حول و حوش میدان فردوسی در آن سالهای دور، چندین و چند بار او را دیده بودم. می گفتند عاشق بود. با لباس و کفش وجوراب و کیف سرخ. گاهی گلسرخی هم در دست داشت. سر قراری در اطراف میدان فردوسی میآمد. کجا ومکانش را نمیدانستیم. شاید خودش هم نمیدانست… دربارهی اینکه عاشقِ چه کسی بود و کجا اورا دیده بود از کسی، حرف و سخنی نشنیده بودیم… آرام بود و آنقدر مصمم که انتظار در او نمیدیدی. گویا میدانست همین نزدیکیهاست و با لبخندی از دور نظارهگرش و همهی آن انتظار سالیان دراز به پایان میرسد. انتظاری که در ما بود ولی در او؛ نه. هرچند گویا برسر قراری آمده بود با نشانِ سرخ.
بارهاو بارها حوالی غروب و قبل از تاریک شدن هوا حوالی چهارراه کالج دیده میشد. آشنای کفاشمان احمدآقا(ل.ش) در همان حول و حوش میدان فردوسی و راستهی کفاشان می گفت: «نامش “یاقوت” بود؛ زادهی ۱۳۰۵. لاغر بود و چهرهای کموبیش استخوانی داشت. آرایش میکرد، نه آن اندازه که زننده باشد. سرتاپایش سرخ رنگ کیف و کفش و حتی بند ساعت و جوراباش. بقچهمانندی سرخرنگ همراهش بود که کنار دستش میگذاشت و ساعتها گوشهی همیشگی مینشست و نگاه از مردم برنمیداشت. انتظار میکشید و چشمبهراهیاش گویی هرگز پایانی نداشت. گاهی استکانی چای کنار دستش میگذاشتند، یا به خوراکی اندک مهمانش میکردند.
کاسبهای میدان با آن زن سرخپوش، مهربان بودند. میدانستند اهل گپوگفت نیست. از اینرو، چیزی نمیگفتند و میگذاشتند غرق در خیالات و چشم بهراهیهایش باشد. اما همه اینگونه نبودند. رهگذرهایی هم بودند که ناجوانمردانه متلک بارَش میکردند و حرفی میزدند که آزارنده بود. اما زن سرخپوش اعتنایی نمیکرد و پاسخی نمیداد. گاهی هم بچههایی که همان حوالی گدایی میکردند، سر به سرش میگذاشتند. اگر آزارها از اندازه میگذشت، برمیخاست و به جای دیگری از میدان میرفت…»
جایی خوانده و یا شنیده بودم: « یک روز غلامحسین ساعدی^، داستاننویس، بانوی سرخپوش را دید که حال چندان خوشی ندارد. ساعدی پزشک بود. دست زن سرخپوش را گرفت و فهمید که تب دارد. او را با هزار خواهش سوار تاکسی کرد و به درمانگاهی در همان نزدیکی بُرد. آنجا ماند تا به زن سرخپوش سِرم زدند و دارو دادند. این کار آسان نبود…» چند سال پس از آن ساعدی از ایران رفت. در آنجا نامهای به یکی از دوستانش نوشت و از بانوی میدان فردوسی پرسید: «آیا یاقوت همچنان کنار خیابان میخوابد؟» نگرانش بود… بانوی سرخپوش نه یک سال و دو سال و چند سال؛ سالهای سال چشمبهراه بود… گویا با ترمیدور^^ انقلاب، او هم از نظرها دور شد و دیگر کسی اورا ندید…
عشق در بعضی آه میشود؛ در بعضی اشک، گاهی شعر که ماندگاریاش در هر خانهای، «دیوان حافظ»ی است و این روزها جلوهاش به گونه ای دیگر است… شاید در اندیشهها…
^. غلامحسین ساعدی۲۴ دی ۱۳۱۴ – ۲ آذر ۱۳۶۴ با نام مستعارِ گوهر مراد، پزشک و نویسنده ایرانی…
^^.ترمیدور Thermidorیا «حرکت دوری انقلابها» که از واژهی Thermal بمعنی گرم یا گرما گرفته شده ، اصطلاحیست که نخستینبار «کرینبرینتون»(۱۸۹۸ _ ۱۹۶۸) آنرا در کتاب «کالبدشکافیانقلاب» به کار گرفته… این واژه به ماه یازدهم از ماه های تقویم انقلاب فرانسه(برابر با ۲۰ ژوئیه تا ۱۸ اوت۱۷۹۴) اشاره میکند و دلیل مشهور شدنش مربوط به واقعه ایست که در ۲۷ ژوئیه سال ۱۷۹۴ در فرانسه اتفاق افتاد، در این رخداد روبسپیر به تیغه گیوتین سپرده شد و دوره ترور پایان یافت. زان پس در مورد انقلاب های جهان، ترمیدور به دوره فروکش کردن خشونت و شدت حرکت های انقلابی و تبدیل آن به مرحله آرامش و برگشت از ایده های انقلابی مشهور شده است…
نیمه دیماه۱۴۰۱ پهلوان