پادگان ما وسط بیابان بود. در زمستان، باد عین تازیانه صورت آدم را سرخ میکرد. دستکش بافتنی نظامی هم نمیتوانست در برابر خشمِ زمستان کاری کند، دورهی مقدماتی در هنگ سپاهیان ترویج و آبادانی^ در کرج، دههی۵۰ و دورهی ما که از آبان بود تا اردیبهشت سال بعد. در پادگانی که به غیر ازلیسانسیهها، مشمولان دپیلم و فوقدیپلم هم بودند… در آن زمهریر دست و صورتمان از سرما خشک میشد و به خون میافتاد، خصوصا در ساعات اولیهی صبح… و سختترین کار در آن سرمای استخوانسوز نگهبانی دادن و گشتزنی بود. آن هم با اسلحهای که عین تکهای یخ منجمد میشد و انگار به دست میچسبید؛ البته به ما یا سرنیزه میدادند ویا اسلحهای بدون خشاب…
برعکس حال و هوای فضای آزاد، گرمای مطبوع هوای داخل آسایشگاه زمان نگهبانی به تنبیهی عذابآور بدل میکرد. چون میبایست از مامن گرم و نرم خود به سختی دل میکندی و ناگهان در هوایی با برودت زیر صفر ساعتها نگاهبانی میدادی تا نوبت بعدی و بعدی… گاهی اوقات شانس یار بود و فرمانده ارفاقی میکرد تا صبحانه داخل آسایشگاه صرف شود که البته به ندرت چنین اقبالی رخ مینمود مگر زمان گشتِشبانه…
در آن حال و اوضاع گاهی اوقات هم بودند کسانی که با لوتیگری به جای دیگران نگهبانی میدادند. سرگروهبانها هم میدیدند؛ اما چیزی نمیگفتند… کسی هم معترض نمیشد! اما در پادگان برخی چیزها تعطیلبردار نبود. به قول نظامیها «سین» (ساعت یگان نظامی) باید مو به مو رعایت میشد. گاهی در همان زمستانِ سرد، فرمانده ما را مجبور میکرد با پیراهنی نسبتا نازک دور میدان صبحگاه بدویم؛ باد سرد که به تنِ به عرق نشستهی بچهها میخورد؛ میچاییدند و بیمار میشدند. به همین خاطر شبهای زمستان داخل آسایشگاه دایم صدای سرفه به گوش میرسید و از آنجا که محیط آسایشگاه بسته و محدود بود؛ اولین کسی که ناخوش میشد، دیگران را هم درگیر میکرد…
در آن سالها تقریبا از همان ماههای نخست پاییز، هوا برفی بود با سوز و سرمایی خشک… صبحها زمان نظام جمع بود و بعدازظهرها دروس تخصصی… در میان برنامهی منظم روزانه و هفتگی، روزهای دوشنبه روزی خاص بود، روز بازدید مردم از پادگان و روزی که همراه با ناهار، به ما میوه هم میدادند… پرتقال، سیب و موز که آن سالها میوهای اعیانی محسوب میشد. اما در یکی از این دوشنبههای نمایش برای عموم، یکی از همگروهانیها برنامهی اربابان پادگان را بهم ریخت. در زمانِ سروِ غذا همهی ما دور میز آهنی مینشستیم که صندلیهایش متصل به میز و به صورت لولایی بود و در نتیجه نظم خاصی به ناهارخوری میداد؛ در آن فضای منظم و مدیریت شده، جوانکی از جمع ما سربازانِ وظیفه، موز را با پوست در نان بربری پیچید و در نهایتِ آرامش شروع به خوردن کرد!… و این صحنهی عجیب از چشم مردمی که آمده بودند؛ دور نماند…
صبحِ روزِ بعد فرماندهی پادگان که زردتشتی بود وبسیار آرام، در صف صبحگاهی، غضبناک در پی یافتن آن سرباز خاطی بود. فردی که «موز» را با «نانبربری» خورده بود و آنهم «باپوست!…» فرمانده هنگ گمان میبُرد که متهم فردی روستاییست! هم متعجب بود و هم برآشفته و خشمگین. اما نمیدانست که او اهل پایتخت بود! جوانی جسور که هیچگاه شناسایی نشد؛ اما موفق شد برنامهی تبلیغی آنها را بهم ریزد…
بی حکمت نیست که میگویند زمستان همه چیز را عریان نشان میدهد… وعریانی زمستان هنوز هم دامنگیرِ مبلیغینِ ظاهربین این روزهاست… رومنرولان^^ سخنی دارد بااین مضمون: «مرا باحقیقت بیازار؛ اما هرگز با دروغ آرامم نکن…»
^.سپاه ترویج و آبادانی نوعی خدمت سربازی بود. که در ۱۳۴۳ تصویب شده بود؛ از لیسانسیههای رشتههای فنی مهندسی، فوقدیپلمهای فنی و دیپلمهای ریاضی. که بعد از ششماه تعلیماتی، هیجدهماه به روستاها میرفتند…
^^.رومن رولان Romain Rolland ۲۶ ژانویه ۱۸۶۶ – ۳۰ دسامبر ۱۹۴۴ نویسندهٔ، نمایشنامهنویس، مقاله نویس و روشنفکر فرانسوی وبرنده جایزه نوبل ادبیات … خالقِ رمانهای «ژان کریستف»، «جان شیفته»، «کولا برونیون» ،«سفر درونی« و…
بهمن ۱۴۰۱ پهلوان
@apahlavan