این همه حضور معنا؛
و این خودآگاهی بی حد و مرز
از حقیقتی آفتابگونه –
و آن همه مروارید در اعماق اقیانوس
وجودت،
در تو کیِ شِکُفت و…
بار گرفت،
و سر به خورشید کشید؟
که طراوت سِحرانگیز سروده هایت
با عشقی رازگونه
از اعماق روح سترگت
عطراگین در فضایی از سیاهی
و تباهی پیچید؛
و من هنوز مستم؛
صبحگاهان با ششهایم
نفس می کشم
چُنان عطرِ گلهای بهاری
از آن می نوشم و…
در آینه ای که مقابلم گذاشتی
می جویم نهایت خویش را
و باز می گردم از آغاز ؛
بار می گیرم
از تبارتو؛
و این راه؛
که در گامهای استوار تو
بی خلل تداوم یافت،
در کالبد فروشکسته ات
به دستان دژخیم،
خاموش نشد،
در عروق شب انسداد نیافت !
نقشی از خون بر دیوار زد؛
درکدام نقطه؟
نطفه بست و…
چنان توفانی آغازید؟
که دریافتم،
یارانت کنون؛
ای دریغ؛
بی تو سخت و جانفرسا؛
می پویند آن _ راه که تو رفتی _
من… گوهر خویش را
در عشق رازگونه تو یافتم؛
و در آن راهی … که تو،
در پیش رویم نهادی .
رحمان
۵/۸/۱۳۹۸ (۲۰۱۹/۱۰/۲۷)