تو آرشی!
مهسا! از تو میگویم، که نامت سرود شد
همه از تو میگویند
نامت شد، زن، زندگی، آزادی
بیخبر از این روز
…
دیروز
نوجوانی، در زمان خود
اما، امروز پرواز زمانی
فریاد زمان شدی
شطی روان، و زلال گشتی
…
تشنهی باران، و امید
سر برون کردی، از آن زخم درون
ققنوس شدی
کوه ترس را، تو فرو ریختی
تیشهی فرهاد تو برداشتی
ذوالقرنین زمان گشتی
…
قصههای بسیار شنیدی از کویر آرزو
گاهی دردناک، دشتی بی آب و علف
سرتاسر شورهزار
گه خسته پایی در راه
گاه پرندههایی سر خوش، در پرواز
…
اما امروز، فریاد بارانی
بر دشت خشک زمان
جویباری، که شکُند، سد آن خشک کویر
نامت ایران شد
یادت فراتر از گلوله است، چون زنم، زندگیم وِ آزادی
ققنوسی، مادری و زندگی
آرش زمانی، مرز تیرت آزادیست
تو همان فردایی
مرگت، فریاد شد، وه چه زیبا گشتی
تو نمردی، تو در فریادها زندهای، زن، زندگی، آزادی!
تو در تاریخ زندهای، مثل آرش، مثل مزدک و …
…
اما ننگ ونفرین بر این ضحاک زمان
کاش میدانستند این بیخبران، سالهاست که میگوییم، که شما دژخیم زمانی
ضحاکی، میچکد خون، از پنجهیتان
…
من در این نسل زمان، خورشید دگر میبنیم
سبز است گیسوی زمان، و شقایق رنگ دیگریست
حال تو بکُش ای جلاد
ننگت باد!
کاوه داد