نفتی کە از پایگاە داخل شهر می گیریم، کفاف نمی دهد. همین کە بتوانیم چراغ فانوس را روشن نگە داریم، خودش کار کارستانیست. برای همین گاهی وقتها با پدر از شهر خارج شدە، بە طرف شرق، جائیکە نیروهای دشمن نیست، می رویم. آنجا رودخانەای هست کە نسبتا پر آب است. رودخانە از جنوب می آید، از شرق می گذرد و در شمال شهر از میان محلات خودش را پیچ و تاب می دهد تا دوبارە بە میان طبیعت باز می گردد. رودخانەای کە تابستانها در آن مردم قالی هایشان را می شستند، بچەها در آن شنا می کردند و مردان در کنارش ازکار و کاسبی روزانە می گفتند و سیگار می کشیدند. رودخانەای کە اواخر بهار، دانش آموزان در سایە درختان آن درس می خوانند و تا غروب بر نمی گشتند. آب آن عمیق نبود، اما زلال و شاداب بود. صدای بچەها تا دوردستها در دامان دشت، انعکاس شادی خود را می پراکند.
رودخانە کنارەهایش یخ زدەاست و برف بخشی از آن را پوشانیدەاست. پدر کە مدتیست بخاری هیزمی را بیرون آوردە، در پی هیزم بە رودخانە می آید. تا چشم کار می کند بە درازای آب روان درخت بید و چنار در سرمای بیرحم زمستان خوابیدەاند. و پدر با تبری کە از خانە یکی از همسایگان کوچ کردە پیداکردەاست، بە جانشان می افتد. و درختان ایستادە و خوابیدە می میرند. او ابتدا از درختانی کە تنە بزرگ ندارند شروع می کند. با تبر آنان را بە تکەهای کوچک تقسیم می کند، بعد با طنابی آنها را بە هم می بندیم و روی کولمان می گذاریم،… و بە خانە بر می گردیم. کار دشواریست، اما خوشبختانە گذشتە روستائی پدر بە کمک می آید و آن را آسانتر می کند. سرما هیچ جائی را تنها نمی گذارد. سرما با عرق و خیسی ناشی از باریدن برف در هم تنیدە می شوند و قدم برداشتن در برف نیز خود دشواری دیگر. اما در هر صورت روزهای آوردن هیزم بهتر می گذرند. صدای بلند تبر در میان طبیعت، کە انگار خاموشی برف را بە مصاف می خواند، و گذر رودخانەای کە صدایش زیاد در نمی آید، با هم مرا با خود می برند.
و هیزم تر مناسب بخاری نیست. بد می سوزد و مکش لولە بخاری هم زیاد خوب عمل نمی کند تا بتواند این همە دود را بە بیرون حمل کند. برای همین تا می توانیم هیزمها را کوچک تر می کنیم. ولی نە بە آن اندازە کە سریع بسوزند، و زیاد دوام نیاورند. و پدر بر حماقت خود لعنت می فرستد کە چرا بعد از شروع جنگ، موقعیکە هنوز زمستان نیامدە بود در فکر هیزم نبود. اما دیگر چارەای نبود. ما کم کم در استفادە از هیزم تر استادتر شدیم، و توانستیم زیرزمین را گرم نگە داریم. و خیال انگیزترین نور، نور شعلەهای یک بخاری هیزم سوز در دل شبهاست، هنگامیکە بر دیوارهای اتاق رقصان می خرامد. و صدای خوب آتش کە بە آرامی تمام شب آواز می خواند. و بوی خاکستر و ذغالی کە از دهنە بخاری بە بیرون می خزیدند و دماغ را می انباشتند. و پدر نە با کبریت کە با همین ذغالها سیگارش را روشن می کرد. و بشدت معقتد بود کە سیگاری کە با چنین ذغالی روشن می شود، طعمش از سیگاری کە با کبریت و یا فندک روشن می شود بسیار بهتر است! پدر راست می گوید. طبیعت طعم خاص خود را دارد. طعمی طبیعی و اورژینال کە می تواند مصنوعات را هم تسخیر کند.
و شبی پدر از خاطرات دوران کودکی اش می گوید. اینکە در روستا الاغی داشتند و بە گاە پاییز همراە پدرش از کوههای اطراف هیزم می آوردند. می گوید الاغێ سیاەرنگ بود با گوشهائی غیرمعمول کە از گوش الاغهای دیگر بزرگتر بودند. می گوید پدرش آنقدر این الاغ را دوست داشت کە بندرت می توانستند سوارش بشوند. حتی او کە آن موقع پسربچەای بیش نبود. و پدر معتقد است کە این نە از سر کشیدن کار بیشتر از الاغ، بلکە بخاطر احترام خاصی هم بود کە پدربزرگ نسبت بە چهارپایان داشتە. پدربزرگ بشدت معتقد بودە کە بدون الاغ اساسا روستائی نمی توانست وجود داشتەباشد. بعد پدر از آدمهای خوب آن روزگار می گوید. آدمهائی کە سرشان بە کار و زندگی خودشان گرم بود و کسی در فکر لشکرکشی بە مملکت دیگران و ویران کردن خانە و کاشانەاشان نبود. و بعد بر زانویش می زند و هرهر می خندد! می گوید الاغ بیچارە با عرعرکردن مشکل داشتە، و هر بار کە ندا سردادە نفسش تا مدتی درنیامدە و انگار داشتە خفە می شدە. و باز دیوانەوار می خندد. و مادر چپکی نگاهش می کند. و من هم لبخندی بر لبانن ظاهر می شود. هرچند دوست دارم مثل او از تە دل بخندم، و در شادی عجیبش کاملا شریک شوم.
و شب الاغ بە خوابم می آید. اما نە در روستا، در همین حیاط خودمان. همان الاغ با همان گوشهای بزرگش کە دراز و پهن بر روی سر گندەاش خودنمائی می کنند. و با هم برای آوردن هیزم می رویم. برف همە جا را پوشانیدەاست. در مسیر راە مرتب گوشهایش را تکان می دهد و بیشتر بە طرف غرب آنها را تیز می کند. و ناگهان متوقف می شود. سرش را بر می گرداند و با تعجب با دهان بزرگ و زبان درازش می گوید کە “نمی دانستم جنگە!” و من سرم را بە نشانە تائید تکان می دهم کە بلە جنگە. و الاغ تمام راە بە طرف شرق (رودخانە) گوشهایش بە طرف غرب کج شدەاست، و هنگام برگشتن هم باز بە طرف جلو، یعنی غرب. و گلایەوار می گوید کە صداهای عجیب و غریبی می شنود کە بە عمرش نشنیدەاست. و من حرفش را باور می کنم. و مطمئنم کە اگر در دوران ما زندگی کردەبود، می توانست از نوع صداهائی کە می شنید بگوید.
و شب بعد، پدر باز از الاغە می گوید! تعریف می کند کە همە اهالی دە از اینکە پدرش چنین الاغی داشتە حسودیشان می شدە. می گوید کە حتی پدربزرگ با همین الاغ بە قاچاق رفتە، در حالیکە بقیە قاچاقچیان قاطرهای پر زوری داشتند. قاطرهای بزرگ، تنومند و قوی کە تنها با آنها می شد بارهای بزرگ پارچە و یا روغن را از مرز رد کرد.
و من آن شب الاغە، با اینکە در انتظارم، اما بە خوابم نمی آید. شاید بە این دلیل کە با وجود نیروهای دشمن نمی توان حتی بە یمن داشتن چنین الاغ قوی و سرحالی، از مرز گذشت و اجناس گران قیمت را دزدکی وارد مملکت کرد. بە خودم می گویم گذشتن از خطوط جبهە کار هر کسی نیست، حتی الاغ پدربزرگم!
ادامە دارد