. و بعد به شوخی گفت: “مثلاینکه رو پیشانی ما نوشتهاند: حمال! دکتری به من نیامده”. بعد با اندکی اندوه در چهره او خیره شد و پرسید: نتیجه آنهمه درس و زحمت این بود؟ درست کردن تشک خوشخواب برای پولدارها؟ راستش فکر میکنم هیچکس اینطور وقتش را هدر نمیدهد. چیزی هم نخواهد شد. تمام شانه و گردنم درد میکند.
جوابی هم نداشت. گفت: “بهتر از رقصی بود که من تمام روز کردهام .” از فکر ادامه چنین کاری وحشتم میگیرد . بیچاره کارگرانی که باید یکعمر این کار انجام دهند.