استقلال
سه ماه بعد موفق شد آپارتمانی دو اتاقه در محلهای بنام گمل اِستاد (۴۹) کرایه کند. کرایهاش مناسب بود و با ایستگاه قطار شهری فاصلهی چندانی نداشت. راضی بود. یک روز بعدازظهر با کمک گُردانا به فروشگاه بزرگ آی. کی. آ (۵۰) رفتند و همهی وسایل مورد نیاز را خریدند. موقعی که خواستند تختخواب انتخاب کنند، پرستو یک تخت یکنفره انتخاب کرد. گُردانا با او شوخی کرد و گفت:
”مگه میخوای تا آخر عمر مثل راهبهها تنها زندگی کنی؟”
”مگه تو تنها زندگی نمیکنی؟”
گُردانا پاسخ داد:
”ولی من تخت سلطان دارم. تازه هنوز مرد مناسبی به تورم نخورده و از بازار آزاد استفاده میکنم”.
گُردانا بعد از کلی شوخی و بحث موفق شد او را قانع کند که تخت بزرگتری بخرد.
زندگی ادامه داشت و پرستو بتدریج روحیهاش عوض میشد. هرچه شناختاش از جامعه بیشتر میشد، به حقوق اجتماعیاش بیشتر پی میبرد. عضو اتحادیهی کارکنان پرستاران و بهیاران شده بود و چند ماه بعد نیز بعنوان یکی از اعضای هیئتمدیره انتخاب شد. شرکت او در دورههای آموزشی، کنفرانسها و سمینارهایی که از طرف اتحادیه برگزار میشد، برای او دانشگاهی بود. یاد میگرفت و تجربه میکرد و از حقوق خودش و رفقای همکارش با جدیت دفاع میکرد. شش ماه بعد نیز بعنوان یکی از اعضای هیئت مدیرهی اتحادیه در سطح شهر انتخاب شد. پرستو پوست میانداخت. او دیگر آن زن کتک خوردهی کم اراده که تنها حرف استقلال را میزد نبود. رئیساش، گرچه از فعالیت او در اتحادیه خوشحال نبود، ولی شدید به او علاقه داشت. از روز اول ورودش به آسایشگاه شاهد رشد او بود. در تمام روزهای سخت و پُرمحنتی که از سرگذرانده بود، در کنارش بود و دلداریاش داده بود. همیشه به او می گفت:
”پرشتو برو درس بخون. لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست. جامعه به آدمهایی مثل تو نیاز داره”.
پرستو گفتههای او را با غرولندهای ناصر که همهی سوئدیها را راسیست و نژادپرست میدید، مقایسه میکرد و پوزخند میزد. یک سال و نیم از جداییاش گذشت. با دخترش رابطه داشت. دخترک کمی نرمتر شده بود و همین خوشحالاش میکرد. اولین بار که دخترک برای او زنگ زد از خوشحالی جیغ کشید. باورش نمیشد که دخترش برای او زنگ زده. بعد از سالها رابطهی آنها در مسیری افتاده بود که بار دیگر کورسویی از امید در دلاش روشن شد و امیدوار شد که روزی بتواند دختر دلبندش را در کنارش داشته باشد. مثل گُردانا، مثل آبجی. عید کریسمس و تولدش کارت پُستال پُست کرد و هربار پانصد دلار به حساب آنتی واریز کرد که دخترک بتواند برای خود هدیه بخرد. شور زندگی بار دیگر در دلاش بارور شده بود. عُزلت نشینی را برای مدتی رها کرد. گاهی با گُردانا به رستوران و یا بار میرفت. سهیمه هم به آنها پیوست و کمکم پای آبجی به جمع کوچک آنها کشیده شد. پرستو تنها زندگی میکرد و وقت بیشتری داشت. اضافهکاری میکرد. بعضی روزها با همکاراناش بعد از پایان کار به رستوران میرفت.
کَلهِ ((۵۱(
اولینبار در جشن عید کریسمس او را دید. کَلهِ در آشپزخانهی آسایشگاه کار میکرد. آشپزخانهای که در ساختمان مجاور جسبیده به آسایشگاه بود و برای چند آسایشگاه دیگر در سطح شهر غذا تهیه میکرد. کَلهِ سی و پنج ساله، قد بلند و فوقالعاده خوشقیافه بود. چشمانی آبی و موهایی بور ولخت و هیکلی ورزیده داشت. بیشتر بهیاران و پرستاران مجرد دلباختهی او بودند و گویا چندتایی از آنها هم شبی را با او گذرانده بودند. همکارانش بدشان نمیآمد که شبی بعد از بار و یا رستوران، نیمه مست همراه او به خانه بروند. آن شب پرستو لباس زیبایی به تن کرده بود و چون کبکی خرامان در جمع همکاران از میزی به میز دیگر میرفت و شوخی میکرد. رئیساش که شنگول بود با او شوخی میکرد و میگفت:
”پرشتو اگر شوهر نداشتم حتماً با تو همخونه میشدم”. پرستو برخلاف همیشه که بیشتر از دو لیوان شراب سفید سفارش میداد، آن شب کمی بیشتر شراب نوشیده بود. کَلهِ از سر شب او را میپائید. منتظر فرصت بود که به او نزدیک شود. در صف شام فرصت را مناسب دید و پشتسر او ایستاد و سر صحبت را با او باز کرد. کَلهِ سوئدی را با لهجهی شیرین فنلاندی حرف میزد. لهجهای که پرستو خیلی دوست داشت. کَلهِ او را بطرف یک میز خالی هدایت کرد و سینی غذای خود را روبروی سینی او گذاشت و رفت. بعد از چند دقیقه با دو لیوان مشروب برگشت. یک لیوان شراب سفید برای پرستو و لیوانی آبجو برای خودش. پرستو تا آن شب او را ندیده بود. وقتی به او گفت، کَلهِ به شوخی جواب داد:
”این هم از بد شانسی منه”.
بعد از شام همه به سالن رقص رفتند. آن شب تا پاسی از شب با هم رقصیدند. پرستو اولین بار بود که خود را آزاد و فارغ از هرگونه قید و بندی احساس میکرد. خود را همکار بقیه میدید، نه یک زن مهاجر.
ساعت از یک گذشته بود که عرق کرده و نیمه مست از همکاراناش خداحافظی کرد و بقصد خانه همراه کَلهِ از رستوران را ترک کرد. قدم زنان بطرف ایستگاه قطار شهری راه افتادند. به ایستگاه نرسیده بودند که کَلهِ که تقریباً مست بود، مؤدبانه از او پرسید:
”دلات میخواد با من بیایی خونه؟”
پرستو اصلاً خجالت نکشید، عصبانی هم نشد. میدانست که تقاضای کَلهِ بین سوئدیها امری عادی است و خیلیها بعد از رستوران و پارتی شب را با هم میگذرانند. مؤدبانه لبخندی زد و پاسخ داد:
”نه، خیلی خستهام. تازه ما همین امشب با هم آشنا شدیم. ممنون بخاطر دعوتات”.
کَلهِ با خوشرویی سری تکان داد، بغلاش کرد و گونهاش را بوسید و گفت:
”یه وقت دیگه. شب خوبی داشته باشی”.
جملهاش که تمام شد به سمت مقابل ایستگاه راه افتاد. مسیرشان در دو سوی مخالف بود. پرستو به سمت شمال شهر باید میرفت و کَلهِ بطرف جنوب.
رابطهاشان به آن شب محدود نشد. کَلهِ تقریباً هر روز غروب سراغ او میرفت. پرستو را به شام و رستوران دعوت میکرد. رئیس متوجه رابطهاشان شده بود. با شناختی که از کَلهِ داشت، فکر میکرد که رابطهی آنها در حد روابط جنسی خواهد ماند و بعد از مدتی کَلهِ او را رها کرده و سراغ زن دیگری میرود. امیدوار بود پرستو هم با توجه به حرفهایی که از دیگر همکاراناش شنیده، همانگونه عمل کند. با خود گفت:
”زن به این قشنگی و خوشهیکلی، باید رابطهی جنسی داشته باشه و گرنه پلاسیده میشه”.
رئیس اشتباه کرده بود. کَلهِ دلباختهی پرستو شده بود. سختسری او در برخورد و امروز و فردا کردنهای پرستو او را حریصتر کرده بود و برای معاشرت و همخوابگی با آن زن خارجی روزشماری میکرد. بالاخره یک شب پرستو خود را قانع کرد و بعد از دو سال تنهایی و محروم بودن از روابط جنسی، بعد از شام مفصلی که با کَلهِ در رستوران خورد، نیمه مست همراه او به خانهاش رفت. آن شب تا دم دمای صبح با او در رختخواب بیدار ماند. تجربهای که تا آن شب با آن بیگانه بود. کَلهِ مرد با تجربهای بود. دو ماه بعد در یک بعدازظهر کَلهِ وسایل زندگیاش را که بیشتر از چند کارتن مقوایی نبودند در اتومبیل فوردش بار کرد و زنگ آپارتمان او را بصدا در آورد. پرستو منتظرش بود.
چند ماه اول را با خوشی زندگی کردند. کَلهِ که حالا با او همزی بود، تشویقاش کرد که گواهینامه رانندگی بگیرد. هفتهای دو روز به او تعلیم رانندگی میداد. روزهای اول سخت بود. ولی بعد از چند روز ترساش ریخت و خبره شد. دو هفته بعد در آموزشگاهی ثبتنام کرد که آئیننامه را هم یاد بگیرد. در آن ارتباط بود که متوجه شد کَلهِ قبلاً راننده کامیون بوده، ولی طبق گفتهی خودش از رانندگی کامیون خسته شده و حالا خوشحال است که آشپز است و برای پرستو غذای خوشمزه درست میکند. سه ماه دیگر وقت لازم داشت که کَلهِ را بیشتر بشناسد. ماههای اول کَلهِ بدون پرستو بیرون نمیرفت. ولی بعد از این که طبع هوسبازش باندازهی کافی از او کام گرفت، دیگر مثل ماههای اول او را به شام دعوت نمیکرد و بقول خودش بعضی شبها با رفقایش بیرون میرفت. گاهی هم شب را در خانهی دوستاناش به صبح میرساند. پرستو اهمیتی نمیداد. میدانست که کَلهِ مردی هوسباز است و دیر یا زود قبل از اینکه او ولاش کند، باید عذر او را بخواهد. درک و فهماش با گذشته فرق کرده بود. از همان اولین روز آشناییاش با کَلهِ میدانست که رابطهاش با او طولانی نخواهد بود. کَلهِ مرد زندگی نبود. همدم و همخانه ای موقتی بود که قوانین بازی را رعایت میکرد. با احترام با او حرف میزد. آشنا به حقوق زن بود و نُرمهای جامعهی سوئد را خوب میدانست. علاوه بر آن آشپز خوبی بود و در رختخواب هم بخوبی وظایفاش را انجام میداد. سه ماه دیگر طول کشید که پرستو فهمید کَلهِ بخاطر مصرف زیاد مشروبات الکلی و رانندگی در حال مستی گواهینامهاش را از دست داده و تازه بعد از سه سال توانسته گواهینامهی پایه دو بگیرد.
کَلهِ خسته شده بود. چند شب را با معشوقههای یک شبه گذرانده بود، ولی راضی نبود. بهانه میگرفت و بدرفتاری میکرد. وقتی که مست نبود؛ خودش بود، همان کَلهِی مهربان و مؤدب و دوست داشتنی. خوش مشرب و بذلهگو. ولی وقتی مست بود، شخصیتاش عوض میشد و به آدم دیگری تبدیل میشد. متلک میزد و مهاجرین غیر اروپایی را مسخره میکرد. چندبار در حال مستی پرستو را ”پرشیکور” (۵۲) که در زبان سوئدی بمعنای هلو پشمالو بود، صدا کرد. کَلهِ از واژهی پرشیکور برای تحقیر و مترادف با پرشین ـ پارسی ـ استفاده میکرد. پرستو اوائل سکوت میکرد و جواب نمیداد، تا شبی که او را ”پِرکلِه پرشیکور” ـ پِرکِله در زبان فنلاندی بمعنای حرامزاده لعنتی است. ـ صدا کرد و از او خواست که یک قوطی آبجو از یخچال برای او ببرد. پرستو کوتاه نیامد و با همان لهجهی فنلاندی او را مسخره کرد. کَلهِ با شوخی و جدی به او گفت که شما پرشیکورها تو کشورتون الاغ و شتر سوار میشین و بهمین خاطر گواهینامه رانندگی ندارید. پرستو هم با همان لهجه فنلاندی که از کَلهِ یاد گرفته بود، مسخرهاش کرده و جواب داده بود که شما فنلاندیها مصرف الکلاتون بیشتر از شیر و آب است و تعداد الکلیهاتون از تعداد مردم عادی بیشتر اند. پرستو در حالیکه میخندید و لهجهی کَلهِ را تقلید میکرد، گفته بود:
”کَلهِ راسته که میگن دولت فنلاند هر روز به قید قرعه به ده فنلاندی بلیط هواپیما میده که بیان سوئد و با پول سوسیال زندگی کنن و مشروب بخورن”.
کَلهِ عصبانی شد ولی خود را کنترل کرد. آن شب مست نبود. بعلاوه دو سه شبی بود که با دوستاناش بیرون نرفته بود و گویا کسی به تورش نخورده بود. قضیه را با شوخی تمام کرد و در رختخواب با او تصفیه حساب کرد.
یک هفته بعد شب از نیمه گذشته بود که کَلهِ که از فرط مستی کُد در اصلی ساختمان را فراموش کرده بود، انگشتاش را روی زنگ در گذاشته بود و مرتب زنگ میزد. پرستو با صدای آزاردهنده و پی در پی زنگ از خواب پرید، گوشی آی فون را برداشت و پرسید:
”کیه؟”
کَلهِ بود که از پایین ساختمان در آی فون داد میزد:
”باز کن، پِرکِله پرشیکور. باز کن، کله سیاه”.
پرستو دکمه را فشار داد و بعد قفل در آپارتمان را چرخاند که کَلهِ وارد شود و دوباره به رختخواب رفت. چند دقیقه بعد با صدای ضربههای لگدی که به در زده میشد، از جا پرید. کَلهِ از فرط مستی نمیتوانست کلید را پیدا کند و لگد به در میکوبید. پرستو سراسیمه به طرف در رفت و آن را باز کرد. کَلهِ مست بود. جا به جا کاپشناش کثیف و موهایش آشفته و آغشته به برف بود. شروع به فحاشی کرد. پرستو را هُل داد و تلو تلو خوران به آشپزخانه رفت. پرستو تا آن شب نمیدانست که کَلهِ علیرغم ظاهر مهرباناش، ظرفیت مشروب ندارد هر وقت مست میکرد به موجودی ستیزهجو و خشن تبدیل میشد که با جزئیترین ناراحتی از نیروی فیزیکیاش استفاده میکرد. دنبال او به آشپزخانه رفت با این امید که در لباس عوض کردن به او کمک کند. کَلهِ در یخچال را باز کرد، قوطی شیر را برداشت و چند جرعهی پی در پی سرکشید و قوطی را روی میز گذاشت و به طرف پرستو برگشت و گفت:
”شام کو، پرشیکور. من گرسنهامه”.
پرستو آرام پاسخ داد:
”شام درست نکردم. فکر کردم شب پیش دوستات میخوابی. من ساندویچ خوردم. اگه میخوری برات درست کنم”.
”پِرکِله، مگه ساندویچ هم غذاست؟ مگه شماها سَندنِگرا (۵۳) تو کشورتون به شوهراتون سرویس نمیدین؟” (سَند نِگر – اصطلاحی راسیستی که نژادپرستان در مورد رنگینپوستانی بجز سیاه پوستان بکار میبرند.)
پرستو تا آن لحظه بخاطر مستی کَلهِ و رعایت حال همسایهها تحمل کرده بود و حرفی نزد، ولی وقتی با فحاشی او روبرو شد طاقتاش تمام شد. تجربهی گذشته چون کلیپی از یوتیوپ از جلو چشماناش گذشت. نمیخواست بار دیگر قربانی مردش باشد. باید گربه را دم در حجله میکشت. به طرف کَلهِ برگشت و در حالیکه چشماناش گِرد شده بود با تحکم به او گفت:
”مواظب حرف زدنت باش. حرفات بوی الکل میده. پِرکِله خودتی مردیکهی الکلی. تو خونهام داری زندگی میکنی و حرف بد به من میزنی؟ شام نیست. برو پیش زنایی که شبها خونهاشون میخوابی شاید ته موندهی غذایی داشته باشن جلوت پرت کنن”.
کَلهِ که در انتظار چنین پاسخی نبود، بیشتر عصبانی شد و سیلی محکمی به طرف او حواله کرد. پرستو خود را کنار کشید، ولی چهار انگشت او به گونه و گوشهی لباش اصابت کرد. گرمای خون را در دهاناش احساس کرد. معطل نکرد. رویش را برگرداند و کارد بزرگ آشپزی را که در غلاف چوبی در کنار پنج کارد دیگر روی میز در کنار اجاق بود از غلاف بیرون کشید و به طرف کَلهِ هجوم برد. کله فرصت نکرد عکسالعملی از خود نشان دهد. جا خورد و عقب نشست و به دیوار آشپزخانه تکیه داد. پرستو کارد را زیر چانهاش گذاشت و با دست دیگر شانهی او را به دیوار فشار داد و نعره کشید:
”حرومزاده میخوام بکُشمات که دیگه نتونی به کسی پِرکِله و کله سیاه بگی”.
کله ترسید. تن ورزیدهاش بلرزه افتاد و پیشانیاش عرق کرد. سوئدی را فراموش کرد و تُند و تُند چون کودکی جملاتی را به فنلاندی تکرار کرد، که بیشتر شبیه التماس و ناله بود. پرستو کوتاه نیامد. تصمیم داشت درسی به او بدهد که تا آخر عمر آن را فراموش نکند. نوک تیز کارد را کمی بیشتر فشار داد. کَلهِ نمیتوانست باور کند، زنی که بارها او را ارضا کرده بود، حالا با پیراهن خواب در حالی که پستان گرد و سفیدش از یقهی باز آن بیرون زده بود و با موی سیاه آشفته و چشمانی گِرد، کاردی را که طول آن به چهل سانتیمتر میرسید، زیر گلویش فشار میدهد. شایعات زیادی در بارهی طبیعت خشن و سرسختی مهاجرینی که از کشورهای آفریقایی و خاورمیانه میآمدند، شنیده بود، ولی تا آن شب بچشم ندیده بود. در محافل خارجی ستیز شایع بود که بیشتر قتلهای ناموسی و آدمکشی و مشکلات خانوادگی در سوئد توسط این دسته از مهاجرین صورت میگیرند. بدناش بلرزه افتاد. شک نداشت که با کوچکترین عکسالعمل نادرستی، پرستو او را خواهد کُشت. به التماس افتاد، ولی پرستو که عرق از پیشانیاش جاری شده بود، با چشمان گِرد و سیاه به او خیره شده بود. کَلهِ سوئدی را فراموش کرده بود و تهدید و فحشهای پرستو را نمیفهمید. گریهاش گرفت و به التماس افتاد. در شلوارش شاشید. مایع زرد رنگ و بخارآلودی از پاچهی شلوارش روی کف کاشی آشپزخانه جاری شد و چون نهر کوچکی به سمت گردی لولهی فاضل آب روان شد. بدنش شُل شد. کَلهِ زانو زد. پرستو رهایش کرد. کنترل نداشت چنان خشمگین بود که اگر کَلهِ کمترین حرکتی میکرد، او را میکُشت. گویی مُصمم بود انتقام و تاوان همهی ضربههایی را که تا آن شب از علی و ناصر دریافت کرده بود، از او بگیرد. با پای برهنه با تمام نیرویش لگدی به پهلوی او زد و گفت:
”حالا فهمیدی پرشیکور یعنی چی؟ مادر جنده حالا فهمیدی؟ شاشیدی به خودت. پاشو پاشو مادر قحبه. یه دقیقه دیگه اینجا باشی پلیس صدا میکنم”.
پرستو در حالیکه کارد را در یک دست در پهلوی او گرفته بود، با دست دیگر در آشپزخانه را به او نشان داد و با تشر گفت:
”حالا فهمیدی پِرکِله یعنی چی؟ بیرون، حالا. همین الآن”.
کله لرزان در حالیکه زیرچشمی به کارد چهل سانتی نگاه میکرد، از جا برخاست و به طرف در رفت. پرستو کارد بدست پشت سر او بود و هُلاش میداد.
جام صبرش لبریز شده بود. دیگر نمیخواست اجازه دهد که دست و دهانی که سانتیمتر سانتیمتر تن و بدن او را تا پنهانترین و خصوصیترین زاویه لمس و دستمالی کرده بود، او را مورد اذیت و آزار و ناسزا قراد دهد. در آن لحظه توان هرکاری را داشت. کارد را در یک دست داشت و با دست دیگر او را به طرف در آپارتمان هُل میداد. کَلهِ شکسته و خوار وذلیل چون برده فرمان او را اجرا میکرد. مقاومت نمیکرد. هم اینکه او را نکشته بود، راضی بود. پرستو در اوج عصبانیت تهدیدش کرده بود که اول آلت تناسلی او را میبرد و بعد گردناش را. کَلهِ باور کرده بود. نزدیک در که رسید، شانهاش را گرفت و متوقف اش کرد.
”کلید”.
کَلهِ که مستی از سر اش پریده بود، بلافاصله دست در جیب کاپشناش کرد که کلید را پیدا کند. کلید در جیب شلوارش بود. کلید را از او گرفت. کَلهِ که هنوز میلرزید، زیر لب گفت:
”وسایلام”.
پرستو با صدایی خشک و محکم گفت:
”بایست پایین برات پرت میکنم. مادر قحبه”.
کلید را گرفت، از در بیروناش کرد و در آپارتمان را قفل کرد.
سه کیسهی سیاه پلاستیکی بزرگ، مخصوص زباله برداشت و لباس و دیگر وسایل او را در آنها ریخت. در بالکن را که به طرف محوطهی باز بین ساختمانها بود، باز کرد. کَلهِ روی نردهی کنار باغچه نشسته بود. کیسههای سیاه را یکی بعد از دیگری از بالکن روی تلی از برف که در طول روز محل سُرسُره و برف بازی بچهها بود پرت کرد. کارد را با دقت شست و خشک کرد و مجدداً آن را در غلاف چوبی در کنار پنج کارد دیگر قرار داد.
آرام بود. احساس بدی نداشت. کاری کرده بود که بنظر خودش، شاید سالها پیش باید انجام میداد. آن شب فهمید که میتواند از خودش از زن بودناش، از حریم خصوصیاش و از انسان بودناش دفاع کند. آن شب پرستوی دیگری متولد شد. غمگین و عصبانی بود، ولی تحقیر نشده بود. کَلهِ بدون لحظهای معطلی کیسهها را برداشت و حیاط ساختمان را ترک کرد. اتومبیل فورد او در پارکنیگ پشت خانه پارک بود.
چراغ آپارتمانهای مجاور روشن شده بود. ده دقیقه بعد صدای چند ضربهی آرام به در آپارتمان را شنید. به طرف در رفت و از چشمی نگاه کرد. مرد و زنی یونیفورم پوش در پشت در بودند. به زانو نشست و از محفظهی مخصوص پست پرسید:
”کی هستید؟”
”پلیس، لطفاً باز کنید”.
در آپارتمان را به اندازه ده سانتیمتر باز کرد. دو پلیس پشت در بودند. پلیس زن یک قدم جلوتر آمد و گفت:
”همسایهها زنگ زدند و شکایت کردهاند که در این آپارتمان مشاجرهی سختی صورت گرفته که مزاحم خواب آنها شده. میتونیم بیائیم تو؟”
پرستو کنار رفت و در آپارتمان را کاملاً باز کرد و اجازه داد پلیسها داخل راهرو شوند. یکی از پلیسها زن جوانی بود که سناش بسختی به سی سال میرسید. بلوند و قدبلند بود. گویا از قبل توافق کرده بودند که زن سئوال کند و مرد یادداشت بردارد. پلیس زن نگاهی به سر و وضع پرستو کرد. خون گوشهی لباش ماسیده بود. گونهی سمت چپاش کبود بود. پلیس بلافاصله حدس زد که ضرب و جرح صورت گرفته. یقیهی پیراهن خواب پرستو کماکان باز بود و سینههای او از چاک آن دیده میشدند. پرستو فرصت نکرده بود که موهایش را مرتب کند. تنها کاری که در چند دقیقهی بعد از رفتن کَلهِ انجام داده بود، شستن کف آشپزخانه از بوی متعفن شاش کَلهِ بود. پلیس زن پرسید:
”تنها هستی؟”
”بله!”
”صورتات چی شده؟”
پرستو بلافاصله بفکر کارد آشپزخانه افتاد. کله پلیس را خبر نکرده بود. طبق گفتهی پلیس همسایهها تلفن زده بودند.
”کتک خوردم”.
”از کی؟”
”همزیم”.
”همزیت کیه؟ الآن کجاست؟”
پرستو مکثی کرد، با دست یقهی لباس خواباش را کمی بالا کشید که سینههایش را از معرض نگاه پلیس مرد که زُل زده بود، پنهان کند، پاسخ داد:
”مست بود، کتکام زد. من هم بیرونش کردم و وسایلاش را هم از بالکن پرت کردم بیرون”.
پلیس مرد سئوال کرد:
”الآن کجاست؟ اسماش چیه، چهار شمارهی ملیاش چیه؟”
”نمیدونم کجاست”.
این جمله را گفت و بعد اسم و مشخصات کَلهِ را به پلیس مرد داد.
”شکایت داری؟”
پرستو فکری کرد و جواب داد:
”مست بود. هر وقت مسته کنترل نداره، دست بزن پیدا میکنه. مرد بدی نیست. نمیخوام دیگه بیاد اینجا، مزاحمام بشه. باید تعهد بده. تنها همین”.
پلیس مرد گفتههای پرستو را یادداشت کرد و بعد با دوربین کوچکی که همراه داشت چند عکس از زاویههای مختلف از صورت پرستو گرفت و تشکر کرد. بعد از او پلیس زن آرام و شمرده که گویا با کودکی حرف میزند، شغل پرستو و چند سئوال تقریباَ پیشپا افتادهی دیگر از پرستو کرد. دستاش را روی شانهی او گذاشت و پرسید:
”میتونیم بریم رو مبل بشینیم؟”
پرستو سری تکان داد و گفت:
”حتماً بفرمایید”.
پلیس زن روی مبل کنار او نشست، نگاهی محبتآمیز به او کرد و پرسید:
”آزار جنسی به تو نرسوند؟”
”نه، اینطوری نیست، با من مثل کُلفت رفتار میکرد. فقط سرویس میخواست. تا امشب اینو نمیدونستم”.
پلیس زن تشکر کرد و ساکت شد. قبل از این که آپارتمان را ترک کند، رویش را برگرداند و گفت:
”مطمئنی نمیخوای بری بیمارستان!”
پرستو بلافاصله جواب داد:
”نه، نه، اصلاً. یه سیلی پرت کرد که محکم هم نبود”.
در پاگرد پلهها پلیس زن به همکارش گفت:
”این زن بیچارهی مهاجر زمانی حقوق خودشو میفهمه که دیر شده. امیدوارم دفعهی بعد برای معاینهی جسدش اینجا نیایم”.
خبر نداشت که پرستو چه معاملهای با کَلهِ کرده بود. بعد از این که پلیس آپارتمان را ترک کرد، به دستشویی رفت و صورتاش را شست و موهایش را شانه کرد. ساعت از دو گذشته بود که به آشپزخانه برگشت و بار دیگر کمی اسپری خوشبو کننده زد که هوای آشپزخانه را عوض کند. پلیس زن سئوالی در مورد عکسالعمل او نپرسیده بود. او هم کلامی راجع به این که کَلهِ را با کارد آشپزخانه تهدید کرده، نگفت. در روزنامهها خوانده بود که تهدید با کارد حتی با انگیزهی دفاع از خود، جرم است. شاید علت اینکه نخواست به بیمارستان مراجعه کند و شکایت ملایمی از کَلهِ کرد، ترس از آن موضوع بود. هرچه بود راضی بود. اولین ضربهی او را محکم جواب داده بود. چنان محکم که کَلهِ نتوانست خود را کنترل کند و شلوارش را خیس کرده بود. مسلماَ در آینده قبل از این که دوباره بخواهد دستاش را روی زن دیگری بلند کند، افتضاح آن شب را بیاد خواهد آورد.
دادستان بعد از چند روز احضاریهای برای پرستو فرستاد. پرستو به ادارهی پلیس رفت و ماجرا را یک بار دیگر همانگونه که بود، بازگو کرد. پلیس صبح دوشنبه کَلهِ را در محل کارش بازداشت کرده بود. چهل و هشت ساعت او را در بازداشتگاه نگاه داشته بود و تنها بعد از این که تعهد سپرده بود و قرار منع ملاقات با پرستو را در دادگاه امضا کند، آزادش کردند. دادگاه یک نسخه از قرار منع ملاقات و یک چک پنجهزار کرونی خسارت را برای پرستو پست کرده بود. کَلهِ از اینکه پرستو شکایت سختی نکرده بود، راضی بود، در ضمن میترسید که پرستو برای همکاراناش ماجرای آن شب و رفتاری را که با او کرده بود برای دیگران تعریف کند.
دفتر کَلهِ هم بسته شد. پرستو بار دیگر تنها شد. روزهای اول باز غم و غصه بسراغاش آمد و به ضبط صوت و دستگاه پخش موسیقیاش پناه برد. باز هم گوگوش و داریوش و بازخوانی چندین و چند بارهی هرآنچه تا آن زمان بر او گذشته بود. ساعتها در کُنج آشپزخانه مینشست و از پنجره بیرون را نگاه میکرد، پرندهها را میشمرد، گذر لایههای ابرها ضخیم و خاکستری را که چون چتری که بوی غم و دلتنگی میداد و بر شهر و زندگی او سایه انداخته بود، را با چشمانی اشکآلود نگاه میکرد. خود را کولی سرگردانی میدید که هرچه بیشتر در وادی تنهایی گز میکرد، به منزلگاه امنی نمیرسید. زندگی او دشت بود و دشت. سبزه بود و چراهگاه، ولی آسایش و آرامش نداشت. روان و جسماش معبودی را طلب میکرد. معبودی که بود و بودند، ولی نمیتوانست به آنها برسد. دشتی به وسعت فرسنگها و سالها از خلاء عاطفی بین آنها بوجود آمده بود. گردنبند طلایی را که روزی علی به او هدیه داده بود، در مشت میگرفت و به دو عکس کوچکی که در قاب آن بود، نگاه میکرد و میگریست و به صدای خزنانگیز خوانندهی محبوب دوران نوجوانیاش، گوگوش گوش میداد و به گذشته، به گذشتهای که دیگر برای او به کولهباری از غم و رنج و خاطرههای دردناک تبدیل شده بود، سفر میکرد. ده روز را در عزلت و تنهایی سپری کرد. تنها یک بار به رئیساش زنگ زد و گفت حالاش خوب نیست. بعد از آن نه به کسی زنگ زد و نه به تلفن کسی جواب داد. سیم تلفن را کشید که شاید رابطهاش را با دنیای اطراف قطع کند. خودش باشد و خاطراتاش. خاطراتی که دیگر هر روز از او بیشتر فاصله میگرفتند و پیوندشان با زندگی او ضعیفتر میشد. گویی شخصیتهایی که در زندگی او نقشآفرین بودند، به راهی دیگر میرفتند و زندگی او مسیر دیگری را در پیش گرفته بود. چند بطر شرابی را که ارثیهی بجا مانده از کَلهِ بود را سرکشید. بدناش که لَخت و کِرخت میشد، خود را تنبیه میکرد. سینههایش را چنگ میانداخت، رانها و زیر شکماش را چنگ میانداخت و گونه ها و لبهایش را میفشرد. گویی خود را شکنجه میکرد. از تناش انتقام میگرفت و لذت میبرد. گویی بدشانسی خواست و رواناش به تن و بدن زیبا و خوشترکیباش هجوم میآورد و از آن انتقام میگرفت. پوست میانداخت و خود را برای آینده آماده میکرد. آیندهای که نمیدانست چیست. تنها میدانست که چون گذشته نخواهد بود. خواست و رواناش باید با جسم اش همگون میشد. جسماش نمیتوانست چون روحاش باشد، پس رواناش باید خود را بگونهای تغییر میداد که خدمتگذار آن پیکر هوسانگیز باشد. پرستوی درون به پرستوی بیرون، به پرستوی خوشگل و خوشترکیب حسادت میکرد و از او انتقام میگرفت. آن شب وقتی دید کَلهِ چگونه در مقابلاش خوار و ذلیل زانو زد، لذت برد. اولین بار بود که سنگدلی را تجربه میکرد. هرگز پشیمان نشد، بلکه برعکس خود را ستایش کرد. اولین بار بود که اجازه نمیداد مفعول ارادهی دیگری باشد. نخستینبار بود که خود را صاحب و اختیاردار تام و تمام خود دید و با همهی نیرویش متجاوز را تنبیه کرد. آن شب پیبرد که زندگی او مال اوست و هیچ کس و هیچ نیرویی نمیتواند در مورد آن تصمیم بگیرد. خودش بود و خودش. خالق خود و خدای خود شده بود. با خود تصفیه حساب میکرد.
ده روز چون مرتاضها زندگی کرد. ده روز زندگی مرتاضی او را به آرامش رساند. پرستوی درون تسلیم پرستوی جسماش شد و خود را قانع کرد که میخواهد از آن پس رواناش چون جسماش هوسانگیز باشد و از زندگی لذت برد.
اواسط هفتهی دوم بود که آرام شد. دوران نقاهت را از سر گذرانده بود. دو پرستو به توافق رسیده بودند. تن و رواناش همگون شده بودند. رواناش در مقابل جسماش زانو زده بود که دیگر زار و ذلیل نباشد. نیرویش را آرام آرام باز یافت. خانه را مرتب کرد و به سر و وضع خود رسید. لباسهایش را تصفیه کرد. اول همهی لباسهای کهنه و از مُد افتاده را در کیسه ریخت. بعد از آن هر لباسی را که از علی و ناصر و کَلهِ و حتی آبجی هدیه گرفته بود، جمع کرد. تنها لباسهای شیک و مورد علاقهی خود را اتو کرد و با دقت در کمد لباس آویزان کرد. کفشها و پوتینها را واکس زد و در قسمت پایین کمد گذاشت. وسایل آرایشاش را تصفیه کرد و تنها آنهایی را روی میز چید که خودش دوست داشت و خریده بود. هر آنچه را که با سلیقهی دیگری به زندگی او راه پیدا کرده بود، چون عنصر نابابی تصفیه کرد و در کیسه ریخت که در فرصتی مناسب آنها را دور بریزد. زندگیاش از آن خودش بود و بس. روزی که مجدداً سرکار برگشت، همکارانش بلافاصله متوجه تغییر لباس پوشیدن، رفتار و آرایش او شدند. سوسن، همکارش با شوخی پرسید:
”مریض بودی یا تعطیلات؟ شیک و سرحال برگشتی!”
پرستو با سر پاسخ او را داد. پچپچ آرام همکاران را میشنید و اهمیت نمیداد. تنها رئیساش بود که گویا از ماجرای او و کَلهِ خبر داشت. پلیس با محل کار او تماس گرفته بود. پرستو تنها یک جمله به رئیساش گفت:
”کاری را با او کردم که لایقاش بود”.
رئیس لبخندی از سر رضا زده ساکت شده بود. همان یک جمله کافی بود. رئیس از رفتار کَلهِ و سر به زیر شدن او در هفتههای اخیر پی برده بود که پرستو حسابی او را گوشمالی داده است. کَلهِ مدتی بود که کمتر دور و بر پرستاران و بهیاران آفتابی میشد. مستقیم به آشپزخانه میرفت و مشغول کار میشد و بعد از اینکه کارش تمام میشد، بلافاصله از در پشت آشپزخانه خارج میشد و در مه خاکستری خیابانهای اطراف گُم میشد. برخلاف گذشته، حتی در مواردی که غذایی که به آسایشگاه فرستاده میشد، اگر کم و کسر ویا مشکلی داشت، خودش نمیآمد بلکه یکی دیگر از کارکنان آشپزخانه را میفرستاد. سرچشمهی پچپچ آرامی که بین همکاران او راه افتاده بود، رفت و آمدهای کارکنان آشپزخانه بود. آنها ذره ذره موضوع گوشمالی شدن کَلهِ و بازداشت دو روزهی او را بگوش بهیاران و پرستاران و حتی نظافتچیها رسانند و همین امر موجب شد که نگاه آنها به پرستو تغییر کند و با تحسین و احترام به او بنگرند. دو ماه طول کشید که پرستو به زندگی جدیدش که تنهایی و تنهایی بود عادت کرد. بار دیگر گُردانا، آبجی و سهیمه بودند. جریان اختلاف و نزاعاش را تنها برای گُردانا تعریف کرد. بنظر او تنها گُردانا او را میفهمید. تنها گُردانا که از فرهنگ و دنیایی دیگر بود، او را درک میکرد. آبجی او را دوست داشت ولی فرهنگ گُردانا را نداشت. پرستو فکر میکرد که آبجی هنوز در گذشته زندگی میکند. گُردانا شجاعت او را ستود و بعد او را در آغوش گرفت و با دست به پشت شانهاش زد و گفت:
”کار درستی کردی. با این پفیوزها که مارو فقط تشک خوش خواب میبینن، باید همینطور رفتار کرد که به خودشون بشاشن”.
پرستو چون شاگردی زرنگ و باهوش درسهایی را که از گُردانا آموخته بود، نه تنها بخوبی یاد گرفته بود، بلکه موفق شده بود به بهترین شکل بکار گیرد. طولی نکشید که جمع آنها عادت گذشته را از سر گرفت. بار و رستوران. این بار شرایط برای پرستو متفاوت بود. هروقت به بار و یا رستورانی میرفتند، مردان میانسالی از سر هوس دور و بر میز آنها می پلکیدند. پرستو دست رد به سینهی هیچکدام نمیزد. برای او شام و نوشابههای الکلی سفارش میدادند که او هم میپذیرفت. تنها آخرشب بود که صمیمانه از آنها خداحافظی میکرد و یادآوری میکرد که شوهر و بچههایش در خانه منتظر او هستند.
آبجی از رفتار پرستو راضی نبود. دلبری از مردان در بار را کار درستی نمیدانست. حتی برخوردش با کَلهِ را عملی احساساتی میدید. او معتقد بود که پرستو باید به قانون مراجعه میکرد. پرستو از دست انداختن شکارچیان مردی که بقول خودش انگیزهاشان از هر چمنی گلی بچین برو، بود لذت میبرد. خود را گول میزد و یا در پی انتقام بود؟ این سئوالی بود که آبجی یک بار از او پرسید که پرستو پاسخ نداد. گُردانا نظر دیگری داشت و رفتار پرستو را نوعی عکسالعمل طبیعی و پیآمد بحران روحی او میدید. بنظر او: ”پرستو تلاش میکند که از من دروناش دلجویی کند. منی که فکر میکند سالها مورد بی مهری و ظلم قرار گرفته. بی مهری مادر، پدر و حتی دخترش و ظلم مردانی که با آنها زندگی کرده. مدتی طول میکشه و دوباره پاهاش میاد رو زمین و زندگی عادی رو از سر میگیره”.
آیا تشخیص گُردانا درست بود؟ پرستو چقدر شانس داشت که زندگی را بار دیگر در مسیری عادی از سر گیرد؟ آیا توان تجربهی دیگری را داشت؟ شش ماه کَلهِ را ندید. گویی آن مرد در آنجا کار نمیکرد. کَلهِ از روبرو شدن با او پرهیز میکرد. تنها یک بار او را دید. برخوردشان اجتنابناپذیر بود. کَلهِ سلامی کوتاه کرد و با عجله از کنار او رد شد. پرستو که کمی دیر متوجه شد، در حالیکه سرش را کمی به عقب برگردانده بود با نیشخند پاسخ داد. کَلهِ دور شده بود، شاید بسختی پاسخ او را شنید.
سه ماه بعد پرستو کار بهتری با حقوق بیشتر در کلینیک بیماران قلبی در بیمارستان پیدا کرد. رئیساش گرچه از رفتن او زیاد خوشحال نبود، ولی تا آنجا که میتوانست سفارش او را کرد و گواهی کاری بسیار مناسبی برایش نوشت. کار جدیدش زیاد سنگین نبود ولی مسئولیتاش زیاد بود. مسئول همهی بهیاران بخش بود. بعلاوه تقسیم دارو و گرفتن آزمایش نیز بعهدهی او بود. روز آخری که قرار بود برای یک هفته به مرخصی برود و از هفتهی بعد در کلینیک قلب مشغول بکار شود، همکاران و رئیساش بعنوان قدردانی از او جشن کوچکی گرفتند و یک کارت سالانهی ورزشی به او هدیه دادند. رئیس در جمع از او تشکر کرد و گفت:
”پرشتو درس بخون. حتماً موفق میشی”.