پیتر هیودس[ii]
افزایش علاقه به سوسیالیسم در سالهای اخیر در بستری آشکار شده است که یکی از عظیمترین و خلاقانهترین جنبشها علیه انسانزدایی نژادپرستانه در تاریخ ایالات متحده اتفاق افتاده است. جنبش سراسری “زندگی سیاهان مهم است” علیه سوء استفاده پلیس و برای رفع تبعیض در زندگی سیاه پوستان به وضوح نشان می دهد که تلاش برای ایجاد جایگزینی برای سرمایه داری در گرو توسعه یک مارکسیسم متقاطع است که نژاد، هویت جنسی و جنسیت را به اندازه طبقه جدی می گیرد. مبارزات جاری علیه تبعیض جنسی و دگرباش هراسی که اغلب خود را در سازمانهای چپ نشان داده است نیز از همینگونه است. در این رابطه مطالعه مقاله دیگری بقلم میشل لووی در نشریه کار[iii] را توصیه میکنیم.
یکی از شخصیتهای تاریخ مارکسیسم که به همین دلیل مورد توجه فزایندهای قرار گرفته، رایا دونایفسکایا (۱۹۱۰–۱۹۸۷) است. دونایفسکایا با ترویج آلترناتیو اومانیستی برای اشکال بی شماری از بیگانگی که جامعه مدرن را تعریف می کند، مقدمات مارکسیسم مستقر را به چالش کشید. همانطور که آدرین ریچ می گوید: “دونایفسکایا به شدت با این تصور مخالفت کرد که مارکسیسم مارکس به این معنی است که مبارزه طبقاتی تنها هدف است یا اینکه نژادپرستی و برتری طلبی مردانه با سقوط سرمایه داری پایان خواهند یافت. او گفت: «پس از آن چه اتفاقی میافتد»، این سؤالی است که همیشه باید از خود بپرسیم”.
بحران مارکسیسم
دونایفسکایا و خواهران و برادرانش که در سال ۱۹۱۰ در غرب اوکراین در یک خانواده یهودی فقیر به دنیا آمد، در طول جنگ داخلی روسیه از کشور گریختند و در سال ۱۹۲۱ به شیکاگو مهاجرت کردند. او که هنوز به سختی نوجوان به حساب میامد، در سیاست های چپ محلی فعال شد و به گروه جوانان پیوست. از حزب کمونیست در سال ۱۹۲۵، او در کنگره کار سیاهپوستان آمریکا فعال شد که نخستین تلاش کمونیست های ایالات متحده برای حضور در جامعه سیاه پوستان بود.
پس از اینکه در سال ۱۹۲۷ به دلیل اعتراض به محکومیت لئون تروتسکی از سوی حزب از بالای پله ای به پایین پرتاب شد، ده سال بعد را به عنوان یک مبارز تروتسکیست در جنبش کارگری گذراند و با چهره هایی مانند جیمز پی کانن، مارتین آبرن و آ ج موسته کار میکرد. وی در سال ۱۹۳۷، به دنبال فرصتی خارج از مبارزات جناحی که چپ ایالات متحده را می خورد، در دوران تبعید تروتسکی در کویوآکان، مکزیک، بعنوان منشی زبان روسی وی مشغول به کار شد.
دونایفسکایا اولین بار پس از جدایی از تروتسکی در سال ۱۹۳۹ که به دلیل دفاع او از اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک “دولت کارگری” افتاد به عنوان یک نظریه پرداز مارکسیستی ظاهر شد. نقد او به تروتسکی پس از اینکه پیمان هیتلر و استالین به جنگ جهانی دوم چراغ سبز نشان داد، شدت گرفت. این پیمان – و امتناع تروتسکی از بازنگری در دیدگاهش درباره اتحاد جماهیر شوروی برای او شوک بزرگی بود، زیرا نشان داد که معنای “سوسیالیسم” چنان تحقیر شده است که بزرگترین جنایات را توجیه می کند.
او با عرضه یک تحلیل اقتصادی از ماهیت اتحاد جماهیر شوروی به این بحران پاسخ داد و استدلال کرد که سوسیالیستها اشتباه کردهاند که تصور میکردند لغو مالکیت خصوصی ابزار تولید لزوماً به یک جامعه آزاد منجر میشود. او در سال ۱۹۴۰ نوشت:
عامل تعیین کننده در تحلیل ماهیت طبقاتی یک جامعه این نیست که ابزار تولید ملک خصوصی طبقه سرمایه دار است یا به دولت تعلق دارد، نکته بلکه این است که آیا ابزار تولید همچنان تحت انحصار است و ازکنترل کارگران و تولیدکنندگان مستقیم کار خارج شده است. او ادعا کرد که دولت شوروی در ان زمان در رابطه با کل نظام اقتصادی موقعیتی را که یک سرمایه دار داشت در رابطه با نیروی کار اشغال می کند. او نتیجه گرفت که اتحاد جماهیر شوروی نه “سوسیالیستی” بود و نه جامعه ای در حال گذار بین سرمایه داری و سوسیالیسم، همانطور که تروتسکی استدلال کرده بود. “سرمایه دار دولتی” بود.
این نامگذاری اتحاد جماهیر شوروی به اندازه کافی بحث برانگیز بود. اما دونایفسکایا فراتر رفت و منتقدان چپ استالینیسم – چه منظور تروتسکی بود یا شاگرد جدا شده او ماکس شاختمن – که اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان یک سیستم “جمعی گرای بوروکراتیک” تعریف می کرد – را به چالش کشید – زیرا به همین ترتیب، اشکال مالکیت ماهیت جامعه را مشخص می کند. دارایی محصول کار است و اشکال مالکیت به روابط بین اشیا مربوط می شود.
به عقیده او، مساله اساسی این نیست که دارایی خصوصی است یا جمعی. این است که آیا روابطی بین مردم برقرار می شود که در آن افراد به عنوان کالا تلقی نمی شوند. مارکسیستها با نپذیرفتن این موضوع که مالکیت عمومی یا دولتی ابزار تولید، شخصیت انسان را از بکار گرفته شدن به عنوان سرمایه نفی نمیکند، نتوانستند انگشتان خود را روی نبض روابط انسانی نگه دارند.
دونایفسکایا معتقد بود که سوسیالیستها در مخالفت با مالکیت خصوصی ابزار تولید و روابط بازار آنارشیک اشتباه نمیکردند. بر عکس او فکر میکرد که آنها چنان بر این پرسشها متمرکز شده بودند که شرایط خود بیگانگی در زندگی و کار را که چنین روابط مالکیتی را ممکن میکرد، نادیده می گرفتند.
او استدلال کرد که از خود بیگانگی فقط مربوط به جدایی محصول از تولیدکننده نیست – این واقعیت که کارگران ارزش بیشتری نسبت به دستمزد تولید می کنند. این عدم تعادل نتیجه بیگانگی از کنش تولید هم در محل کار و هم در روابط فرد با افراد دیگر خارج از محل کار (و با طبیعت) است. بنابراین همانطور که مارکس بیان کرد: “مالکیت خصوصی محصول، نتیجه و پیامد ضروری کار بیگانه شده در رابطه بیرونی کارگران با طبیعت و با خود است… اگرچه مالکیت خصوصی به نظر میرسد دلیل وعلت خودبیگانگی انسان است، در عمل چنین نیست بلکه مالکیت «نتیجه» آن رابطه است.”
توزیع نابرابر دارایی، درآمد و منابع نتیجه ضروری روابط بیگانه شده مابین انسانها است و نه برعکس. مارکس این کلمات را در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی خود در سال ۱۸۴۴ نوشت – که به عنوان مقالات انسانگرایانهاش شناخته میشود. دونایفسکایا این نوشته ها را که عملاً در دنیای انگلیسی زبان آن زمان ناشناخته بود، در جریان تحقیقات خود در مورد اقتصاد روسیه کشف کرد و اولین کسی بود که بخش هایی از آنها را به زبان انگلیسی منتشر کرد.
کشف نقد انسان گرایانه مارکس از بیگانگی صرفاً بر تحلیل اقتصادی او از اتحاد جماهیر شوروی تأثیر نداشت همچنین او را به درک وسیع تری سوق داد. دونایفسکایا متوجه شد که مارکسیست ها برای ادغام موضوعات مربوط به ستم نژادی و جنسیتی در دیدگاه ضد سرمایه داری تلاش کرده اند، زیرا اقتصادگرایی و عینیت گرایی آنها را از پرداختن به اشکال غیرانسانی روابط بین فردی که جامعه مدرن را تعریف می کند، باز می دارد.
نژاد، طبقه و دیالکتیک
مشارکت دونایفسکایا در جنبشهای ضد نژادپرستی در دهه ۱۹۴۰ به کار او با C. L. R. James در گرایش جانسون-فارست (JFT) گسترش یافت. این یک گروه مخالف در حزب کارگران ایالات متحده بود که تجزیه و تحلیل اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان یک جامعه سرمایه داری دولتی ترویج می کرد. جانسون و فارست از نام های مستعار جیمز و دونایفسکایا گرفته شده است.
مسائل نژادی و مطالعات نژادپرستی جزء لاینفک کار JFT بود. اکثر گروههای مارکسیست در آن زمان مبارزات ضد نژادپرستی را به مثابه مطالباتی برای حقوق مدنی میدیدند که در رژیم سرمایهداری قابل دستیابی بود، اما JFT معتقد بود که چنین مبارزاتی برای هر تلاشی به منظور فراتر رفتن از سرمایهداری محوری است.
از آنجایی که از زمان پیدایش «تمدن» در آمریکا، تعینات نژادی روابط طبقاتی را شکل داده بود، مبارزه با نژادپرستی به کارگران و دیگر گروههای تحت ستم این امکان را میداد تا صدای خود را بیابند. بر این اساس، JFT برای اعتبار مستقل مبارزات ضد نژادپرستانه توسط سیاهپوستان آمریکایی، در مخالفت با کسانی که آنها را فرعی یا فرع نسبت به مبارزه طبقاتی عمومی می دانستند، استدلال می کردند.
این دیدگاه مستلزم کم اهمیت جلوه دادن مبارزه طبقاتی نبود: برعکس، به درک عمیق تری از آن منجر شد. JFT با وام گرفتن از استفاده مارکس از پرسشنامه ها برای به دست آوردن بینش در مورد افکار کارگران، دریافتند که بسیاری از کارگران در زمان خود به طور فزاینده ای نگران توزیع ناعادلانه عواید کار، و همچنین به شرایط بیگانه شده کار خود بودند. این منعکس کننده سطح بالاتری از آگاهی بود که دیدگاه سنتی مرتبط با لنین را تضعیف می کرد که میگفت کارگران تنها از طریق تلاش های خود قادر به دستیابی به “آگاهی اتحادیه کارگری” هستند.
این به نوبه خود باعث شد JFT ماتریالیسم خامی را که مشخصه بسیاری از مارکسیست های پس از مارکس بود زیر سوال ببرد. جیمز و دونایفسکایا همراه با گریس لی بوگز، که اندکی پس از تأسیس JFT به آن پیوست، درگیر مطالعات شدید هگل و تأثیر او بر مارکس – و همچنین ارتباط فیلسوف آلمانی با سیاست معاصر شدند. این تا حدی توسط اولین ترجمه انگلیسی دونایفسکایا از اثر لنین در سال ۱۹۱۴، “چکیده علم منطق هگل” تحریک شد، که در آن مارکسیست روسی بیانیه زیر را ابراز کرد:
شناخت نه تنها جهان عینی را منعکس می کند، بلکه آن را می آفریند… در این ایده آلیست ترین آثار هگل کمترین مقدار از ایده آلیسم و بیشترین نشانه های ماتریالیسم وجود دارد.
JFT را می توان اولین گروه هگلی-مارکسیست ها در ایالات متحده نیز در نظر گرفت – واقعیتی که اغلب در گزارش های آن دوران نادیده گرفته می شود. تاکید JFT بر آگاهی طبقاتی و نژادی خودانگیخته در نهایت باعث شد که آنها از مفهوم حزب پیشتاز جدا شده و تروتسکیسم را پشت سر بگذارند. با این حال، اختلافات در حال ظهور بر سر جایگزینهای آن مفهوم، فروپاشی نهایی گروه را توضیح داد. برای دونایفسکایا، در مورد آنچه که جایگزین مناسبی برای سرمایهداری است، گروههایی از متفکر/فعالان مارکسیست حیاتی باقی ماندند – نه برای به دست گرفتن و کنترل جنبشها، بلکه برای بالا بردن آگاهی در گفتگوی فعال با آن ها.
اومانیسم و بیگانگی
اثر مارکسیسم و آزادی دونایفسکایا در سال ۱۹۵۸ اولین کتابی بود که به مارکسیست-اومانیسم پرداخت. در مقدمه آن آمده بود:
هدف این کتاب این است که مارکسیسم را به شکل اصلی خود که مارکس آن را «ناتورالیسم(طبیعت گرایی) یا اومانیسم(انسانگرایی) کامل» نامیده است، دوباره برپا کند… مارکسیسم یک نظریه رهایی است و دیگر هیچ نیست.
این کتاب به عنوان پایه اولین از چندین سازمان مارکسیست-اومانیست، کمیته های اخبار و نامه ها، که توسط دونایفسکایا به همراه چارلز دنبی، یک کارگر سیاه پوست خودروسازی در دیترویت تأسیس شد، عمل کرد.
دونایفسکایا مارکسیسم و آزادی را با آثار زیادی در سه دهه بعد دنبال کرد: تمدن آمریکایی در محاکمه: توده های سیاه به عنوان پیشتاز (۱۹۶۳)، فلسفه و انقلاب: از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو (۱۹۷۳)، رزا لوکزامبورگ، آزادی زنان، و فلسفه انقلاب مارکس (۱۹۸۱) و آزادی زنان و دیالکتیک انقلاب (۱۹۸۵). او پیوسته استدلال میکرد که واقعیتهای دوران ما یک دیدگاه انسانگرای انقلابی را هم برای تئوری و هم برای عمل ضروری میسازد.
به گفته دونایفسکایا، بسیاری از انقلابهای ناتمام و ساقط شده از سال ۱۹۱۷ نشان دادند که مارکسیستها بهای گزافی را برای تکیه بر اشکال سلسله مراتبی و نخبهگرایانه سازماندهی میپردازند، در حالی که نیاز به سازماندهی مجدد کامل روابط انسانی قبل و بعد از تصرف قدرت را نادیده میگیرند. وی تذکر میداد که بازسازی فلسفی مارکسیسم بر اساس اومانیسم مارکس ضروری شده است
اگرچه تعدادی از متفکران در طول سالها با اومانیسم سوسیالیستی ارتباط گرفتند، رویکرد دونایفسکایا از دو جنبه مهم با بسیاری دیگر متفاوت بود. اولاً، او اومانیسم را نه در یک دیدگاه ذات گرایانه یا غیرتاریخی از ماهیت بشری، بلکه در نیروهای واقعی انقلاب استوار کرد. او آن را “حرکتی برآمده از عمل که خود شکلی از نظریه است” نامید.
دونایفسکایا معتقد بود مبارزات آزادیخواهانه تودهای، صرفاً نیرویی نیست که به نام «ساختن» انقلاب مهار شود. آنها سؤالات نظری را مطرح کردند که باید شنیده می شد، درک می شد و توسعه می یافت – مانند “روز کاری من چه زمانی شروع می شود و چه زمانی به پایان می رسد و چرا من در آن حرفی ندارم؟” “چرا من را نه به عنوان یک انسان، بلکه بر اساس یک کلیشه نژادی می بینند؟” یا “چرا کسی که ادعا می کند من را دوست دارد، هنوز با من به عنوان یک شیء رفتار می کند؟” چنین پرسشهایی که توسط جنبشهای اجتماعی جدید مطرح شد، مارکسیستها را وادار کرد تا دیدگاه خود را نسبت به کل پروژه رهایی بخش گسترش دهند.
با این روحیه، دونایفسکایا تأکید زیادی بر مبارزات کارگران در درجه اول علیه اتوماسیون داشت. او با دیدگاه هربرت مارکوزه، که مکاتبات طولانی با او انجام داد، مخالف بود. مارکوزه چنین مبارزاتی را مانعی برای پیشرفت یا ناتوانی در درک این موضوع می دانست که جایگزینی نیروی کار زنده با سرمایه، پایه مادی سوسیالیسم را فراهم می کند. او استدلال کرد که آنها این سوال را مطرح می کنند که “مردم چه نوع کاری باید انجام دهند؟”
این فقط یک واقعیت نبود که اتوماسیون کارگر را با تولید بیگانه تر کرد. کم کاری و بیکاری دائمی که به آن دامن زد، باعث شد که زندگی خارج از محل کار نیز بیگانه تر شود. مدتها قبل از اینکه «صنعتزدایی» به یک کلمه خانگی تبدیل شود، دونایفسکایا بر این تمرکز داشت که چگونه انگیزه برای اتوماسیون بیشتر، زندگی اجتماعی را نیز به نوعی کارخانه تبدیل میکند.
توجه دونایفسکایا به تأثیر سرمایه داری بر تار و پود زندگی روزمره بر دیدگاه او در مورد مبارزات علیه نژادپرستی و تبعیض جنسی تأثیر گذاشت. او به جنبش حقوق مدنی پیوست که با بایکوت اتوبوس های مونتگومری در سالهای ۱۹۵۵ تا ۱۹۵۶ آغاز شد، و آن را به عنوان نشانهای از آغاز “انقلاب سیاه” در آمریکا تعریف کرد. این در زمانی بود که بسیاری از چپها آن را صرفاً درخواست سهمی بزرگتر از کیک سرمایهداری میدانستند. علائمی مانند «من یک مرد هستم» که توسط بسیاری از معترضان آفریقایی-آمریکایی در دهه ۱۹۶۰ بکار میرفت – که در اعتراضات اخیر ضد پلیس با عنوان «من یک زن هستم» و «من ترنس هستم» دوباره ظاهر شد – مگر نه تأییدی بر نوعی اومانیسم است؟
همانطور که دونایفسکایا در بحث مبارزات زنان سیاه پوست در سال ۱۹۸۵ نوشت:
درک بعد سیاه یعنی یادگیری یک زبان جدید، زبان فکر، تفکر سیاه. برای بسیاری، این زبان جدید دشوار خواهد بود زیرا شنوایی آن برایشان سخت است، چون به این نوع تفکر عادت ندارند، زبانی که هم مبارزه برای آزادی است و هم اندیشهء آزادیست.
نظریه ارزش کار
دومین واگرایی بین دونایفسکایا و اکثریت اومانیست های سوسیالیست این بود. در حالی که بیشتر بحثهای دیگر درباره انسانگرایی مارکس بر نوشتههای اولیه او متمرکز بود، دونایفسکایا معتقد بود که اتفاقا عمیقترین بیان آن را میتوان در «بالغترین» اثر او، سرمایه، یافت.
محققان اغلب فرض میکنند که مارکسیسم یک تغییر رادیکال در نظریه ارزش کار دیوید ریکاردو است، به این معنا که مارکس از این نظریه استدلالی را استخراج کرد که ارزش اضافی باید از سرمایهداران به کارگران توزیع شود. با این حال، این گمراه کننده است. مارکس نه تنها با توزیع نابرابر ارزش، بلکه با وجود ارزش، که ثروت بیان شده در پول است، مشکل داشت.
مارکس تأکید کرد که ارزش یک کالا با تعداد واقعی ساعتهایی که برای تولید آن صرف میشود تعیین نمیشود، بلکه با میانگین زمان لازم برای انجام آن تعیین میشود. این میانگین انتزاعی که او آن را زمان کار از نظر اجتماعی ضروری می نامید، اراده خود را بدون توجه به نیازها و خواسته های تولیدکنندگان بر آنها تحمیل کرد. از نظر مارکس، «ارزش» بیان یک شکل خاص از کار بود که در آن افراد در معرض اشکال انتزاعی سلطه خارج از کنترل خود بودند. محصول روابط اجتماعی غیرانسانی شده بود.
سوسیالیسم نشان دهنده الغای تولید ارزش از طریق ایجاد روابط انسانی جدید بود که در آن افراد به جای سازماندهی زمان خود توسط بازار یا دولت، آزادانه زمان خود را سازماندهی می کردند. همانطور که دونایفسکایا می گوید:
نظریه اولیه مارکس نظریه ای است درباره آنچه که او آن را «کار بیگانه شده» و سپس کار «انتزاعی» یا «تولیدکننده ارزش» نامید… از این رو درست تر است که نظریه مارکسیستی سرمایه را نه نظریه ارزش کار، بلکه یک نظریه ارزش از کار بنامیم.
در سالهای اخیر، تأکید مارکسیسم سنتی بر اشکال مالکیت و روابط مبادله از سوی تعدادی از نظریهپردازان شکل ارزش مارکسیست، از جمله Neue Marx-Lektüre آلمانی، مکتب دیالکتیک سیستماتیک و مویشه پوستون وجود داشته است. آنها استدلال کرده اند که این رویکرد، تسلط فزاینده کار انتزاعی و زمان کار اجتماعی ضروری را نادیده می گیرد.
با این حال، نظریه پردازان شکل ارزش چنان بر اشکال انتزاعی سلطه متمرکز شده اند که به نتیجه ای ناامیدکننده می رسند که بر اساس آن منطق سرمایه بر مقاومت کارگران یا هر نوع عاملیت ذهنی انسانی غلبه می کند. در این فرآیند، آنها از مفاهیم انسان گرایانه نقد مارکس از تولید ارزش عبور می کنند. تصادفی نیست که تعداد کمی از این متفکران در مورد نژادپرستی یا تبعیض جنسی و اشکال مقاومتی که در برابر هر دو ستم برخاسته اند حرف زیادی برای گفتن داشته اند.
دونایفسکایا رویکرد متفاوتی در پیش گرفت. او معتقد بود که اگر هدف نقد سرمایه، اشکال بیگانهشده از عمل انسانی است، به اشکال بیگانگی که ممکن است هیچ ارتباط مستقیمی با اقتصاد نداشته باشند، بیشتر توجه خواهیم کرد، از جمله اشکال جنسیتگرایی و نژادپرستی که ممکن است حتی غیرانسانیتر از ظلم طبقاتی باشند.
فلسفه و سازمان
تلاش دونایفسکایا برای بازسازی مارکسیسم به عنوان یک فلسفه انقلاب از بحرانی سرچشمه میگیرد که با تلاشهای دگرگونی اجتماعی در زمان خودش مواجه بود. نهضت های آزادی در اواخر دهه ۱۹۶۰ منجر به یک انقلاب واحد نشد. حتی در فرانسه، مقامات توانستند جنبش نزدیک به انقلاب ۱۹۶۸ را بدون شلیک گلوله سرکوب کنند.
چنین مشکلاتی نیز محدود به «غرب» نبود. فرانتس فانون در کتاب «بدبختی های زمین» هشدار داد که اگر انقلابهای آفریقایی-آسیایی به سوی آنچه او «انسانگرایی جدید» میخواند حرکت نکنند، خود را در دام انبرکهای استعمار نو خواهند یافت. پدیده ضدانقلابی که از درون خود انقلاب پدیدار می شود به اتحاد جماهیر شوروی در زمان استالین محدود نمی شد. نمونه بسیار جدیدتر زمانی رخ داد که جناح مارکسیست-لنینیست در جنبش «جواهر جدید» گرانادا موریس بیشاپ، رهبر سوسیالیست دموکراتیک انقلاب را در سال ۱۹۸۳ ترور کرد. این امر دستور حمله آمریکا به گرانادا را برای رونالد ریگان آسانتر کرد.
چنین واقعیتهایی باعث شد که دونایفسکایا در اواخر عمرش عمیقتر به کار هگل و مارکس بپردازد. او می خواست این سوال را بررسی کند که چگونه جنبش های ضد سرمایه داری می توانند از توقف در اولین نفی جامعه موجود اجتناب کنند. تفسیر اصلی او از هگل در فلسفه و انقلاب، که بر مقوله «نفی مطلق به عنوان آغازی نو» متمرکز است، این توجه را منعکس میکند. بررسی دهه آخر مارکس در رزا لوکزامبورگ، آزادی زنان، و فلسفه انقلاب مارکس نیز همینطور بود.
این دوره ای بود که مارکس توجه خود را به جهان غیرغربی معطوف کرد و این واقعیت را برجسته کرد که زنان در بسیاری از جوامع پیشاسرمایه داری از آزادی های بیشتری نسبت به امروز برخوردار بودند. مطالعه دونایفسکایا درباره رزا لوکزامبورگ حاوی بحث جذابی از بعد فمینیستی او بود. همچنین با ادعایی که فردریک انگلس در اثرش به نام «منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» مطرح کرده بود، مخالفت کرد.
انگلس آنچه را که «شکست جهانی-تاریخی جنسیت زن» میخواند به ظهور مالکیت خصوصی نسبت میدهد. او با شروع این ادعا که پدرسالاری از مالکیت خصوصی زاده شده است، ادامه داد و فرض کرد که اولی با الغای دومی پایان خواهد یافت. این استدلال در پرتو تجربه قرن بیستم به سختی قابل دوام است. دونایفسکایا به این نتیجه رسید که حتی بزرگترین مارکسیستهایی که بعد از مارکس آمدند، از دیدگاه آزادیخواهانه او که او آن را «فلسفه انقلاب دائمی» نامید، کوتاهی کردند.
دنیای امروز از بسیاری جهات با دنیای تجربه شده توسط دونایفسکایا که در سال ۱۹۸۷ در حال کار بر روی کتاب جدیدی درباره «دیالکتیک سازمان» درگذشت، متفاوت است. با این حال، او مستقیماً از مهمترین مشکلی که امروز با آن روبرو هستیم صحبت می کند – اینکه چگونه می توانیم جایگزین مناسبی برای سرمایه داری تصور کنیم. همانطور که او در سال ۱۹۸۱ نوشت:
بحرانهای بیشمار در عصر ما، بارها و بارها نشان داده است، از روسیه تا چین، از کوبا تا ایران، از آفریقا تا کامبوج پول پوت، که بدون فلسفه انقلاب، کنشگری صرفاً خود را صرف ضد امپریالیسم و ضد سرمایهداری میکند. بدون اینکه هیچ وقت فاش شود که انقلاب برای چه چیزی بوده است… آنچه مورد نیاز است، یک اصل متحد کننده جدید است، در زمینۀ اومانیسم مارکس، که واقعاً هم اندیشه و هم تجربه انسانی را تغییر می دهد.
[i] https://imhojournal.org/articles/raya-dunayevskayas-marxist-humanism-and-the-alternative-to-capitalism/
[ii] پیتر هیودیس به طور گسترده ای در مورد تئوری مارکسیستی و سیاست معاصر نوشته است و نویسنده مفهوم آلترناتیو سرمایه داری مارکس و فرانتس فانون: فیلسوف بر روی موانع است. او سردبیر ارشد مجموعه آثار رزا لوکزامبورگ است (که تاکنون سه جلد از آن منتشر شده است).