همه چیز خوب بود
هوایِ بهار خنک
دل انگیز…
از پوست می گذرد –
نرمه باد های سرگردان
بهار،
بر جان می نشیند
تهران روی خوش دارد
انگار… باران اسیدی
برای همیشه زیر خاکی
فرو مرده،
برگهای درختان شوق دارند
بر روی تیرک چراغِ خیابان
پرنده ای تنها
صیحه می کشد
او تنهاست؛
سوتی می کشم در جوابش
بی قرار –
پا به پا می جنبد
صیحه می کشد
نگاهش می کنم،
تنهایِ بی قرارِ از جفتش را،
باد زیر بالهایش می نشیند
محو می شود در افق.
نفهمیدید دوست داشتن را…
خدا…/ سایه بیهودگی تان را
از سر ما کم نکرد،
نفهمیدید دوست داشتن را
زیادش مال شماست
ما یک درصدی هستیم؛
افتادیم تهِ ورطه ای سیاه
گاو های شیرده سلاخی شدند
از شکمها طبلها ساختند
از فرو رفتگی جسدها
در گودالها،
خدا.. به پستانهایتان برکت
جیبت هایتان پُر پول،
از نفت که هست.
گاوِ مَشد حسن که مُرد
طاعون آمد که گرسنگی…
فراموش شود
خیلی راحت… فقر را
سهم ما کردید،
ناسپاس نباشید
من اگر بمیرم،
چرخ دنیا
به کامِ کاسه لیس هاست
باور نمی کنید..!
همه جا را مُفت خوارها
کفِ دست شان جا دادند
از بس خوردند،
دولا… سه لا…!
از در… که می آیند تو –
مجلس هم می گیرند
موهوماتی از علف هرز
ویراسته –
هزل
آب و آینه می بینند
(آب از دست شان نمی چکد)
آن پایین ترها…/ نهر آب
خشکیده
مردم – گرسنه شبها؛
خواب پریشان را به فردا
می برند .
اما… این گدار و این ما،
ما هنوز آواز می خوانیم
شعر مرهمی ست
بر زخمهای مشترک ما
از دورترها هم صدای مان را
باد می آورد
با همان دست های تنگ
ما به فردا ی رویاها پر می کشیم.