قصهی مردی که هرگاه در خلوتِ قبرستان و «اهل قبور» می دیدمش؛ پرسشهایم را بیپاسخ نمیگذاشت…
به طرف کمدها رفت. درهایشان را باز کرد. همه چیز سرجایش بود. کیسههای سدرِ(۱) آسیابشده کنار کیسههای کافور(۲) که مقدار زیادی از آن باقی مانده بود… حولهها و پارچههای سفید، پارچههای سفیدی که روی آنها دعا نوشته شده بود؛ در طبقه پایینی کمد قرار داشت. در کمدِ سوم، قالبهای صابون به رنگ زیتونی معطر با کیسههای پنبه، منظم و مرتب روی هم چیده شده بود. همین طور تشتها، لگنها، سطلها و کاسهها…
شیر آب را بازکرد. هوایِ متراکم در لولهها غرغری کرد و بعد، آب با فشار بیرون زد. خیلی سرد بود. بی درنگ شیر را بست. کنار سکو ایستاد. سطحِ سکو را لمس کرد. سرد بود. درست مثل جسدهایی که روی آن دراز میشوند!… به انگشتانش نگاهی کرد. غبار گرفته بود…
همه چیز مرتب بود. صندلیها، میز و تمثالِ عکسی با هالهای زرد دورِ سرش… نزدیک سکو شد. یادش افتاد که باید کفشهایش را در بیاورد. کمی گیج بود. بعد به طرف اتاق کناری رفت. کفش و جورابش را در آورد و گذاشت زیر صندلی. سردی زمین را زیر پاهایش حس نمود. آستین را تا آرنج تا کرد و برگشت نزدیک سکو. شیر آب را بازکرد. دست و بازوها را تا آرنج با صابون شُست و بعد با حولهای که جوانک برایش آماده کرده بود خشکشان کرد. به سمت راست سکو رفت. ملافه را از روی بدن مُرده برداشت. فقط لباس زیرِ سفید به تن داشت. رنگ چهرهاش به زردی میزد. موهایش سیاه و پر پُشت با پیشانی بلند و بینی ظریف کشیده. خال کوچکی روی گونهی راستش دیده میشد. لبها به نظر میرسید تشنهاند. لاغر بود و دندهها و استخوانش کاملا پیدا… کاسهای آب از تشت برداشت و روی موهایش ریخت. جسد را با آب و کافور شُست…
بدن و چهرههایشان شبیه آدم بود. اما انگار از گوشت و خون نبودند!… چندین و چند نفر بودند. دورهام کردهبودند. دوتا از آنها شانههایم را گرفتند و سومی دستش را محکم دور گردنم انداخت و با صدایی که به نظر از دوردست میآمد گفت: « چطور جرئت کردی از مردهشور بنویسی!» در همان حال که داشتم خفه میشدم گفتم: «شما کیستید؟» گفت: « مگر احمقی؟ نمیبینی ما فرشتهایم…» گفتم: « فرشته؟! پس چرا با خشونت با من رفتار میکنید…» کشیدهای به صورتم زد و گفت: «تو حق نداری از ما پرسش کنی» و دوباره تکرار کرد: «چطور جرئت کردی از مردهشور بنویسی…» هیچ نگفتم...
«آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت؛ میبایست دربارهاش خاموش ماند…» (۴)
پانوشت:
۱. سدر: درختی است گرمسیری و بسیار تناور. میگویند تا سههزار سال عمر میکند. میوهاش کوچک وخوردنی و به اندازه سنجد است. برگ آن را پس از خشک کردن، میسایند و در حمام موی سر یا بدن را با آن میشویند.
۲. کافور: مادهای مومی، سفید یا شفاف و جامد. صمغ درختی است… دارای بوی بسیار قوی. به علت خوشبو بودن در غسل، حنوط و کفن نمودن میت کاربرد دارد…
۳. حنوط: بوی خوش کافُور پس از شستن مرده.
۴. جمله مشهور «لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین» Ludwig Josef Johann Wittgenstein زادهٔ ۲۶ آوریل ۱۸۸۹ در وین اتریش – درگذشتهٔ ۲۹ آوریل ۱۹۵۱ در کمبریج، انگلستان. فیلسوف نامدار قرن بیستم که بابهای زیادی را در فلسفهٔ ریاضی، فلسفهٔ زبان، و فلسفهٔ ذهن گشود. ویتگنشتاین برجستهترین دانشجوی برتراند راسل بود و راسل او را جانشین خود میدانست..
برتراند آرتور ویلیام راسلBertrand Arthur William Russell, زادهٔ ۱۸ مه ۱۸۷۲، درگذشتهٔ ۲ فوریه ۱۹۷۰ فیلسوف، منطقدان، ریاضیدان، مورخ، جامعهشناس، نویسنده، فعال سیاسی، برنده نوبل ادبیات و فعال صلحطلب…
واپسین روزهای شهریور ۱۴۰۲
apahlavan@