فراموش که می شویم
چیزی از ما باقی نمی ماند
کلمه ها در سکوت پژمرده می شوند
و دهانِ بسته
زبانِ سرخ اش را از یاد می برد
دلتنگی ها
می مانند و…
از نجوایِ درون می گریزند
برای ماندن حتی کوه
با صخره های خاکستری اش
گامهایت را می شمارند
و همسایه پاسخ سلامت را
در پشت نگاهش
پیش از کلمه ای
به تبسم لبانش می سپارد
و… هر بار که بر می ایی
آغاز – سرودی ست
دلاویز
زیر بارانی که سیاهی را
از اندوه همیشگی خاک می برد
قدرتِ رویاهای رفتن را
در جمجمه ها
رها می کند،
فارغ از تیررس توفان های
شبانه
توفان هم نمی دانست
روزگارِ سیاهِ باغ سبز
به پایانش نزدیک است
و اکنون
موریانه ها به جان مُردارهای
ماقبلِ دایناسورها افتاده اند
زمین را از تعفن لاشه ها
پاک کنند
وهر روز مرده گان از هر سو
بر می آیند
که در میعاد گاهِ ستاره ها
با زنده گان در زمین پاک
جشنی بر پا کنند
که خورشید به تماشا می اید.
۲۹ /٠١/۱۳۹۷